UA-28790306-1
تبلیغات

صفحه را انتخاب کنید

کلینیک زنان و زایمان

کلینیک زنان و زایمان

 

راهرو تنگ بود و کم کم شلوغ می شد. هر کس مرد با خود همراه داشت پشت پارتیشن منتظر می ماند. یک خانم افغان با پنج بچه قد و نیم قد آمد و بیشتر صندلی ها را گرفت. چهره ی خانم افغان افسرده و خسته بود.  دکتر هنوز نیامده بود. خانمی از تبار سوریه دست بر کمر با شکم برآمده با نگاه جای خود را پیدا کرد و به سختی نشست. منشی  از جنوب ایران، روی صندلی کنار اتاق دکتر سر پایین انداخته، نشسته بود و با گوشش هم می شنید هم می دید. خانمی از سومالی با پسر بچه کوچکش آمد و کنار خانم افغان نشست. خانم ها برای ساکت کردن بچه های خود یک به یک سر بسکویت یا آب میوه و تنقلات را باز می کردند و به دهانشان می گذاشتند. خانمی با دختر خود کنار ِ صندلی منشی نشستند. دختر ِ خانم از شنیدن صدای زیغ و زاغ بچه ها کلافه شد و گفت: پوف … هیچ کدام از مردهای پشت پارتیشن حاضر نیستند این ها را چند ساعت نگه دارند. من دیگر تحمل ندارم. بلند شد و دست به سینه طول راهرو را پیاده روی کرد. خانم افغان وقتی متوجه شد که آن خانم و دخترش ایرانی هستند از چند ماهگی دختر پرسید. مادر دختر گفت مجرد است و برای بیماری پلی کیستیک دختر آمده است. بچه ها کف زمین را دست می کشیدند و پفک می خوردند. دختر احساس مشمئزی از بی توجهی مادر نسبت به بهداشت بچه هایش پیدا کرد و با نفرت نگاهشان کرد. خانم افغان پرسید چند بچه دارید؟
مادر دختر گفت: همین یکی. خانم افغان گفت: کم نیست؟
 مادر دختر گفت: در این دنیا همین هم زیادی است. دختر که مادر خود را می شناخت با لبخند رد شد. خانم سوریه ای دست روی شکم خانم سومالی کشید و برای خود دختر یا پسر بودنش را شناسایی کرد. خانم سومالی می خندید و قلقلک می خورد.
خانم ِ منشی به مادر دختر گفت: نگویید نگویید. یک بچه که آمد، وقتی از شش سالگی گذشت دوباره خانه سوت و کور می‌شود آدم دلش یکی دیگر می‌خواهد.
دختر نزدیک آمد و گفت: خوب این هم بزرگ می‌شود و دوباره خانه سوت و کور می شود باید یکی دیگر بیاید؟ اینکه نشد!
خانم منشی به دختر روترشی کرد. خانم افغان گفت: من شش ماه به شش ماه بچه دار می‌شوم برای شوهرم یک زن دیگر هم گرفته‌ام که وقتی نمی‌توانم همخوابگی کنم او نوبتی به او برسد. خودش هم ناراضی نبود.
 این حرف به دختر احساس تنفر دست داد و گفت: چه ترسناک، یعنی شما از خیانت او درد روحی نداری؟
خانم افغان گفت: خوب من برایش انتخاب نکنم خودش می رود یکی دیگر انتخاب می کند چه بهتر که خودم انتخاب کنم.
 دختر روبه روی آنها نشست و گفت: من همه شما که در این راهرو هستید را پر از رنج و نکبت و حقارت می‌بینم. برای اینکه شوهرتان را از خودتان راضی نگه دارید، روی آن را با بچه خواستن و مهر مادری می‌پوشانید.
 خانم منشی گفت: حق نداری به مریض‌ها توهین کنی.
 مادر با لب گزیدن سعی در آرام کردن دختر نوزده ساله خود داشت، اما دختر آنجا را مناسب دیده بود که عقاید شخصی‌اش را چکشی به خورد آنها بدهد. خانم اهل سوریه از منشی خواست برای او و خانم سومالی به عربی ترجمه کند. پس از شنیدن گفتگوها همه‌ی زن‌های حامله ‌در راهرو به پچ پچ افتادند و به دختر نگاه سرزنش‌گری انداختند. خانم دیگری با شکم برآمده اندازه‌ی دالان و هیکل درشت و قد بلند و صورت پر از جوش آمد و کنار دختر نشست. بوی خورشتی که از او می آمد راهرو را پر کرد. دختر کمی فاصله گرفت و بینی خود را به بهانه‌ی خارش خاراند. وقتی سربرگرداند متوجه شد که همکلاسی او است. زن او را محکم بغل کرد و دختر در حالیکه بوی خورشت آزارش می داد با شرم نزدیک تر به او نشست. زن گفت: من تازه غذا درست کردم و برای نوبت جدیدم سریع‌ آمده‌ام.
دختر با خودش گفت: چطور امکان دارد حتی شوهرت به تو نگفته باشد که بوی خورشت می‌دهی. شاید خجالت کشید و تو هم خودت را به نفهمی زده‌ای. شاید هم شوهرت یکی مثل خودِ خودت است. همکلاسی او سلسله وار از زندگی شخصی دختر سوال می پرسید و همین سوالات تکراری آزارش می‌داد: بگو ببینم، چند تا بچه داری.
 دختر گفت: مجردم.
همکلاسی با نگاه دلسوزانه‌ای گفت: آخی نگران نباش هنوز دیر نیست. دختر گفت: نگرانی ندارم. دیر هم بشود اهمیتی ندارد.
همکلاسی گفت: نه نه نگو اینطور. سن فرزند آوری‌ات دیر می‌شود.
 دختر با حالت اندام شیطنت‌مانند کودکانه‌اش بلند شد کنار ایستاد یک پا را بر تخت دیوار کوبید و گفت: تو که گفتی دیر نیست، همه‌ی شما توی یک مرحله حبس شده‌اید. فکر می‌کردم در عصر من یعنی همسن‌های من و تو دیگر زنی با این عقاید نمی‌بینم که بچه از اهم موضوعات ِ زندگی مشترکش باشد و به آن بنازد. حالا که آمدی و کنار این زن‌های همسن مادرم نشسته‌ای تو را هم‌عصر اینها می‌بینم. شاید هم من در زمان شما حبس شده‌ام. وای خدای من دیگر نمی‌خواهم پا به کلینیک بگذارم.
همکلاسی او با خنده گفت: تو خیلی خودخواهی مگر ما چه‌مان هست؟
منشی گفت: شما هیچی‌تان ولی این دختر یک جایی‌اش لق دارد هر جلسه که می‌آید از شنیدن صدای بچه‌ها غر می‌زند.
 دختر پا از روی دیوار پایین کشید و گفت: لق تو هستی که سر پایین انداخته‌ای و ادای محرم راز مریض‌ها را در می‌آوری و از این طرف به حرف ما گوش می‌دهی.
منشی به مادر دختر گفت: من از شما صبر پروردگار را آرزو می‌کنم. به احترام مادرت چیزی نمی‌گویم. برای همین خدا پلی کیستیکت کرده است. همکلاسی او با شنیدن این حرف حس دلسوزانه‌ای به او دست داد، بلند شد و بغلش کرد.
دختر گفت: چرا به من ترحم می‌کنی؟
همکلاسی او گفت: چون دیگر بچه دار نمی‌شوی ولی به خدا توکل کن علم پیشرفت کرده‌است. پس برای همین از ما بدت می‌آید!
 دختر گفت: هیچ هم اینطور نیست. اگر قدرت داشتم رحمم را می‌کندم و می‌انداختم جلوی سگ. چون نمی‌خواهم هر پانزده روز لکه داشته باشم یا درد بکشم. چیزهایی که برای تو و زن‌های اینجا و بیرون از اینجا اهمیت دارد برای من ‌اندکی اهمیت ندارد.
همکلاسی او ناراحت شد و روی صندلی نشست. دکتر وارد شد منشی داخل رفت.  شوهر ِ خانم ِ اهل سوریه سرک کشید و دید که نوبتشان نشده است با خجالت آمد و کنار زن خود نشست، دست دور شانه‌ی او حلقه کرد و با هم به پچ‌پچ افتادند. شوهر ِ زن افغان که سویچ یک ماشین گران قیمت در دست داشت را دور انگشت می‌چرخاند و گشت می‌زد. زن افغان به محبت عاشقانه بین زن و مرد سوریه‌ای چشم دوخته بود و با نگاهش حسرت غم‌انگیزی می‌خورد. بچه‌ها که دورش را شلوغ کرده بودند کلافه‌اش کردند و آنها را به قسمت مردان، پشت پارتیشن هول داد. منشی بیرون آمد و خانم سوریه‌ای را صدا زد. زن و شوهر با هم داخل رفتند. پس از چند دقیقه با خوشحالی بیرون آمدند. نوبت خانم افغان شد. بچه‌ها را به شوهر سپرد و از او پرسید که با او داخل نمی‌آید که بچه‌شان را در سونوگرافی ببینند. مرد با بی‌میلی گفت نه خودت برو. زن با دلخوری رو برگرداند. منشی دست به سینه بیرون ایستاده بود، غیر منتظره به دختر گفت: ولی اخلاقت را درست کن. هیچ زنی وجود ندارد که بچه دوست نداشته باشد یا نخواهد.
مادر دختر گفت: شما از همه زن‌های دنیا پرسیده‌اید؟ دختر پوزخند زد.
‌منشی گفت: پرسیدن ندارد این طبیعت زن است. آفریده شده که بیافریند.
همکلاسی دختر پس از دقایقی سکوت گفت: خیلی هم درست و به جا گفتید خانم ِ منشی.
 دختر به همکلاسی‌اش گفت: تو بوی خورشت می‌دهی. هیچ وقت شده شوهرت به رویت بیاورد؟ بی شک می‌دانستی که امروز وقت دکتر داری.
همکلاسی او گفت: گستاخ ِ عقده‌ای. من حامله هستم ممکن است بعضی روزها از روی کسالت نتوانم دوش بگیرم.
 دختر گفت: حقیقت و واقعیت تو و زن‌هایی از جنس تو همین است. بین ِ بستر و زاییدن گیر افتاده‌اید و هر چیزی را با حاملگی‌‌تان توجیه می‌کنید. درد و رنج‌های دوران حاملگی را با بعد از حاملگی مقایسه و توجیح می‌کنید و می‌گویید به دردش می‌ارزد.
صدای زنگ نوبت بعدی به گوش رسید. دختر با مادر خود داخل رفت و منشی در را بست. منشی به دکتر گفت: این دختر خیلی سرتق است. تقصیر هورمون‌هایش هست که در این سن هنوز رفتار زنانه ندارد.
 دکتر گفت: مگر همه باید زنانه رفتار کنند.
منشی گفت: انشالله شوهر می‌کند بچه دار می‌شود شکل زن‌ها به خود می‌گیرد آرام می‌شود.
 دختر جلو پزشک خجالت می‌کشید که با منشی کل کل کند.
دکتر گفت: دختر گلم شاید بچه دار نشود ولی از روش‌های دیگرِ علم در آینده امید هست.
دختر گفت: من برای چیز دیگر اینجا هستم. تولید مثل کردن و نکردن برایم اهمیتی ندارد فقط می خواهم لکه نداشته باشم.
 دکتر گفت: ببین دختر جان دیگر نه قرص بخور نه هیچ دکتری برو مگر اینکه بخواهی بچه دار شوی. میلیون‌ها آدم مثل تو هستند. این قرص‌ها در دراز مدت به صورتت لکه می‌اندازد. با همان لکه بینی عادت کن و ورزش و تغذیه سالم را از برنامه‌ات حذف نکن. مادر دختر ساکت ایستاده بود. منشی مدام داخل حرف دکتر می‌پرید و حرف از بچه و آینده می‌زد.
دختر با بغض به او گفت: می شود خواهش کنم لطفا لطفا لطفا خفه بشوی؟ دکتر از کم رویی همیشگی دختر که با این حرفش به منشی در تناقض بود، شگفت زده شد. دختر ادامه داد: یعنی من باید همیشه مثل بچه پوشک ببندم؟ دکتر با طمانینه گفت: دخترم وقتی داخل خانه هستی استفاده نکن راحت باش. بدون فکر کردن به این مریضی از زندگی‌ات لذت ببر. سپس فایل‌ها را مهر زد و دستش داد. مادر دختر با تواضع خداحافظی کرد. منشی پشت آنها بیرون آمد و گفت: بی ادبِ زشت گفتار. دختر با همان شیطنتی که در شخصیتش بود زبان خود را در آورد و روبرگرداند. نوبت به همکلاسی او رسید. او هم از دختر خداحافظی نکرد و داخل اتاق رفت. زن سومالیایی که از مشاجره‌ی آنها سر در نمی‌آورد می‌خندید.

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها
تبلیغات

آگهی‌های اجاره خانه:

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: