ما شهرونديم
بگذاريد برای لحظاتی چند، از اين جهان و آنچه که هست، فاصله بگيريم و به آنجايی برويم که اگر اينگونه نبود.
خود را مهاجری تصور کنيد، غريب در سرزمينی غريبه، ناآشنا و يا کمآشنا با زبان محلی و به شدت نوستالژيک خانه و کاشانهای در پشتسر باقی گذاشته. در خانهی خود محروم از حقوق ابتدايی شهروندی، به حاشيه پرتاب شده و در حاشيه زيسته. در خانهی خود باشی و محروم از همهی حقوق انسانی، دلت به آن خانه بسته و همهی آمال و آرزوهايت آنجاست. دلت میخواهد اخبارش را بگيری، به دنبال همزبانی میگردی، میخواهی با او به گپ و گفتی بنشينی و دستت از همهجا کوتاه است… تصورش هم چندان مطلوب نيست.
ما پناهندگان و مهاجران از وطن، که هيچيک، به تأکيد میگويم، هيچيک به ميل و اشتياقِ خود به سرزمين غريب پا نگذاشتيم، که در سرزمين خود بيگانه و در حاشيه بوديم، که در سرزمين خود «موجودی زيادی» محسوب میشديم، وقتی در سالهای پيشين، دو و برخی از ما، سه دههی قبل به سمتِ خارج از خانه فرار و يا مهاجرت کرديم، در چنين وضعی پايمان به «سرزمين غريبه» رسيد. نه کسی را داشتيم، نه همزبانی، نه گپ و گفتی و نه خبری. شهروندانی بوديم، بی حق و بی شهر، مهاجرانی بوديم بی مکان و بیمسکن. کارگرانی بوديم بیکار و بی درآمد.
روزنامه و هفتهنامه و ماهنامهی ايرانی در چنين شرايطی آغاز به کار کرد. در چنين شرايطی نگرانیهامان از خانه را تا حدودی التيام داد، در چنين شرايطی از ظلمت بیخبری رهايمان کرد، در چنين شرايطی نيازمان به يافتن همزبانی را تسکين داد. يکی پس از ديگری آمدند و برای هفتهای، ماهی و گاه دو هفتهای مرهمی بر دردهای غربتمان شدند.
سالها گذشت، از پناهندگی و مهاجرت، به صاحبِ مليت شدن گذر کرديم، از بیمسکنی و بیکاری و مصائب روزمرهی زندگی به تثبيت و استقرار گذر کرديم، از بیزبانی و گفتار الکن به روانی و درک و فهم مفاهيم گذر کرديم و … امروز همچنان سودای حقِ اوليه و انسانی خود، حقِ شهروند بودن در سرزمين خود را با خود داريم.
خوشا «شهروند» و بيست سالگی اش، خوشا «شهروند» که با آمدنش هر هفته در گوشمان خواند، ما شهرونديم و در سرزمين مادری خود محروم از اين حق انسانی.