UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

آمده‌ام پریسا بشوم

آمده‌ام پریسا بشوم

در این قسمت از تجربه مهاجرت، پریسا از مسیر طولانی رسیدن به سرزمینی تازه می‌گوید، سرزمینی که ممکن است خانه آینده او باشد یا صرف پلی باشد از این فصل زندگی به فصلی دیگر، هرچند معتقد به مبارزه است، اعتقادی سرسخت که این روزها کمتر مانند آن را می‌توان در کسی یافت.

می‌گوید آمده‌ام تا پریسا بشوم، چون امکانش نبود در ایران آن کسی باشم که درونم است. معتقد است باید نگاه مردم را تغییر داد، چه از دید سیاسی باشد، چه اجتماعی و به خصوص، چه از لحاظ هویت جنسی و گرایش جنسی.

14424004_999249033517936_1226634624_o

او از پرواز می‌ترسد، اولین مرتبه در راه استانبول به آلمان و سپس از آلمان به ونکوور، سوار بر هواپیما شده است. می‌گوید هواپیما بلند که می‌شد جیغ کشیده است، همه هم برگشته‌اند و او را نگاه کرده‌اند. وقتی ۱۰ ماه پیش به کانادا رسید، ۵ روز مانده به تولدش بود.

این روزها، زبان انگلیسی می‌آموزد و در کنار آن، وقت خودش را بیشتر به اعتراض می‌گذراند: در دفاع از آدم‌هایی که می‌گوید حق‌شان مکرر پایمال می‌شود. به عنوان مثال، در اعتراض به رقم پایین حداقل حقوق ساعتی به خیابان می‌رود یا در دفاع از مردم کرد به مردم عادی یادآور می‌شود که دنیای دیگری هم وجود دارد، دنیایی که در معرض نابودی است.

قسمت‌های پیشین ستون تجربه مهاجرت را در شهرگان بخوانید: امیر و تجربه حزب سیاسی در کانادا؛ نوشی و جوجه‌هایش در خانه کانادایی؛ به کالج رفتن ترانه؛ تلاش‌های مارتا برای رسیدن به رویاهای ناکام مانده‌اش؛ حواری در ونکوور؛ و مهاجر پناهنده ایرانی بودن در ونکوور

این متن زیرنظر سیدمصطفی رضیئی آماده انتشار شده است، البته بعد از آنکه متن توسط نویسنده برای انتشار تایید شد.

ستون «تجربه مهاجرت»، فضایی است تا خوانندگان و مخاطبین شهروند بی‌سی و وب‌سایت شهرگان بتوانند از تجربه‌های زندگی‌شان در استان بریتیش کلمبیا بنویسند. اگر علاقه‌مند هستید تا زندگی‌تان بعد از مهاجرت را در این ستون با خوانندگان فارسی‌زبان ما در میان بگذارید، به این آدرس ایمیل بزنید: [email protected] و پیشنهادتان را با مسئول ستون در میان بگذارید.

سالیان سال تا رهایی از بندهای اجتماعی

پریسا در خانواده‌ای مذهبی متولد می‌شود، با برادرها و خواهرهایش بزرگ می‌شوند که پابند رسوم اجتماعی، سنت و مذهب هستند. همین سال‌ها فاصله می‌اندازد تا او بتواند از بندهای اجتماعی جدا بشود و خودش را پیدا کند.

«بچه که بودم، وضعیت مثل الان نبود که اینترنت اجازه بدهد به سرعت تمام با خیلی چیزها آشنا بشوی.»

بدترین خاطره‌اش، وقتی است که مجبور می‌شده در کودکی همراه پدر و برادرهایش حمام کند. می‌گوید هرگز در این شرایط راحت نبوده و فقط وقتی با آرامش حمام می‌کرده که مادرش همراهش بوده و این بندرت برایش اتفاق افتاده است.

«اصلا نمی‌توانی بگویی خانواده کی متوجه شده. خانواده از همان اول همه چیز را می‌داند، منتهی بر اثر کلیشه‌های نر و ماده که در جامعه وجود دارد و چون اطلاعات و آموزشی در این زمینه وجود ندارد، تفاوت‌های تو را می‌بیند، ولی نمی‌خواهد واقعیت تو را قبول کند. فقر فرهنگی به آنها اجازه نمی‌دهد تا آگاهانه تصمیمی در قبول تو بگیرند.»

«تا همین هفت ماه پیش، مادر و پدرم مرا قبول نکرده بودند، با من صحبت نمی‌کردند. تازه الان هم بعد دوری‌ها و فاصله‌ای که بین‌مان افتاده، توانستند به آنجا برسند که اجازه صحبت بین خودمان را به ما بدهند. حالا می‌توانند مرا مرور کنند، از بچگی تا الانم را از دیدی دیگر ببینند، دعواهایمان را به خاطر بیاورند، متوجه بشوند من از کجا به اینجا رسیدم.»

هرچند حالا هم والدین او باید با بُعد جدیدی از واقعیت‌های زندگی آشنا بشوند: «همین‌الان هم برایشان جالب است که پسرشان، شده یک دختر، ولی الان با یک زن زندگی می‌کند نه با یک مرد.»

این فضا را برای پریسا باز می‌کند تا بتواند تفاوت جنسیت را با گرایش جنسی به مادر و پدرش توضیح بدهد و بگوید هر فرد ترنس‌جندری می‌تواند جنسیت خودش را داشته باشد و گرایش جنسی متفاوت خودش را داشته باشد.

هویت جنسی فقط مردانه، فقط زنانه نیست

پریسا توضیح می‌دهد آدمی با هر گرایش و هویتی که باشد، یک انسان معمولی است. مثلا خودش، می‌گوید من می‌توانم راحت بروم با آدم‌ها حرف بزنم، ارتباط برقرار کنم، من هم با بقیه یکسان هستم. می‌توانم با همه دوست باشم، چه ایرانی، چه ترک و چه کانادای. ارتباط جمعی پایه دوستی می‌شود و روحیه‌ام از همین ارتباط‌ها انرژی می‌گیرد.

14407871_999597660149740_2009310939_o

برای همین هم او مرتب از واژه ترنس جندر استفاده می‌کند «تا این واژه در گوش آدم‌های اطرافم تبدیل به یک کلمه آشنا بشود، مگر نه از لحاظ شخصیتی، خودم را ابدا درگیر اسم‌ها نمی‌کنم. چون همین هستم که هستم. لزومی هم ندارد تا به کسی توضیح بدهم که من چه کسی هستم، چه گرایشی دارم، با چه کسی زندگی می‌کنم و چه کار می‌کنم.»

هرچند در ادامه می‌گوید، «اگر در صفحه فیس‌بوکم عکس‌های قبل و بعد فرآیند تطبیق جنسیت (مشهور به تغییر جنسیت) خودم را می‌گذارم، فقط برای آگاهی دادن است، تا بقیه ببینند و با این موضوع بیشتر آشنا بشوند.»

او معتقد است جامعه، همچنان نیاز به آگاهی پیدا کردن در موضوع «جنس سوم» دارد. بعد ورود به کانادا، ۱۰ ماهی است پریسا هورمون مصرف می‌کند و سال دیگر وقت جراحی گرفته است.

«اینکه به جرات می‌توانم بگویم ترنس‌جندر خودش یک جنسیت دیگر است و این اشتباهی است که به خصوص در جامعه داخل ایران دیده می‌شود، آدم‌ها مجبور می‌شوند برای اثبات معمولی بودن خودشان و تایید شدن‌شان توسط پلیس، دولت، جامعه و … خودشان را یا یک زن و یا یک مرد معرفی کنند،

برای همین ترنس‌جندرها مجبور هستند تا بروند و جنسیت خودشان را اثبات کنند، مدارک تازه بگیرند. ولی در واقعیت، جنس سومی هم وجود دارد. ترنس‌جندر یک جنسیت جداست. آدم‌هایی مثل ما، خصوصیات رفتاری دو گانه زنانه و مردانه را دارند، ولی جنسیت مجزای خودشان را صاحب هستند.»

اولین آشنایی با «ترنس‌جندر» در تهران

بعد تمام کردن مدرسه، پدرش به او اجازه نمی‌دهد در رشته‌ای که قبول شده – جغرافیای سیاسی – درس بخواند و آن را مناسب آینده نمی‌بیند. به جای تحصیل، پریسا مجبور می‌شود تا به سربازی برود.

«گفتم می‌روم سربازی و تحمل می‌کنم تا بتوانم روی پای خودم بیاستم و بعد آن توانستم چند سال جدا از خانواده زندگی کنم برای همین هم نشد درس خواندن را ادامه بدهم.»

سربازی دوره‌ای تازه برای پریساست: در محیطی پسرانه و لبریز از فضاهای مردانه ماه‌ها را می‌گذراند. هرچند خوش‌شانس است که در ابتدای دوره آموزش، با دو همشهری روبه‌رو می‌شود که حامی او می‌شوند، بدون اینکه انتظاری در کار باشد.

«هنوز با هر دو اینترنتی در تماس هستم. یکی‌شان هویت و گرایش جنسی‌ام را هم می‌داند.»

14429253_999249026851270_1378960020_n

بعد از آن است که به تهران می‌رود تا در یک شرکت ساختمان‌سازی کار کند. او آنجا انبارداری می‌کند، کارهای روزمره بانکی را انجام می‌دهد، خرید می‌کند و برای دیگر کارکنان، آشپزی می‌کند. یک اتاق هم در ساختمان نیمه‌کاره وجود دارد که شب‌ها، همان‌جا می‌خوابد.

«این کار یک بهانه خوبی شد تا از خانواده دور بمانم. محل کارم تهران بود و خانواده کرج زندگی می‌کردند. برای همین آخرهفته‌ها با خانواده بودم و در طول هفته هم زندگی خودم را داشتم.»

همین دوره است که در تخت طاووس با چند ترنس‌جندر آشنا می‌شود و برای اولین بار با این عبارت و معنای آن آشنا می‌شود.

پریسا آن شب را هرگز فراموش نکرده است. به قول خودش، «گی لوک» لباس پوشیده بود و برای قدم زدن به خیابان رفته بود. عباس‌آباد را سمت تخت طاووس رفته بود و می‌خواست طول ولیعصر را به سمت شمال برود و برگردد.

«داشتم مسیر عادی خودم را می‌رفتم و یک مرتبه در آن سوی خیابان چند دختر دیدم که… که… که شبیه به پسرها بودند. شاید یک ساعت خیره آنها را تماشا می‌کردم و دنبال می‌کردم. احساس می‌کردم که دارم برای اولین مرتبه خودم را می‌بینم. خودم را داشتم جلوی خودم می‌دیدم. خب، گفتنش سخت است. کلمه‌ها اجازه نمی‌دهند تا احساس واقعی آن لحظه‌ام را بیان کنم. عاقبت رفتم و با یکی از آنها صحبت کردم. اسمش شیلا بود و برای اولین مرتبه برایم از ترنس‌جندر و ترنس‌سکشوآل گفت و از روندهای قانونی و اینکه چطور می‌روم و درخواست مشاوره بدهم.»

بعدها به توصیه مشاور، پریسا مرتب به باشگاه می‌رود، ورزش می‌کند و به عنوان یک مدل هم کار می‌کند.

پریسا، حالا، سال‌ها بعد از خروج ایران می‌گوید آمده‌ام به اینجا تا پریسا بشوم، تا پریسا بمانم.

«ایران نمی‌شود و نمی‌توانستم. خانواده‌ام اجازه‌اش را نمی‌دادند، خودم هم شرایطش را به هیچ عنوان نداشتم.»

بی‌خانمانی در ترکیه، وقتی به خاطر آنکه هستی طرد می‌شوی

پریسا در ایران فعالیت اجتماعی می‌کند و درگیر فعالیت سیاسی می‌شود. بعد اعتراض‌های سال ۱۳۸۸ است که گلوله می‌خورد و مجروح می‌شود. بعد از بهبودی تقریبی است که پاسپورت دارد، ولی اجازه خروج از کشور ندارد. به کمک دوستی پیاده از مرز می‌گذرد و به ترکیه می‌رود.

می‌گوید نقشه‌ای برای رفتن نریخته بود، تحقیقی نکرده بود. پولی نداشت و قاچاقی به ترکیه رسیده و تا آنکارا رفته بود.

«در آنکارا رفتم به دفتر کمیساریای عالی پناهندگان سازمان ملل متحد و خودم را معرفی کردم. آنها هم گفتند خیلی خب، یک برگه بهم دادند و گفتند این شهر تو، کایسری، برو آنجا. گفتم ولی من که پول ندارم، کجا بمانم؟ آنها هم جواب دادند که این مشکل خودت است.»

پریسا می‌گوید اگر عکس‌های آن دوره را ببینی، متوجه تفاوت‌ها می‌شوی: نگرانی از شرایط را می‌توانی در صورتش ببینی. اینکه با ظاهری کامل پسرانه زندگی می‌کرد، با موهایی کامل کوتاه. نمی‌دانست چه می‌شود.

می‌گوید شانس آورده و اواخر تابستان به کایسری می‌رود. وقتی هوا هنوز سرد نشده بود و می‌تواند مدتی در ایستگاه قطار، مدتی را در پارک سر کند.

«کایسری سازمانی به نام آسام وجود داشت و کمکی به پناهجوها کمک می‌کردند. سراغ‌شان رفتم و گفتند خب، بهت کمک می‌کنیم ولی اول اطلاعاتت را به ما بده. وقتی آدرس خواستند، گفتم من پول ندارم جایی را اجاره کنم، آدرس ندارم.»

کمی بعد جوانی اجازه می‌دهد تا آدرس خانه‌اش را به عنوان آدرس خودش بدهد و کمک‌های آسام را دریافت کند. این شروع دوره‌ای از بی‌خانمانی است که زمان‌های کوتاهی می‌تواند کار کند، هر از چند گاهی کمکی دریافت می‌کند و بخشی از روزگارش در خیابان می‌گذرد و گذرا، در اتاق‌های اجاره‌ای که کوتاه مدت می‌تواند مقیم‌شان باشد.

تا وقتی چند جوان ترک او را کتک می‌زنند. بعد از آن است که پلیس به او اجازه می‌دهد تا برای زندگی به شهری دیگر برود. او را به اسکی‌شهیر می‌فرستند، آنجا می‌تواند کار پیدا کند. می‌تواند اتاقی اجاره کند. بعد هم کار بهتری پیدا می‌کند.

دوره پناهندگی در ترکیه با تمامی سختی‌ها و نگرانی‌هایش می‌گذرد.

او بالاخره به پرواز کانادا می‌رسد و بیشتر از همه نگران هواپیما سوار شدن است. عاقبت موقع بلند شدن هواپیما، جیغ می‌کشد. می‌گوید همه برگشتند و نگاهش کردند، می‌گوید این‌قدر از پرواز می‌ترسیدم.

مرز شکننده قانونی حمایت‌گر

حالا، بعد ماه‌ها زندگی در کانادا، پریسا می‌گوید از دید یک ترنس‌جندر، جامعه عادی اینجا چندان تفاوتی با جامعه ایران ندارد. «فقط اینجا می‌توان گفت قانون است که مردم را کنترل می‌کند و اگر قانون نباشد، اینجا هم مشکلات خودش را دارد. چون اینجا مردم از کشورها و فرهنگ‌های مختلف گرد هم آمده‌اند و این تفاوت‌های خودش را درست می‌کند. اگر حمایت قانون نباشد، هراس‌ها (فوبیا‌ها) هست، علنی هم بهت توهین می‌کنند.»

پریسا توضیح می‌دهد که هر جامعه‌ای خوب و بد خودش را دارد، از جمله جامعه ایرانی‌های اینجا. از یک طرف می‌توانی در خیابان با کسی آشنا بشوی و او دوست صمیمی‌ات بشود، «از سویی دیگر رفتارهای نژادپرستانه را هم می‌بینی. مثلا جایی نشسته‌ای و از اطرافت صدای حرف زدن به فارسی می‌شنوی و متوجه می‌شوی دارند آدم‌های دیگر را مسخره می‌کنند.»

پریسا عاشق بچه داشتن است، می‌خواهد با پارتنرش زندگی خانوادگی‌شان را دنبال کند. هرچند هنوز نمی‌داند که در کانادا می‌ماند یا که نه. شاید بماند و یک فعال اجتماعی باشد، شاید راهی سرزمینی دیگر بشود.

می‌گوید دلش می‌خواهد به دیار کردهای سوریه برود یا در فلسطین باشد. «یک آرزویم هم این است که بروم به افغانستان و شده یک نفره، به عنوان یک ترنس‌جندر عیان به همه، در خیابان‌های کابل راه بروم.»

تا آینده از راه برسد، پریسا را در خیابان‌های مترو ونکوور می‌توان یافت، یا در فضای اینترنت، به توان خودش اعتراض می‌کند و خواستار بهبود شرایط برای همه است.

 

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

خانه | >> واپسین نوشته‌ها

سیدمصطفی رضیئی، مترجم و روزنامه‌نگار مقیم شهر برنابی است. او نزدیک به سه سال است در کانادا زندگی می‌کند و تاکنون ۱۴ کتاب به ترجمه او در ایران و انگلستان منتشر شده‌اند، همچنین چندین کتاب الکترونیکی به قلم او و یا ترجمه‌اش در سایت‌های مختلف عرضه شده‌اند، از جمله چهار دفتر شعر از چارلز بوکاووسکی که در وب‌سایت شهرگان منتشر شده‌اند. او فارغ‌التحصیل روزنامه‌نگاری از کالج لنگرا در شهر ونکوور است، رضیئی عاشق نوشتن، عکاسی و ساخت ویدئو است، برای آشنایی بیشتر با او به صفحه فیس‌بوک‌اش مراجعه کنید.

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: