UA-28790306-1
تبلیغات

صفحه را انتخاب کنید

زبان و تبعید و زندان

زبان و تبعید و زندان

      

      ترجمه ازدومتن انگلیسی فرانسوی

  

●  خودنگاری دکتر رضا براهنی

برای کسی که در تبعید زندگی می کند فقط یک کشور وجود دارد. کشوری که در آن متولد شده است. و تنها یک زبان، آنهم زبان مادری . در مقایسه چنین موضوعی همه کشورها و همه زبان ها برای او داستانی به نظر می رسند. کسانی که تبعید را تجربه کرده اند. چه اجباری و چه داوطلبانه، آنچه را که “سلمان رشدی” به عنوان «رویای بازگشت باشکوه» توصیف می کند، درک خواهند کرد. بلافاصله پس از خروج شاه از ایران در سال ۱۹۷۹هزاران زن و مرد که مانند من سال ها در تبعید زندگی کرده بودند . به خانه بازگشتند.بیشتر آنها چیزهای با ارزش بسیاری  را پشت سر گذاشتند، من با شهرتی تحت عنوان یک نویسنده، استادی تمام وقت در یک دانشگاه محترم و دوستان زیادی از ایالات متحده خارج می شدم. اما مثلا قرار بود بازگشت باشکوه ما باشد و به نوعی هم بود ، شهر تاریک تهران به محض ورود ، ما را در خودش احاطه کرد و غورت داد ، ناگهان چهره های پشت  گلها مانده،  پشت نقابها را شناختیم، کلمات، شوخی ها، شعرها را شنیدیم و شکوفایی زنده و نفیس خاطره را حس کردیم ،  ما  در خانه و در وطن بودیم، این مکان آشنا و خطرناک در  پنج سال قبلی که آنرا ترک کرده بودم ، چراکه سرکوب و خفقان آنرا به جهنمی مبدل کرده بود، من به آنجا برگشتم زیرا امیدوار بودم انقلاب آنرا به بهشت ​​تبدیل کند،  من دوباره در اکتبر ۱۹۹۶ رفتم، زیرا سالها حکومت خصمانه و تندرو ایران را بدتر از جهنم کرده بود ،  این کشور محل توالی بی‌وقفه تلاطم‌های فرهنگی و سیاسی بوده است که مردم و نویسندگانش با هر موج جدید اوج می‌گیرند و  با موج دیگرش به ورطه می افتند و سقوط می‌کنند ، نویسنده بودن در چنین وضعیتی بسیار دشوار است ،  سنگسار شدن زنان و ساکت ماندن در ارتباط با چنین فجایعی بی شرافتی است  و غیر صادقانه تر اینست که ببینیم زبان یک قوم ممنوع شده است و در برابرش سکوت اختیار کنیم،  همچنین مفاهیمی همچون احساس عشق، محبت و اشتیاق در حدودی که قانون ریاکارانه تعیین کرده ، ناصادقانه است، ننوشتن از آنچه بین دو انسان در رختخوابی شخصی می‌گذرد،  مبارزه نکردن برای آزادی انسانها و برای آزادی بیان در ادبیات، غیر صادقانه است، در همین حالات و این روحیات بود که انقلاب اسلامی ۱۳۵۷ را پشت سر گذاشتم، دو سال بعد زندان و اخراج از دانشگاه تهران در سال ۱۳۶۱ را تجربه کردم ،  از تمام حقوق خود به عنوان یک انسان محروم ماندم و مجبور شدم به آنجا بروم  و برگردم ، به تبعیدی درونی در کشور خودم  ، در آنجا شروع کردم به تدریس غیرقانونی، به صورت زیر زمینی  در زیرزمین آپارتمان شخصی خودم ،   سال هاست که این زیرزمین مرکز ادبیات مدرن، پست مدرن و فمینیستی ایران بوده است،  رَحم جمعی آفرینش نسلی از دختران و پسران جوان بود که آثار خود را برای یکدیگر می خواندند و ادبیات ایرانی و خارجی را مطالعه می کردند ، انکار و مظلومیت  دو وجه غالب نوشتارهای ما در این کلاسها بود ،  ما تلاش کردیم تا همه ردپای سبک‌ها و ساختار مردسالارانه را در نوشته‌های فردی خودمان حذف کنیم  و جایگاهش را تقلیل دهیم ، آنچه ما که در کشورهای خود تبعید شده بودیم  نوشتیم ،  آنچه را که جامعه ما از آن محروم بود،  نوشتیم و به گوش رساندیم ، نگرش جمهوری اسلامی ایران نسبت به نویسندگانی که تابع حکومت نبودند ، این بود که آنها را  با انگ جاسوسان قلم بدست در خدمت قدرت های غربی  بنامند –  و رفتاری کاملاً خصمانه با ما داشتند ، از اول انقلاب بسیاری از نویسندگان مهم  ما از  کشور گریختند یا دستگیر شدند اخیراً سه نفر در شرایط مرموزی  جان خود را از دست دادند و یا به قتل رسیدند ، یکی از همین نویسندگان فرج سرکوهی، سردبیر ماهنامه آدینه، تحت شکنجه های فجیعی جسمی ، روانی  و جنسی  قرار گرفت ،  بسیاری دیگر در ترس زندگی کرده اند و پنهان شده اند، چندین نفر از آدم ربایی و تلاش برای ترور گریختند ، من  خودم شخصا از دو آدم ربایی  جان سالم بدر بردم و مجبور شدم  در خانه خودم در” حصر خانگی” به سر ببرم ، همه کتاب های من ممنوع  و سانسور شد، دعوت نامه هایی از سوئد، کانادا، ایالات متحده برای من فرستاده شد ،  باید تصمیم می گرفتم و لحظاتی پیش رو داشتم که عذاب آور بود ، دیگر نمی شد که ماند و تصمیم گرفتم بروم ، من در ژانویه ۱۹۹۷ وارد کانادا شدم ،  این مهاجرت طولانی ترین زمستان زندگی من بود ، این دوره جدید تبعید که من، همسرم و دو فرزندمان داشتیم   مرا فلج کرده بود و خانواده ام را در عذاب گذاشته بود  ، به نظر می رسد تمام عمرم در تبعید زندگی کرده ام ، بسیاری تمایل دارند تبعید را استعاره ای از بدبختی و تراژدی یا به مثابه کنایه ای از آن دو بدانند، در واقع، حتی متناقض تر  از اینهاست ،  وقتی به کانادا فکر می کنم، ایران نه   تنها در حافظه ام  بلکه در ذهن و اندیشه ام حضورموثر دارد، ایران و کانادا هیچ رابطه ای تاریخی با هم ندارند ، من یک آواره و نویسنده هستم ، دلیل وجودی من جای دیگری ست ، در بستر زبان و ادبیات فارسی ، به ویژه زبان و ادبیات چهل و پنج ساله اخیر .. برای کسی که در زیر زمین و به صورت زیر زمینی درگیر کار نوشتن بوده چطور باید آنرا برای دیگران و  دوستان و حتا ناشر کانادایی ام توضیح دهم ،و یا اصلا لازم است اینرا به کسی  که تجربه زیرزمینی نوشتن ندارد توضیح  دهم ؟ اما آنها  می دانستند که من در مورد چه دارم حرف می زنم ، همان خونی که در رگهای ما جاری ست ، من از نظر آنها ( منظور رژیم حاکم ایران ) وجود فیزیکی نداشته و ندارم  ، من برای آنها وجود ندارم ، من هستم چون ادبیات  و شعر هستم ،  من به مثابه زبان و به مثابه ادبیات وجود دارم ، وقتی به اقامت در کانادا فکر می کنم ، ایران نه تنها در حافظه ام بلکه در ذهن و اندیشه ام وجود دارد …از نظر دوستان کانادایی ام ، من چکیده از شعر و داستانم ، بی هیچ معنای خاصی ، من از باستانی ترین کشور دنیا آمده ام و شهر من ، تبریز جای افسانه ها و قصه هاست، جایی که شهرزاد روایی آن است ، من یک داستان چند زبانه هستم ، همانی هستم که فیلسوف فرانسوی میشل فوکو آنرا درباره داستانی از خورخه لوئیس بورخس تحت اصطلاح ” غیر  مکانی ” ( بی مکانی ) توصیف کرده که تنها در زبان  وجود دارد و این زبان به  آن آسانی به زیستن در مکانی جدید کمک شایانی نمی کند، من جامعه چند فرهنگی کانادا را دوست دارم ، اما از نوعی “کلاستروفوبیا”* در این وضعیت رنج می برم

 

*(□ نکته :  کلاستروفوبیا که از آن با نام “تنگناهراسی ” هم یاد شده است، نوعی اختلال اضطراب است که در آن فرد به هنگام قرار گرفتن در محیطی بسته، می‌ترسد در آن گرفتار شود و این ترس غیرمنطقی در نهایت می‌تواند منجر به وحشت‌زدگی او شود)

 زبان و عقل من که درآن به پا هستم  در سینه و گلویم دفن شده است ، از جایی به آنسوی تر حرکت می کنم و از این وضع به آنسوی تر در بین این  دو حد  ، نویسندگی در غربت و تبعید حقیقتا چنین است که آمیختگی ابدی خاطره ، آرزومندی ، امیدواری و زبان در همسوی با هم در آن تجربه می شود و  تا جایی حتا خیلی عقب تر در همه جا  در او ” نویسنده ” جا خوش کرده و مانده است ، من خودم را می بینم که در دهانم ، در گلویم ، در سینه ام ایستاده ام و مانده ام  ، پایه های ملموس زبان شعرم ، زبان رویاها و آرزومندیم شروع به کارکرد متفاوتی می کند ، کل مفهوم ارجاعیت در این وضع تغییر می کند و من دیگر به چشمانم اعتماد ندارم ، چراکه چشمها نمی توانند مرا در مواجه و تماس با چیزهای واقعی قرار دهند ،حد بینایی کلی، اگرچه منظری جدید زیبا باشد و ساختار محکمی داشته باشد ، در این حالت تقلیل پیدا می کند، من صحنه هایی را که در مقابل چشمانم گشوده می شود نمی بینم، رویاها و خاطره های دیگری در من سکنا کرده اند از خیلی قبل تر   و مرا شکنجه می دهند، دوستانی که مرده و دفن شده اند، کسانیکه چهره های محبوب اما محو شده ای دارند  مانند “اوریدیک”* در مه های جهنم زمانی که همسرش “اورفئوس”* شاعر مرتکب اشتباهی شد تا به سرنوشتش دوباره برگردد ،

 

**(□ نکته : اورفئوس و اوریدیک  ، اسطوره یونانی ، اورفئوس و ارویدیک ، که حکایت عشق این دو که اورفئوس شاعر و نغمه خوان بخاطر غفلت ، اوریدیک را که به دیار مرگ شتافته از دوزخ برگرداند اوریدیک دوباره می میرد و تبدیل به سایه می شود، ساکن ابدی عالم اموات ، اورفئوس با عجله به دنبال او به اعماق تاریکی می رود، تنها حامل شارون، بی تفاوت به همه چیز، به ناله های او گوش نداد. یک شانس دو بار داده نمی شود، اینک رود آکرون در میان عاشقان جاری بود، یک طرف آن متعلق به مردگان بود و طرف دیگر آن به زندگان. ناقل اورفئوس را در ساحلی که متعلق به زندگان بود رها کرد و خواننده تسلی ناپذیر هفت روز و هفت شب در کنار رودخانه زیرزمینی نشست و تنها اشک های تلخ او را تسلای زودگذر می داد )

 پس در چنین وضعیتی از شاعر چیزی جز زبان، صدا و دهانش باقی نمی ماند،چند موضوع اینجا آسیب زاتر از ممنوعیت زبان مادری است ، این ممنوعیت فقط مربوط به فراموشی و پاکسازی کامل نیست ، شما هنوز هم به هر طریقی، زبان مادری خود را تمرین می کنید و با آن صحبت می کنید  ، ممنوعیت آن به دلایل نژادی یا قومی هرگز نمی تواند کامل باشد زیرا شما آنرا با خانواده و دوستان خود  به صورت‌ خصوصی  به گفتگو می نشینید ، اما فرهنگ و زبان مسلط (فارسی تا آنجایی که من می گویم) خود را به شما تحمیل می کند، جایگزینی می شود بر زبان مادری شما و فرهنگ شما (مال من ترکی آذری است) که به من نسبت خیانتکار زبان  می دهند و این زبان را خیانتکار می دانند  ، واقعیت تحمیل عربی، ترکی و فارسی بر کردهای عراق از ترکیه و ایران و فارسی گرفته تا ترکان آذری ایران نمونه بارز سرکوب فرهنگی و زبانی است ، وقتی در کودکی از آن مجبور به عبور می شوید ، به چهره‌های بی‌گناه والدین، خانواده‌تان، مردم شهرتان – در واقع، کل جمعیت منطقه‌تان – نگاه می‌کنید و از خود می‌پرسید که آیا ممکن است زبان و فرهنگ بسیاری از مردم تا این حد بی نسبت و بی وفا باشد ؟ زبان مادری شما تبدیل به یک توطئه جنایتکارانه علیه فرهنگ بزرگ رسمی دولت می شود ،  اگر چیزی به زبان خود بنویسید، خود به خود جدایی طلب و خائن به حاکمیت آن کشور می شوید ،  در نتیجه، از کودکی و جوانی در شهر خود زندگی در تبعید را آغاز می‌کنید و یاد می‌گیرید که از زبان مادری خود متنفر باشید ، چه بلایی سر زبانت می آید؟ خیلی ساده است ،  شما آنرا قورت می دهید ، ساکت و خاموش می مانید ،  چگونه؟ “یا” چطور؟ در زمستان ۱۳۴۴ که در آن زمان دانش آموزی ده ساله تبریزی بودم، مقاله ای به زبان آذری با جوهرهای رنگی نوشتم و آنرا روی  روزنامه دیواری نصب کردم، مقاله ی من به زبان مادریم ، زبان مادری تمام آذربایجانی ها نوشته شده بود، در آن زمان حکومتی نیمه خودمختار بر این استان حکمرانی می کرد ، چند ماه بعد این حکومت سرنگون شد و حکومت مرکزی ایران دوباره کنترل شهر و منطقه را به دست گرفت ، برای نوشتن این مقاله و نصب آن بر روی روزنامه دیواری، مسئولان مدرسه که  خود به زبان مادری من صحبت می کردندو مقاله مرا به آن زبان آشنا پسندیده بودند، مجددا مرا در حضور معلمان و دانش آموزان مجبور کردند، جوهر رنگی تمام سطح ورق کاغذی را تا جایی که اثری از نوشته باقی نماند ، لیس بزنم ، بله آنجا بود که زبان مادری ام را قورت دادم ،  هرگز و تا کنون این حقارت را فراموش نکرده ام ، من تازه شروع به نوشتن شعرهای کوتاه، شعرهای کودکانه و بیهوده به زبان مادری ام کرده بودم ،  در این واقعه چیزی برای بسته شدن ( حبس شدن ) و خاموش ماندن وجود دارد ، زبان مادری من، زبان زنانه ی که از لب و بوسه و نوازشهای مادرانه آموخته بودم ، چیزی از آن  مخفی مانده بود ،  رابطه من و تو که هنوز سلسله مراتب نحو به آن وارد نشده بود، ریتم نامنظم و خودانگیخته دست، گوش، لب و دهان، همه در این تحقیر لیسیدن جوهر ناپدید شدند، تقریباً پنجاه سال بعد، این چند جمله را خواندم که ژولیا کریستوا، فیلسوف و فمینیست فرانسوی می‌توانست درباره مسیری که زندگی من در پی این جوهر نامرئی طی کرد، بنویسد: “نوشتن بدون نوعی تبعید غیرممکن است ” تبعید به خودی خود نوعی مخالفت است. شما وارد مخالفت با هنجارها، قراردادها، قوانین می شوید. زبانی که بلعیده شده است ملموس ترین میوه زبان را به بار خواهد آورد 

 ما تقریباً سی نفریم، همه مرد، روی زمین یکی از بازداشتگاه های طبقات بالای زندان نشسته یا دراز کشیده ایم ، از زمانی که اینجا هستم چشمانم بسته شده است، بنابراین نمی دانم این همان زندانی است که در سال ۱۹۷۲ بیش از صد روز در آن ماندم و این بار بیست و دو روز است که چشم بسته در این راهرو هستم ، به همه چشم بند زده اند،  ما همدیگر را نمی شناسیم و طوری رفتار کرده اند که ما ناشناس بمانیم نسبت به هم ، حتا  بی نامی از ما …،  تمام سلول های انفرادی یا شخصی ،پر از  زنان است و آنها را زنان اشغال کرده اند ، وقتی روی زمین دراز می کشم، می توانم زیر چشم بند که چشمانم را فشار می دهد، از میان شکافی که بین بینی و گونه هایم ایجاد می شود، صفوف موقرانه زنان را ببینم که آنها را به دستشویی های انتهای سالن می برند،  آنها شبیه اشباحی هستند که  مسئولان زندان از نمایشنامه های شکسپیر به عاریت گرفته اند  ، راست و با وقار با چادر یا روسری و مانتو بلند راه می روند ، یک تار مو نمی توانید از لای مقنعه و روسری‌های تا زیر چانه سنجاق شده اشان  ببینید و با وجود روبندهایی که چشم‌هایشان را پنهان می‌کنند، هنوز چیز زیبایی در نحوه حرکات آن‌ها وجود دارد ، دست یکسر پوشیده یکی چوبی را نگه می دارد که نگهبان آنرا دراز کرده است، بقیه در یک خط نامنظم دنبال می شوند و دست چپ هر کدام روی شانه یک نفر جلویی قرار می گیرد،  من این را از طریق شکاف چشم بندم می بینم. نگهبان قبلاً به من هشدار داده بود: اگر چشم بندت بیوفتد و یا تکان بخورد از جایش ،  مرا به شدت کتک خواهد زد ، وقتی داشت مرا تهدید می کرد، ناخواسته نامم را به زبان آورد ، هنگام شب و در سکوت  یکی از زنها آرام نجوا کرد :

 _«آقا… مسیو… تو شاعری، رضا… تو هستی؟ »

برخی از مردان در راهرو در خواب بودند و خروپف می کردند ، در زیر چشم بند  صورتش می درخشد،  مانند هاله ای سحابی، نوری کورکننده که ابر آنرا بپوشاند و خفه  اش کند ، خروپف مردها بلند بود و کمک بزرگی بود که زمزمه ها را نگهبانان نشنوند، اما می ترسم ،  صدای نازک زنی را می شنوم ،

_” شما کی هستید ؟ 

به جای خالی پشت چشم بند آرام پاسخ می دهم و می پرسم  و از ترس اینکه نگهبان یا حتی یکی از زندانیان نزدیک من صدایم را بشنود سکوت می کنم ،   دیگر چیزی از پشت در نمی آید و کسی شاید  رد نمی شود و انگار او نمی خواهد به من بگوید که او کیست، او فقط در مورد من کنجکاو بود و بعد دوباره شروع کرد به آرام صحبت کردن ، چیزی که او می گوید مرا متحیر می کند 

 _ «ما هر چهارتا زن اینجایم که  باردار هستیم ، آنها قصد دارند ما را سر به نیست کنند و بکشند »

جرأت نکردم  کوچکترین حرکتی انجام دهم که نکند این گفتگو میان ما را به نگهبانان لو دهند ، منتظر  ماندم ، او هم منتظر ماند تقریباً نیم ساعت بعد، ناگهان نفس سنگینی کشید و دوباره گفت

_ دارد تکان می خورد

_چی؟ چطوره ؟

_ دارم حسش میکنم تو وجود خودم

_در من ، شادی… بچه… او آنجاست… رضا…

نمی دانستم باید چه بگویم

او  نجوا کنان  دوباره گفت : “پروانه من” 

اونجا رضا… اونجا… پروانه من… حرکت… اونجا… نخل… زیر من…

_ مواظب باش،  ممکنه صدات را بشنوند

 کمی بعد می پرسم شوهرت کجاست؟

_ کشتنش

_کی ؟

_ سه هفته پیش ..

نمیدانستم چه بگویم ، اصلا آمادگی اینرا نداشتم که با زنی که شوهرش تازه  کشته شده حرف بزنم ،  او چند بار نام “پروانه” را تکرار می کند و به نظر می رسد که به من پیشنهاد می دهد که حرکات فرزندش را از طریق پوست شکمش لمس و احساس کنم ،  یک زن ایرانی چطور می تواند این حرف ها را به یک مرد ، به یک آدم بیگانه بزند؟  آیا دچار آشفتگی ذهنی شده ؟

_ دیگه همین روزا… پروانه من… همین روزا !  داره وول می خوره ..!

_ ازشون بخواه که ترو به بیمارستان منتقل کنن… بگو تو را ببرن آونجا

_ آونا… مزاحمم نمیشن… هیچی ازم نمی پرسن …

فقط وقتی درد زایمان شروع بشه، منو میرن فارغ میکنن ..

 

بعد  سکوت می کند و می پرسد:

_جرم تو چیه ؟

– نمی دونم …( با  صدای خفه میگم ) هیچی به فکرم نمی رسه بگم

_ فکر می کنی آزادت کنن؟

 نخست اینکه من نمی توانستم آن حرفها را خیلی خوب بشنوم – یا به واقع  نمی توانستم چیزی را که می شنوم باور کنم چگونه می توان یک زن را در این شرایط قرار داد؟ سپس چند جمله ساده می شنوم  و دیگر هیچ …

 روز بعد او را از سلولش بیرون می کشن ،  همه زن ها گریه کنان ، شیون می کشند ، بعد کسی نیست که از پشت در سلول اوضاع را به من گزارش کند ، آنها سه نفر هستند که می آیند و آن زن را به ته راهرو سمت   دستشویی می برند ،  چند روز بعد به طبقه دیگری منتقل شدم،  تبعیدی دیگر ، حرفهای  آشفته و تکه پاره ی زن از پشت در  توی حلقه  گوشم  همینطور می پیچد :

_«  میدونم،  اونا منو خواهند کشت… شک ندارم… حتماً مرا می کشتن… وقتی پروانه ام به دنیا بیاد بلافاصله بعدش اونا منو می برند و سر به نیستم می کنن، منو حتما می کشن»

این حرفها و جملات  به زبان فارسی خطاب به من گفته شد و من این جملات را به انگلیسی می نویسم. هیچ یک از این زبان‌ها زبان مادری من نیست، این تبعید است که جولیا کریستوا، نویسنده تبعیدی، آن را “راهی برای زنده ماندن”  تعبیر کرده، این روندی که به من امکان زنده ماندن را داد، چگونه انجام پذیرفت؟ در خانه، در کارخانه، در بازار، حتی در مدرسه بین دانش‌آموزان و معلمان، زبان مادری‌مان را تمرین می‌کردیم، اما شکل نوشتاری زبان مدرسه، شکل نوشتاری زبان کار، شهربانی، دادگاه، فیلم ها همه فارسی بود، زبان ادب و شعر، فارسی بود.  زبان مادری  در این حالت فقط سزاوار تحقیر و انقیاد بوده است در این وطن، مثل مادرم در برابر پدرم که همیشه او بر مادرم مسلط شده بود، چرخه بازی عشق و نفرت به راه افتاده است، این چیزی است که همیشه به پدرم مربوط می شود، نه به مادرم، عشق مادرانه تام و تمام است، من بدون مادرم آن کسی که امروز هستم،  یعنی شاعر و داستان نویس نمی شدم، برای قدردانی و مهمان نوازی از چیزی، باید عنصر مادری را در آن جویا شد و  پیدا کرد، تخیل شامل کشف آن در هر چیزی است که با آن در تماس هستیم ،  اما بیش از هر چیز در جهان، این زبان است که منشا مادری دارد ، مادرست که نخست  با ما زبان بازی کرد، از طریق اوست که این عشق سخاوتمندانه به زبان ظرفیت شعری می بخشد، شعر زبانی است که در آن کلمات عاشق یکدیگر می شوند،  استفاده از آنها در ادبیات به صورت بیرونی و غیر مؤثر و غیر ارجاع به درونش،  حتما متوقف می شود، تبعید به شکل های مختلف بوده است ، این ساموئل بکت است که بیشتر نمایشنامه ها و داستان های خود را به زبان فرانسه می نویسد،  برای من غیر ممکن بود که به ترکی آذربایجانی شعر یا داستان بنویسم ،  این ولادیمیر ناباکوف بود که بیشتر آثار بعدی خود را به زبان انگلیسی نوشت، جیمز جویس در جست‌وجوی زبان دیگری در زبان، سنت و شاعرانگی و داستان‌نویسی، خود ابزارهای  دیگر زبان نوشتاری را آزمود، تبعید داوطلبانه و خودخواسته ی جمیز جویس به خارج از ایرلند یکی از رویدادهای مهم ادبیات جهان است ، یقیناً این لحظات بزرگی از تاریخ یک ملت است که نویسنده اش احساس  کند به طور اتفاقی می تواند در جمع خود بماند، خود را با این تجربه غنی کند و آنرا بازنویسی کند، اما تبعید نیز یک ماجراجویی است، تجربه‌ای در دنیایی دیگر که به تخیل همه اجازه می‌دهد به مسیرهای ناشناخته‌ای برود، چه از نظر تکنیکی و فنی و چه از نظر معنوی و محتوایی ،  نامه‌های جویس و اولین رمانش نشان می‌دهد که او عمداً خود را از ایرلند  بیرون راند تا تجربه ی تازه ای نه تنها درسطح قاره اش  بلکه در قاره‌های دیگر و جهان‌های متنی دیگر به ماجراجویی هنری اش دامن بزند ، جایی که برای این خلاقیت در جهان های دیگر آغوشی باز شده بود   قلمروی زاییده تخیل سرشار در زبان ورزی  با آثار این نویسندگان خلق شد که نه دوره های تاریخی و نه کشورهایی که در آن زندگی می کردند ، تعریفی مشخصی از آن نداشته و ندارند ، چنین تبعیدی از مرزهای ایدئولوژیک، فلسفی و سیاسی عبور می کند،  در تبعید است که هنجارها و قراردادهای فکری و خیالی را رها می کنید،  میل به مشاهده و منظرهای فراتر، پیشروی در” تبعید” است، مانند تصور دانته و طی کردن مراحل خود تخیلی اش ، وقتی فارسی یاد می‌گرفتم، انگلیسی هم می‌خواندم، چشم اندازی که درباره شکسپیر، جویس، ویرجینیا وولف، گرترود استاین  بر من گشوده شده بود ،  وقتی مادرم در سال ۱۳۷۴ در خانه سالمندان در تهران بر اثر بیماری آلزایمر درگذشت، شروع به نوشتن رمانی به زبان انگلیسی کرده بودم که قصد داشتم نامش را  ” بانوی کاتبان ما ” بگذارم، داستان شاعری که غذایش را با دیگران تقسیم می‌کند،  ساعتی قبل از مرگش، جعبه ی خرما را برداشتم و دانه ی خرما به سمت لبان مادرم  نزدیک کردم ، مادرم بازوهای لاغر و نحیفش را بلند کرد، خرما را گرفت، آنرا به دو نیم کرد و نیمی از آنرا به من داد و آن نیمه دیگری را نزدیک لبش آورد، آهسته آنرا بوسید، اما نخورد، نیم ساعت بعد مرد ، این نیمه تاریخی بین انگشتانش رمان من بود که در ایران توقیف شد ، سه ماه پس از آخرین خروج من و سکنا گزیدن در تبعید، این رمان در سوئد منتشر شد،  من اکنون از کانادا می نویسم، درباره قاره هایی می نویسم که از گذشته برخاسته اند تا آینده ای را طلب کنند .

خودنگاری دکتر رضا براهنی

ترجمه: از انگلیسی به فرانسه دومینیک دوسیدور

ترجمه از فرانسه و انگلیسی سعید جهانپولاد

۱۴۰۰ اسفند

 

● توضیح مترجم ایرانی

¤ اتوبیوگرافی دکتر رضا براهنی نخست بار به انگلیسی نوشته شده و سپس به زبان فرانسه ترجمه گردیده که حاوی بخش‌های مهمی از زندگی و تأملات فکری اش درباره تبعید ، مهاجرت ، نویسندگی، زبان  دیگر و .. هست ، این متن برداشت از ژورنال اتوبیوگرافی فرانسوی و نسخه خوزه  کورتی و نسخه های انگلیسی ژورنال ” درباره مسائل ..” برداشت شده و هرگونه برداشت و نقل قول با ذکر منبع و نام مترجم بلامانع است ، ضمنا نکته در این متن از مترجم فارسی ( سعید جهانپولاد) جهت کمک به خوانندگان بوده است و در متن اصلی انگلیسی و فرانسوی نیست  

 

 ● منبع

• ترجمه از انگلیسی به فرانسه توسط دومینیک دوسیدور     

Le poète comme prisonnier, Langue et imagination créatrice en exil

de Réza Barahéni (paru dans On the Issues ©, printemps 1998), traduit de l’anglais par Dominique Dussidour.

Ce texte est une des « Autobiographies » consacrées aux écrivains iraniens morts en exil auxquelles travaille actuellement Réza Barahéni. L’une sera celle de Sadegh Hedayat dont les éditions José Corti ont publié en français de nombreuses œuvres

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها

سعید جهانپولاد؛ متولد ۱۳۴۷ - تهران، کارشناس ارشد زبان و ادبیات تطبیقی ملل، شاعر، مترجم و پژوهشگر. او فعالیت‌های ادبی‌اش را از اواسط دهۀ ۱۳۶۰ با نشریات و روزنامه‌های اطلاعات (صفحۀ بشنو از نی)، سلام، ادبستان فرهنگ و ادب، آدینه، گردون، دنیای سخن، کارنامه، کلک و... و فصلنامه‌های فلسفه و هنر در زمینه نقد ادبی آثار ادبیات داستانی ایران و جهان آغاز کرده.

جهانپولاد در دهه ۱۳۷۰ با همکاری  دفتر ماهنامۀ معیار و اعضای تحریریه، کارگاه شعر و نقد شعر دهه هفتاد را، با گروهی از فعالان عرصۀ شعر و ادبیات آن زمان کلید زد که منجر به شکل‌گیری جریان شعر دهۀ هفتاد شد.

گزیدۀ آثار منتشر شده:

در کوچه‌های اول حرکت؛ (مجموعه شعر- ۱۳۷۷)

آوای جنینی؛ (مجموعه شعر- ۱۳۹۵)

گزینه شاهکارهای هایکو معاصر جهان؛ (ترجمه و بازسرایی- ۱۳۹۶)

منظومۀ چهار کوارتت؛ (تی اس الیوت، ترجمه همراه نقد و تفسیر- ۱۳۹۶)

شاهکارهای شعر جهان؛ (ترجمه با فیروزه محمدزاده- ۱۳۹۸)

شعر به وقت گرینویچ؛ مجموعه برگزیده شعر و شاعران معاصر جهان (۱۳۹۷)

زره کرگدن به تن دارم؛ (مجموعه شعر- ۱۳۹۷)

فصل گل‌های سفید داوودی؛ (ناتسومه سوسه کی- ترجمۀ هایکو، ۱۳۹۸)

تبلیغات

آگهی‌های اجاره خانه:

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: