UA-28790306-1
تبلیغات

صفحه را انتخاب کنید

ناسَراَندازان، روایتی از تیره‌روزی زنجیره‌ای

معرفی

 

ناسَراَندازان رمانی است نوشته ماه دوران معیری که به تازگی توسط نشر مهری در لندن منتشر شده است.

وقتی کودکان جامعه‌ای  قبل از یاد‌گیری الفبا با کلمات مرگ، کشتار، اعتصاب غذا، شکنجه، اعدام، حلق آویز، تیرخلاص، یورشی، جرائم اینترنتی و…آشنا می‌شون؛ وقتی تلاقی ثروت و فقر به اوج می‌رسد؛ وقتی تناقض رفتار درون وبیرون وجه غالب رفتار مردم جامعه می شود؛ وقتی مرگ ، ترس ، ادبار وهجو بر همه جا سایه می افکند؛ دادن شرح یا  تفسیری ساده از آن جامعه کاری است فراتر از صفحات محدود یک نوشته. بلکه باید رفت درون آن جامعه. دید.دید. دوباره دید! و با گوشت و پوست و استخوان حس و لمس کرد، هر آنچه را که زیر پوستِ تبدار آن جامعه می‌تپد؛ واین کاری است که راوی رمان ” ناسراندازان” می کند.

هرچند فرم تازه ، ژانر، سبک ، تکنیک وایجاد نظمی نوین برای نام بخشیدن وشکل دادن به طبقات وشرایط اجتماعی جدید مانند( نگاه محوران ، از مرز گذشتگان ،سراندازی اجباری ، ایستگاه آکاردئونی ، دگرکونی اکبر،اصطلاحات الرول و…) همچنین ساختاررمان  ” ناسراندازن ” با رمان ” قلعه ی حیوانات” جورج ارول تفاوتی فاحش دارد اما مضمون وطنز پنهان وآشکار به کار گرفته شده در این اثر به نوعی آن را به قلعه ی حیوانات نزدیک می کند.

 

ناسَراَندازان، روایتی از تیره‌روزی زنجیره‌ای

نوشته نوربخش یاری

کاش روایتی چون ناسَراَندازان، برای همۀ دوره‌های روشن و مدّعیِ روشنایی دردست داشتیم!

 

   

در جایی می‌نشینم و چند کلمه می‌نویسم، که ایستادنْ افقِ دید را گسترده‌تر می‌سازد و عزمِ رفتن می‌دهد، آنگاه، سنجه‌ها درهم می‌شود و افق‌ها به‌هم می‌آمیزد و دیگر هیچ نمی‌توان گفت. در همان «اتوبوس»ی می‌نشینم که رنج‌ها و تباهی‌ها ازآنجا آغاز شد و چون پیچکی وحشی گردِ انسان‌بودنِ ما پیچید و تباهمان ساخت. همۀ بَدآمدها از آنجا پی گرفت که: «روزی از روزها آقای احمد از توی آئینه چشمش به تکه‌ی صورتی رنگی افتاد. تکه‌یی به اندازه‌ی یک سکه‌ی پنج ریالی که نوری از آن ساطع می‌شد. این تکه‌ی صورتی که پاهای احمد را لرزاند، بین گره روسری و یقه بازی بود.».[۱] احمد این «تکۀ روشن» را «دید» و ازاین «درگاه»، جهانی بس ناهنجار و هولناک شکل گرفت: ابتدا در درونِ وی و سپس میانِ دیگران و همۀ مردمانِ دیار؛ او از میانِ هزاران چیزِ دیگر که می‌توانست ببیند، آن «تکه» را دید؛ چیزی به‌غایت عادی، معمول و بی‌پیامد. دیدنِ آن «تکه» روزنی بود که احمد ازآن به جهانِ زیرین شد، به غاری تاریک، دالانی تنگ، ساختۀ هزاره‌ها، امّا بی‌انتها که چند نسل را در خویش سرگردان ساخت و بیهوده به بُن‌بست‌ها، بیراهه‌ها و شوق‌های سیری‌ناپذیر و اشتهای بی‌پایانِ چاره‌گری‌های بی‌سرانجام کشانْد.اگر چنین «روزن»ی شایستۀ برساختنِ چنان «داستان»ی باشد، بی‌گمانْ احمد با انبوهی از روزن‌های شایسته روبرو بوده و توانِ گزینش بسیار داشته است؛ امّا چرا این «روزن» باید برای وی گُزیدنی باشد؟ همچنان که ما هیچگاه چشم‌انداز، دورنما و گستره را درست و روشن نمی‌بینیم، بل آنگاه روشن و آشکار می‌بینیم که توانِ دید را به «کانون»ی گِرد آوریم، هیچگاه با پهنه و گسترۀ «امکان»ها حرکت نمی‌کنیم، بل همواره از «روزن»ی اندر می‌شویم و جهانی می‌آفرینیم؛[۲] همۀ آفرینش‌ها، زایش‌ها و برساختن‌ها، از «روزن»ی آغاز می‌شود؛ بریده و تنها و بی‌اعتنا به پهن‌دشتِ توانِش‌ها و امکان‌ها، از روزنِ خویش می‌گذریم و به جهانِ شخصی و خودبنیاد پا می‌گذاریم! روزن‌ها همه موازی‌اند و چون دو خطِّ موازیِ فضای اقلیدسی، هیچگاه به‌هم نمی‌رسند و در هم‌سنگی و هم‌وزنیِ یکدیگر نمی‌کوشند، از کاستیِ یکدیگر آگاه نمی‌گردند و به رساییِ هم نمی‌افزایند؛ جهان‌هایی کور و کَر باهم و بی‌هم، شتابان و نیرومند می‌تازند و می‌آفرینند! همه چیز در «روزن»هاست؛ افقِ امکان‌ها را روزن‌های بیکران است که در نگاهِ فراگیر به پهن‌دشتِ زندگی، ناپیدایند، امّابا تیزنگری و نزدیک‌بینی، تو را به اندرون خویش وسوسه می‌کنند و تو همین بس که به بخت و رویداد، بر درگاهشان بایستی و آنگاه شگفتی‌ها ببینی! جهان و زندگی، «کهکشان»ی است از نقطه‌های بس بسیار روشن، که از دوریِ نگاه، چون پاره‌ابری سپید، یکدست به‌نظر می‌آید! هر یک ازآن «نقطه»ها جهانی است یکتا، درخود، باخود، دارای زایش و مرگِ ابدی و فاصلۀ بسیار با دیگری و دیواری حایل ازآن!

چه خوشایند و چه دردناک، راستی این است که نه در جهانِ طبیعت و نه در جهانِ آدمی، کسی نیست که هشدار دهد، راهی را ببندد، آشکار کند که: ازاین درگاه نروید، بیراهه است! جهانْ «ریزعلی» ندارد تا به نفتِ روشنای خویش آتش بر پیراهن زند و قطارِ رَونده را از بستگیِ راه آگاه سازد! زیرا طبیعتِ بیرون و درون را آن اندازه از «امکان»ها هست که ما را با هر چگونه‌ای بپذیرد، طبیعتْ آن‌قدر توش و توان دارد که به همگان خوشامد گوید و اسبابِ دولتِ هر کس را فرا نهد، خوانِ او آماده است و خوراک‌ها از همه‌رنگ برآن چیده شده است. در طبیعت، سرآغازها، آفرینش‌ها و آنچه نو و بیراهه‌ می‌نماید، به‌زمانِ درازتر پدید می‌آیند، با هماهنگیِ همه. در فلسفۀ زیست‌شناسی گفته‌اند که رویدادِ گذری و بختامدی، پس از چندی نمای هماهنگیِ پیشینی به‌خود می‌گیرد و چنین می‌نمایانَد که از دیرینِ زمان، برنامه‌ای داشته است و برآن پایه پیش آمده است! هم‌جوشیِ سراسریِ مادّه در طبیعت، روا نمی‌دارد چیزی بی چرایی و توجیهِ «بودن»، از میانِ دیگر چیزها سر برآورَد؛ در طبیعت، پشتوانۀ منطقی و روایی و بِخردبودنِ هر چیز همیشه با «پدیدشدنِ» آن چیز همراه است؛ هر چیز هماهنگ با همۀ توانایی‌های موجودِ جهان پدیدار می‌شود؛ هیچ چیز پا در هوا، ناچسب، باری به‌هرروی و تهی از سازوکارِ بایسته و توشۀ راه، تهی از منطقِ یاریگر و ویژۀ هر چیز روی نمی‌دهد؛ ولی در جهانِ آدمی، به‌ویژه در «اتوبوسِ» بُریده از همه جا و همه چیز، بیراهه‌ها پدید می‌آید، کردارها و باورهای نااستوار و نابِخرد روی می‌دهد، در بازۀ کوتاه‌تر، بی‌درنگ و نظر به پیرامون و محیطِ جمعی، و پیامدش این‌که اندکی بعد، ناهمسانی و ناهمگونی‌اش با محیطِ بزرگتر و حقیقتِ رخ‌نموده آشکار می‌گردد و بیماری‌ها و «بحران»های ویرانگر رخ می‌نماید. این «کوتاه‌تر بودن»، بی‌گمانْ با نادیدگرفتنِ دیگر سویه‌های دگرگون شدن و فرارَوی روی می‌دهد، برپایۀ آرمان‌ها و رؤیاهایی ناموزون با آزمون‌های مردمانِ دیگر. «شتاب» در کارِ بهترشدن و پیشرَوی، هم‌سنگِ بی‌اعتنایی و بی‌اعتباریِ همۀ پیرامون است؛ اگر کاری با سنجۀ دست‌آورْدِ انسان بر روی زمین و آگاهی و کنِش و خِردِ جهانی انجام پذیرد، تباهی و کاستی‌اش بسی کمتر خواهد بود، ولی چنین اعتنا و نگرشی، به درنگ و زمان و تلاش نیاز دارد؛ پس «شتابْ» در اینجا یعنی: ناهماهنگی با مجموعِ میراثِ بشری؛ درحالی که گشتِ امورِ طبیعی، همواره در همآوایی با مجموعِ طبیعت، قوانین و سازوکار و توانِش‌های روزِ آن صورت می‌پذیرد؛ طبیعتْ به «پیشامد»ها نیز با درنگ و بردباری، خوشامد می‌گوید. بنابراین، آدمی با شتاب در آفرینشگری و برساختنِ پدیده‌های دنیای خود، همواره دچارِ کمبودی بیش از کمبودهای پدیدارانِ طبیعی می‌شود، سپس برای تاوانِ آن، دست به شتاب‌های دیگر می‌زند و حلقه‌های ناکام بر حلقه‌های شکستِ پیشین می‌افزاید! بنابراین، از یک درگاهِ ناچیز – چون یک «تکه‌ی صورتی رنگ» – می‌توان زنجیرۀ بی‌پایانی از رویدادها آفرید، هریک برای رساییِ حلقۀ پیشین و درمانِ نارساییِ حلقه‌های پیش‌تر! آدمی به کاری دست می‌یازد و چیزی می‌سازد و برنامه‌ای می‌ریزد، ولی چون از بار و بهرۀ آن خرسند نمی‌شود، بی‌آن‌که چند گامِ رفته را بازگردد و از آغازی دیگر به‌راه افتد و به درگاهی دیگر اندر شود، در همان راهِ خویش، طرح و برنامه‌ای دیگر می‌ریزد برای پوشاندنِ کمبودهای پیشین، و اینچنین، در گردابی هولناک همواره می‌چرخد، به‌گونه‌ای که انگیزۀ آغازین– که در آغاز نیز بیهوده بوده – سراسرْ فراموش می‌گردد! آنچه رنج‌آورتر است، دمادم بودنِ رخدادهای سیاه نیست، بل بی‌بهره ماندن از «امکان»های گزینش است؛ ندیدنِ این «امکان‌ها»، از سرِ نادانی و کوته‌بینی و سودخواهیِ نزدیک و بسته‌است، از سرِ چشم‌بستن به راهی که دیگران رفته‌اند و آزمون‌ها که اندوخته‌اند؛ چونان که کسی خواهد در رشته‌ای، پژوهشی بیآغازد بی آن‌که نوشته‌ها و یافته‌های کنونیِ آن رشته را از نظر بگذرانَد. نمی‌گویم همۀ رنج‌ها و ناکامی‌های بشر از «نادانی» بر می‌خیزد، امّا آنجا که چراغی از دانایی توان یافت، چشم‌داشتِ گزینشِ بهترین‌ها امری بیهوده نیست؛ در راهی نارفته و ناگشوده – که خِرد درآن با هوشیاری و دوراندیشی گام می‌گذارد و جای گامِ بعدی هنوز آماده نشده – خطا و نادانی، پاری از زندگی است‌ و خودْ نردبانِ‌ دانایی و بررفتن، امّا آنجا که «راهِ طی‌شده» را بازرَوی می‌کنیم، مُجاز نیستیم خطاهای «شده» را تکرا کنیم و نادانیِ نموده را بیازماییم، زیرا درآن‌راهِ طی‌شده، چراغِ اندیشه روشن است، و جایی که با چراغِ اندیشه روشن شده باشد، هیچگاه تاریک نمی‌گردد؛ چراغِ اندیشه را تندباد و توفان نیست، باران و بوران نیست؛ پس، آگاهان را بهانه‌ای نخواهد مانْد.

  زنجیره و زنجیرِ تیره‌بختی و سیه‌روزی را کسانی ساختند که سودای بازگشت به سرای کهن داشتند و چون خودْ به‌نیمروز از خواب برخاسته بودند، به همگان «صبح به‌خیر» می‌گفتند! و چه بی‌پیرایه می‌نمودند: پوشش و چهره‌ها متفاوت، ریش‌های انبوهِ ناآراسته که در بُنِ هر تارِ آن، حماقتی از «مسئولیّت» خفته بود و بی‌خبریِ آرمیده؛ آنان که به خشکی و خشمِ چهره‌شان می‌بالیدند و غبارِ نشسته بر جامه را به‌رخِ آراستگانِ «بی‌درد» می‌کشیدند! چنین وا می‌نمودند که صبح تا شب‌شان و شب تا سحرشان در اندیشۀ «خدمت به خلق» می‌گذرد! حتّا برخی می‌گفتند: «یک مسلمان نباید در شبانه‌روز بیش از چهار ساعت بخوابد»! نرمی و خاکساری‌شان برای خالق بود و خشکی و سرسختی‌شان برای همان خَلقانی که دعویِ خدمت بدان‌ها داشتند! اینان نَواله[=لُقمه] را نخست گِردِ خالق می‌پیچاندند و بر او طواف می‌دادند، سپس آن‌را به‌خجستگیِ خالق به دهانِ خَلقان می‌گذاشتند! «مائده» از آسمان می‌آوردند و رواییِ کار را از سوی پدری که بر عرشِ بی‌نیازیِ خویش لمیده بود! «خدمت به خلقْ» چنان بلند و متعالی بود که «عبادتِ خالق» شمرده می‌شد! به‌به! چه ایده‌ای! چه استعلایی! به ذهنِ هیچ کس نرسیده است! کدام دانشمند و نویسندۀ دهری و مشرِک توانسته خَلق و کار و کارگر را چنین گرامی بدارد؟! چه کسی کارِ زمین را به آسمان رسانده است و پرستاری از خلق را به پرستش بَدَل کرده است؟! عبادتِ خالق بود که ارجِ خدمت به خَلق را نشان می‌داد! خرمنِ زمین را در آسمان به‌پیمانه ‌زدند! آدمی را اگر کَرَم و «کَرامت»ی بود، ازآن بود که خالقْ وی‌را «کریم» داشته بود! خالق نگفته بود: «تو کریمی و من نیز گواهم که تو کریمی»، بل گفته بود: «من» کریمت ساختم! از این رو، یاری به این «کریم‌شده‌ها» باید معنی و صورتش را از دربارِ الهی و دیارِ برین می‌گرفت! گویا چینِشِ تنگاتنگِ آدم‌ها خودْ بهرِ یاری بر یکدیگر بسنده نبود و باید هر کس نخستْ راهی بس دراز و بی‌پایان تا الوهیّت می‌پیمود و آنگاه به هم‌نوع و حتّا هم‌آغوشِ خویش‌یاری می‌رسانْد![۳] فاصلۀ دو انسان، دو خویش، دو همسایه، دو پارۀ تن، دو جگرگوشه، از زمین تا آسمان شده بود! میانِ این خویشانِ راستین، بیگانه‌ای میانه بود و خویش را از «رگِ گردنِ» ما گذرانده بود!

این مردمان از «کتاب»شان آموخته بودند که: «بر خویشانْ مهر بورزید و بر بیگانگان سرسخت باشید»! جدایی میانِ «خویش» و «بیگانه»، «خودی» و «ناخودی» در آیین‌شان بود! تمایُزی برای پنهان ساختنِ نمودارِ گنجینۀ انسانی! با این «تمایُزْ»پای گرفته بودند و آشکار شده بودند، برآن ایستاده بودند و ازآن خوراک می‌گرفتند! تنها گولان و نادانان چنین نبودند، بل آنان که از «فرهنگ» و «دگرگونیِ فرهنگی» سخن می‌گفتند نیز بدین جداسازیْ از بُنِ دندان تَن داده بودند! فرهنگ برای خویش، آسایش برای خویش، مِهر برای خویش و هرآنچه گبران و بیگانگان به‌رنج و آزمون در روزگارِ دراز به‌دست آورده بودند نیز برای خویش! در پشتِ این تمایزْ چه‌ها پنهان بود؟ این مردمان – از نانویسا و نخوانده گرفته تا آداب‌دانان و درس‌خواندگان و دنیادیدگان – همۀ آرمان‌های بشری را بهرِ گروهی ایمانی و آیینی می‌خواستند و از این راه وانمود می‌کردند که خود و آیین‌شان رویکردی انسانی و فرامرزی دارد؛ چه کژکاری و پُررویی و وارونه‌خوانی‌ای ازاین ناهنجارتر که آرمان‌های وابسته به همگان را به گروهی ویژه گِرِه بزنی و بدین شیوه حرمتِ جهانی بخواهی؟چه زیرکی‌ای از این ابلهانه‌تر که همۀ آب‌هارا سوی «کعبه»ی خویش به‌نماز داری و آنگاه بیگانان را بدان آبشخور فرا بخوانی و نمای انسان‌گرایی و نجاتِ «کافّۀ» آدمیان به‌خود بگیری؟!

  آری، سودای بازگشت به سرای کهن! چه کودکانه است کارِ این مردمان! چون به‌زمانی چند از رویدادی بیهوده و اندوه‌بار دور می‌شوند، دل‌شان برای بازگشت بدان تنگ می‌گردد! یعنی چون دور شده است، خواستنی گشته است! آیا جز «دوریْ» منطقی می‌توان برای بازگشت به گذشته یافت؟ زمانْ یادگارانِ تلخ را شیرین می‌نمایانَد! این فریبِ زندگیِ ماست که حالِ ناخوشِ کنون را به فرداهای دیگر خوش ببینیم! آیا وحشتناک نیست که فرزندان همین مردمی که دراین چهار دهه و اندی، زیرِ چرخ‌های «اتوبوسِ احمد» خوار و خُرد شده‌اند، دویست سال بعد آرزوی بازگشت به همین دوران را داشته باشند؟! آیا «بازگشتِ» روشنفکرانِ ما چیزی بیش ازاین نمونه است؟! «بازگشت» چه معنی می‌تواند داشته باشد؟ حالِ گذشته و سپری‌شده که زیرِ خروارها یادگارِ مُرده و دگرگونی و دگردیسیْ هضم و جذب شده است، چِسان به کنون بازگردد؟ چِسان بارِ زیستِ نو را برتابد و بردارد؟ آیا اکنون می‌توانید در کاخ‌های گذشتگان زندگی کنید؟آیاکشتزار و دشتِ مُردۀ امسال، در بهارِ دیگر زنده خواهد شد؟ آیا عالَمِ پیر دگرباره جوان خواهد شد؟! آرمان‌ها، نیازها و گُنجای خواست و زیست بشر، همواره با توانِ دانش و تکنیکِ وی تراز و هم‌سنگ است؛نیازمندیِ امروزین به پیوندهای بازرگانی، علمی، سیاسی، عاطفی و…را نمی‌توان به تکنولوژیِ هزارسال پیش بُرد؛ این نیازها را درآن دوران نمی‌توان گنجانْد و برعکس، تکنیکِ آن دوران را نمی‌توان پاسخگوی نیازهای کنونی دانست؛ به‌همین دلیل، نیازهای امروزین، برای انسانِ هزارسال پیش، وجود نداشته است؛ در هزارسال پیش کسی نمی‌خواست که هر روز با عزیزِ دور از دست‌رس و سفرکرده‌اش سخن بگوید، نمی‌خواست کتاب و مقاله و یادداشتی را در دَم به دوست و خواننده‌ای دوردست برسانَد، زیرا نمی‌توانست بخواهد، زیرا سپهرِ زیستِ او چنین توانی در چنته نداشت تا تخمِ چنین خواستی دراو پنهان باشد و بشکافد؛ در نتیجه، نیروی عاطفه و رشدِ علمیِ آن دوران نیز وابسته به چنین شتاب در انتقالِ احساس و دانایی و آگاهی اسناد نبود. تکنولوژیِ آن زمان را هم امروز با تواناییِ انسانِ آن زمان نمی‌سازند؛ امروز شهرکی از عهد باستان را با توانِ تکنیکِ کنونی باز می‌سازند. حتّا «خیالِ پرواز» که در گذشتۀ بسیار دورِ بشر بوده است، با تصویرِ کنونیِ تکنیکِ پرواز صورت نبسته‌نبود، آنان انگاره‌ای از فیزیکِ پروازِ هواپیما نداشتند.

  کتاب ناسَراَندازان روایتی راستین است از لایۀ زیرینِ مردم، «کَفِ» زندگی، آنجا که هیچگاه گزارش و روایتی یکدست و پیوسته، درباره‌اش نداشته‌ایم: نه در تاریخِ رسمی و نه حتّا در پژوهش‌های تاریخی؛ زیرا اینجا هیچگاه به«‌دید» نمی‌آید و در هر دوره‌ای، جز اشاره‌هایی پراکنده و گزاش‌هایی بی‌سامان، یادکردی ازآن نیست؛ آن اشاره‌ها و گزارش‌ها را نیز لایۀ میانی [=متوسِّط‌ها] و لایۀ برتر، برای نشان‌دادنِ ناهنجاری‌های جامعه، کمبودها یا بیماری‌های مدیریّتِ حاکمان، نقل یا یادداشت می‌کنند! برای ترمیمِ پایه‌های قدرت و سفارش به حاکمان، برای «نَصیحَهُ المُلوک» و «النَّصیحَهُ لِأئِمَّهِ المُسلِمین»! درحالی که ناهنجاری و بیماری، همان است که روی این لایۀ زیرین برساخته‌اند و با بارگیِ تبلیغ و تبشیر، آوازگی و مژده‌‌دهیِ پندارین و پوشالی، برآن می‌تازند و به یکدیگر آفرین می‌گویند! آن غبارها و کرناها که گوش «جهانیان» را کَر می‌کند، همه تاریکی‌هایی‌است انباشته روی این لایۀ پنهان! نمای شهرْ چراغانی است، خیابان‌ها و کوچه‌های افقی و عمودیْ روشن و باشکوه است، جشن‌های ساختگی برپاست و سخنرانیِ سخنرانانْ زیرِ سایه و سایبان‌ها، از کامیابی‌ها و پیروزی‌ها سرشار است، آوازِ رسای سخنرانان همه جا پیچان است، آوایشان چون پریانِ چموش، از شاخسارهای انبوهِ درختانِ اطرافِ «جایگاه» و شهر می‌گذرد، مردمانی گرد آمده و سرها بالا گرفته‌اند و به «سخنران»ی که آراسته و ایمن، یکباره در برابرشان پیدا می‌شود گوش می‌سپارند، ولی پس از سخنرانی، آنگاه که خواهند پراکنده شوند و هریک راهِ خویش گیرند، نمی‌دانند سخنران به‌کجا خواهد رفت؟ با چی و چه کسی خواهد رفت؟ خانه‌اش کجاست؟ سفره‌اش چِسان است؟ روزگارش چگونه می‌گذرد؟ به‌گفته‌های خود پس از ترکِ تریبون چگونه می‌اندیشد؟ در راه، باخود و همراهان چه خواهد گفت؟

در کفِ زندگی و جامعه و مردمان چه می‌گذرد؟ کسی نمی‌داند و نمی‌جوید. نشانه‌های کور و نارس و ناقصِ  مردمانِ لایۀ زیرین را تنها اندکی می‌توان در: ادب، شعر، قصّه‌ها، فرهنگ عامیانه، تکیه‌کلام‌ها، ضربُ المَثَل‌ها و طنزهای یک ملّت یافت. اگر حال‌وروزِ لایۀ زیرینِ زیستِ هر دوره را بتوان آشکار نمود، نمای مشهور و شناختۀ آن دوره فرو خواهد ریخت و داوریِ پیشین درباره‌اش، دگر خواهد شد. همۀ آیین‌ها، نهضت‌ها، ایدئولوژی‌ها، حکومت‌ها و تمدّن‌ها، چنین لایۀ تاریک و پنهانی داشته‌اند، همه جا چنین مردمانِ نگون‌بخت و رنجوری بوده‌اند که فریاد و آه‌شان میانِ گَردِ کامیابی‌ها و درخششِ کارگردانانْ به‌جایی نرسیده و زیرِ گنبدِ آسمان ناشنیده مانده است؛ همه جا دخمه‌های فراموش‌شدۀ انسانیّت وجود داشته است. این، یک نوع «نگاه» به تاریخِ پیروز و پُرشکوه است، یک «روش» برای جستجو از جنسی دیگر است که موجبِ بدبینیِ آدمی به همۀ دست‌آوردهای بشری بر روی زمین می‌شود. بهره‌مندیِ امروزینِ ما از زندگی، به‌چه قیمتی به‌دست آمده است؟ چه اندازه «انسان» زیرِ این درخش‌ها و تندرها مدفون است؟ چرخِ مدنیّت و تمدّن و دانش و تکنیک و باور و ایمان، از روی چه پیکرهای رنجورِ نالان و گریان گذشته است؟ چه نازنینانی از زیستن و خرامیدن و نازیدن محروم گشته‌اند؟ چه رخسارهای نورستۀ گلگون، از بهرِ عبورِ چرخِ کامیابی‌ها خاک‌مال و خوار گشته و به‌خاک شده‌اند؟ آیا امواجِ فغان و فریادِ آن آدم ها نمی‌تواند کاخ های پرشکوهِ گذشته و کنون را ویران سازد؟ آیا آنچه که با ویرانیِ چیزی پا گرفته است، با آبادیِ آن ویرانه ویران نمی‌گردد؟ آیا آن «انسان»‌ها کمتر «انسان» بودند؟ آیا ناتوان‌تر بودند؟ آیا بی نگاه بدین کاخ‌های پُرشکوه، دودسته انسان‌های شکست‌خورده و کامیاب برابر نیستند؟ آیا جهان بر «قربانگاه» نایستاده است؟ آیا در رودِ زندگی، خونِ قربانی و قربانیان روان نیست؟ آیا تاریخْ در برابرِ عقلِ تاریخ، می‌تواند بدین پرسشها پاسخ دهد؟

کاش روایتی چون روایتِ این کتاب، برای همۀ دوره‌های روشن و مدّعیِ روشنایی در درازای تاریخ، دردست داشتیم! کاش ازاین دخمۀ متروک نیز به کاروانِ بشری می‌نگریستیم! اگر زمانی بیاید که این لایه را بتوانند واکاوی کنند و از زیرِ توده‌های سنگ و خاک آشکار نمایند، آن‌روز با پیروزمندانْ به‌تراز خواهیم نشست و یکسان از جایگاهِ برابر، به دست‌آوردهای پیروزمندان و اربابان خواهیم نگریست! امّا اکنون گردن نهاده و گوییم: آری، شمایانِ این کاروانِ رونق و شکوه و افتخارْ «پیروز»ید! و شما «اتوبوس‌رانان»، شما نیز پیروز شده‌اید! صدها سال با چهل‌وسه سال چه فرقی می‌کند؟! چهل‌وسه سال، چند نسل را دربر می‌گیرد: نسل‌هایی که درپایانِ کارِ خود بودند، آنان که امّیدِ آسایشْ پس از عمری تلاش داشتند، کسانی که از نیمۀ زندگی می‌گذشتند، مردمی که به پختگی می‌رسیدند، جوانان و نیرومندان، نوجوانان، کودکان و نیز نوزادانی که در جنگ و گلوله و آژیرِ قرمز و لشکرکشیِ خیابانی و اورادِ فرسایندۀ بلندگوها و رسانه‌ها و خاموشیِ سیاهِ شهرها از راه رسیدند!مردمانی که در پگاهِ پیروزی و رانندگیِ شما، زمستانها با:ظرف‌های فلزی و پلاستیکی، کوچک و بزرگ، کهنه و نو و رنگارنگ، در صف‌های دراز و چند لایه و فشردۀ نفت ایستادند و ظرف‌هاشان را به ‌بند و نخ به‌هم بستندتا مبادا  یک با دیگر جابجا شود و کار به آشوب کَشد یا کسی بدان‌ها دستبُرد زنَد! و نیز آنان که گِرِهِ چربِ کیسۀ پلاستیکی را به‌سختی در چنگ گرفته و به‌راهِ خانه بودند که ۴۵۰ گرَم روغنِ نباتیِ آبکی برایشان درآن ریخته بودند! تا امروز که برای آب و نان و تندرستی‌شان، فغان می‌کنند و جان می‌دهند! چنین مردمانی را با مرزهای دروغینِ: آیین و ایمان و باور، چنان در برابرِ هم نهادید که به‌گفتۀ فردوسی: «همی بنگرید این بدان و آن بدین  /  که کینه به‌دلشان نَبُد پیش ازاین»! مادر را در برابرِ جگرگوشه‌اش نهادید، همسر را در برابرِ همسر، دوست را برابرِ دوست و همه را رویاروی هم! آری پیروز شده‌اید! امّا این آفرینش است که کنونْ زارزار بر رنج و تیره‌روزیِ «انسانیّتِ پنهان»می‌گرید! ذرّات همه عزادارند، کوه‌های زمین می‌لرزند، دودِ آه و ناله از فلک برآمده است، و از نوای بی‌جایان و بی‌جانان و بی‌چیزان و ناچیزان، بارانِ پیوسته و مداومِ پاییز، براین خاک سوخته و ویران می‌بارد. اشکِ کیهان را نمی‌بینید؟ صدای ناله‌اش را نمی‌شنوید؟ «انسانِ پنهان» همیشه پایه و مایه و بسترِ همۀ افتخارها، پیروزی‌ها و مدال‌های آشکارِ شما و چون شما بوده است! مدال‌ها و افتخارهایی که بنیادش بر سر و سینۀ گمنامان و درهم‌شکستگان و کشتی‌شکستگان بود و یاد و نام و نانش را دیگران بردند و درخشیدند و به‌رخ کشیدند! زیرِ چرخِ روزگارانِ تابان، آیین‌های پیروز و شکوهمند و مدنیّت‌های درخشان، انسانیّت مدفون است. دراین تقدیرِ کور، چنین نیست که هرکس برآمده و به‌یادگار مانده است، شایسته‌ترین بوده است و هر کس خفه شده و خفته و مُرده است، ناتوان بوده و شایسته‌ نبوده است. چه بسا کودکانی که به‌اجبارِ بزرگترشان، نابهنگام و زودهنگام با اشک و گریۀ پنهان، به‌بستر رفتند درحالی که می‌دانستند همسالان‌شان اکنون سرگرمِ بازی و گفتگویند و چند ساعت دیگر خواهند خوابید!

[۱]. ناسَراَندازان، ماه‌دوران معیّری، لندن، نشر مهری، ص ۱۰.

 

[۲]. خودِ «دیدن» – یا «نگاه‌» و «نگرش» – نخستین دروغ، دروغِ پایه و پایۀ همۀ دروغ‌هاست! معنی‌ای گنگ و آشفته! «دیدن» یعنی چه؟ دیدْ اگر پهن و فراگیر باشد، «دیده» را در ریخت و طرحی گنگ و ناروشن به‌ما می‌نمایانَد و اگر با: زوم، فوکوس، تمرکز یا چشم‌دوختن باشد، دیدهْ تنها روشنیِ نسبی پیدا می‌کند، زیرا تنها میدانِ دید را کوچکتر می‌سازد؛ هر میدانِ بسته و نگاهِ متمرکز نیز به‌نوبتِ خود، می‌تواند طیفی از گشادگی و بستگی را در محدودۀ خویش داشته باشد. پس کارِ دیدن یا فرآیندِ دید، یک «طیف» است، نه چیزی معیَّن؛ و این میدانِ دید است که گشاده یا بسته می‌شود؛ نتیجه این‌که: هیچگاه نمی‌توانیم بگوییم: «براستی می‌بینیم». 

[۳]. از یکی از اینان به‌یاد دارم که نازان و بالان به من می‌گفت: «به همسرم گفته‌ام: اگر حتّا یک لیوان آب به دستِ می‌دهی، نیّت کُن که من برای خدا این کار را می‌کنم»!

 

 

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

تبلیغات

آگهی‌های اجاره خانه:

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: