UA-28790306-1
تبلیغات

صفحه را انتخاب کنید

داستان کوتاه از آن من

داستان کوتاه از آن من

 

برنده‌ی جایزه‌ی ادبی سی‌بی‌سی سال ۲۰۱۲ برای بهترین داستان کوتاه

نویسنده: دانیل کاراسیک Daniel Karasik

مترجم: نرگس اوجانی

 

آنچه خانواده نمی‌­داند این است که سائول در آخرین شب زندگی­‌اش سکوتش را شکست. مصرانه. هنگام غروب. شوهرم بعد از چهار روز بدون حتی کلمه­‌ای حرف، ناگهان و با صدای کاملاً بلند گفت: «تو اونجا بودی؟» سرش را از روی بالش بلند کرد و گفت: «آره، تو قطعاً اونجا بودی.» از صندلی کنار تختم خم شدم و دستش را گرفتم. فکر می­‌کنید بعد از آن همه سکوت، از شنیدن صدای او به خودم لرزیده بودم. نه؟ ولی هیچ سکوتی تا ابد نمی‌­تواند دوام بیاورد، احتمالاً به جز سکوت خدا. گفتم: «من اینجام.» شوهرم به چهره‌­ی من نگاه کرد، چشم­‌های جستجوگرش تنگ شد. پرسید: «ولی همسرم کجا بود؟» نمی­‌دانستم چه بگویم، دوباره گفتم: «من اینجام.»  

شصت و پنج سال است که من با شوهرم ازدواج کرده‌­ام. ما در آغاز، شاید برای سه سال اول، مناسب هم بودیم، و بعد در دوره‌ای در دهه‌ها­ی پنجاه و شصت زندگی­‌مان یک فرصت موقت به ما داده شد؛ ما اگرچه به خاطر نمی‌آوردیم که چرا همدیگر را دوست داشتیم، ولی به یاد آوردیم که چرا نیازمند همدیگر بودیم. با این وجود، شاید این پیوند قوی­تر از آن است که من بخواهم اعتراف کنم. ازدواج ما همواره صلح‌آمیز بود. من علائق خودم را داشتم، چیزهایی که مشتاقشان بودم؛ نوشتن، سفر کردن. من آنها را سرکوب کردم. او شور و شوقی نداشت ولی در نهایت ما افراد میانه‌رویی بودیم. گفتن از اینها منصفانه نیست؟ حداقل در مورد مردگان آیا نمی‌توانم بی‌پرده حرف بزنم؟ ما بی‌تردید آدم‌هایی با عقل سلیم بودیم. سقوط شوهرم به ورطه­‌ی جنون در دوره‌ی پایانی زندگی‌اش، جای تأسف نداشت. این اصیل­‌ترین و با احساس‌ترین زمان زندگی او بود.

سائول گفت: «من هیچ‌وقت بهش نگفتم.»

احمقانه پرسیدم: «به کی؟»

 «به همسرم. من هرگز به همسرم نگفتم.»

آیا من کنجکاو بودم؟ مطمئناً از آنچه او ممکن بود به آن اعتراف کند واهمه­‌ای نداشتم. می‌­دانستم او خیانت کرده است. چه فکر دیگری می‌­توانستم بکنم؟ از نقطه‌ای به بعدیا‌ ای، ما عاشق نبودیم و او در شهر نبود.

او گفت: «بارون میومد، یادته؟ چمن گل‌آلود بود و من دامنت رو بلند کردم که روی زمین کشیده نشه.» به سرفه افتاد. تقلا برای حرف زدن به وضوح خسته‌­اش می‌کرد. روی تخت نشست و به سمت من خم شد. نجوا کنان به من گفت: «کلارا، وضعیت غم­‌انگیزی بود ولی ما یه مراسم زیبا ترتیب دادیم.» من همیشه از اسم کلارا خوشم می­‌آمد و گفتم: «آره، ما این کارو کردیم.» او گفت: «من صبح بلند شدم و به شول[۱] رفتم تا دعای عزادار[۲] رو بخونم. شمع روشن کردم. تو مجبور نبودی ترک کنی. اشتباه، نتیجه­‌ی اون بود نه علتش.»

می­‌توانستم نفس شوهرم را روی صورتم حس کنم. با خودم فکر کردم کلارا احتمالاً چه قیافه‌ای داشته. اشتباه آن‌ها یک پسر بوده یا یک دختر؟ من دو بچه‌ی سالم به دنیا آوردم. من هرگز، در طول شصت و پنج سال زندگی مشترکم، ناخواسته باردار نشدم. من زندگی­‌ام را خودم انتخاب کردم؛ بدون تحمیل. من به سائول در آن ساعت گوش سپردم، او را لمس کردم و با او مهربان بودم و این یک انتخاب بود. بیرون باران شروع به باریدن کرد. قطره­‌ها به آرامی به پنجره می­‌زدند. سائول سرش را برگرداند و تماشا کرد. وقتی برگشت و به من نگاه کرد چشم‌هایش سرشار از اشتیاق بود. پرسید: «می‌تونیم بریم؟ منو می‌بری؟» و سعی کرد بایستد. پرسیدم: «کجا بریم؟» با لبخند زمزمه کرد: «حیاط، بیا بریم تو حیاط.»

 کمکش کردم کفش‌هایش را بپوشد و از خانه بیرون بیاید. باران موهای سفیدش را یک‌ دست و صاف کرده بود. او در حالیکه دستم را گرفته بود و می‌خندید من را با خودش به میان چمن‌ کشید. او دهانش را باز کرد و قطره‌های باران را روی زبانش گرفت و گفت: «این بارون نیست. نه، نه این بارون نیست. این، با تو بودن اینجاست!» او به من نگاه کرد و دست­‌هایش را روی پیشانی­‌ام گذاشت. حس لمس کردن از بین نمی­‌رود، باقی چیزها چرا، اما این حس نه. او به من نگاه کرد و آدم دیگری را دید. خندید. شانه­‌هایش می­‌لرزید. شوهرم؛ توده‌ای استخوان در سیل. او در حالیکه می‌خندید با صدای بلندِ رنجور و دردمندش گفت: «این مناسبتِ غم‌­انگیزیه، با این‌حال من غمگین نیستم عزیزم. من غمگین نیستم کلارای من.» به او گفتم: «منم نیستم.» من هم نبودم.    

او تلوتلوخوران و سرفه­‌کنان من را به گوشه کنار خانه برد؛ کنار باغچه‌ی مخروبه‌­ای که شاینا سال‌ها پیش، برای مراقبت از آن به کمک من آمد. کنار گاراژِ جدا افتاده‌؛ جایی که مارک وقتی هنوز دبیرستانی بود آنجا تمرین وزنه‌­برداری می­‌کرد. حیاط خلوت؛ جایی که درخت سیب ما رشد کرد، جایی که هنوز رشد می­‌کند، گرچه نیمی از شاخه‌­هایش که زمانی روی خانه‌ی همسایه سایه می‌­انداخت از بین رفته است. او زیر درخت سیب ایستاد و به من نگاه کرد، طوری که من سال­‌ها ندیده بودم به کسی حتی به پرستارهای زیبا نگاه کند. او من را همراه خودش به زمین کشید، یکی دو دقیقه طول کشید ولی او من را به زمین کشید و ما با دهان‌های­ باز به روی باران، روی چمن‌های خیس دراز کشیدیم. او هرگز دستم را رها نکرد. گفت: «خیلی خوشحالم» و غلت زد و دهانم را بوسید. او من را مثل یک مرد جوان بوسید. من سرشار از هیجان و شرم شدم و با این وجود به حماقتم بابت این شرمندگی آگاه بودم. من تظاهر ­نکردم، من فراموش نکردم که دیگر جوان نیستم، اما این دروغ است، این دروغی بزرگ است که جوانی می­‌میرد. جوانی نمی­‌میرد، جوانی خسته می­‌شود و به خواب می‌­رود. و چطور کسی بابت بیدار کردن خفته‌­ای که بسیار طولانی خوابیده و به‌هرحال اجازه‌ی غیبت از دنیا را از هیچکس نگرفته، به خودش اجازه‌ می‌دهد که شرمنده باشد؟ او را در جواب بوسیدم. سرما و رطوبت در تنم منتشر شد. پهلوی استخوانی او مثل روزهایی که مردی جوان‌ بود در شکمم فرو رفت. با لبخند زمزمه کرد: «کلارا.» اسمی که همیشه دوست داشتم. در جواب به او لبخند زدم و فکر کردم یک نام احتمالاً چه تفاوتی می‌­تواند ایجاد کند؟ شوهرم در شبی که مُرد، در حالیکه دست­‌هایم را می‌فشرد و موهای خیسم را نوازش می‌کرد مردی عاشق بود. و آیا یک نام، باید دروغ بودن آن را فاش ‌کند؟ اگر زمان و مکان و حتی شخص، اشتباه باشد، باید او را از خودم برانم؟ شوهرم گفت: «کلارا به محض اینکه بچه‌هام بزرگ شدن…» ولی من انگشتم را روی لب‌هایش گذاشتم و گفتم: «ششش.ششش. حالا مهم نیست.» او من را در آغوش گرفت. وقتی توان نگه داشتنم را نداشت او را در آغوش گرفتم. بعد از مدتی بدنش شروع به لرزیدن کرد. لرزی تمام نشدنی او را فرا گرفت. دندان‌هایش به هم می‌خوردند. او را به گرمای بدنم فشردم. از او نپرسیدم آیا می‌خواهد به داخل برگردد یا نه. تمام بدنش سرد بود و تا لحظه­‌ای که می‌لرزید من او را در گرمای آغوشم فشردم.

به خانواده گفته‌ شده او در بیمارستان فوت کرد، ولی آنها اشتباه‌ می‌کنند، او زیر درخت سیب در حیاط خانه‌مان مُرد. وقتی به خانه رفتم تا به آمبولانس زنگ بزنم، قدرت و تمایلی برای کشاندن او با خودم نداشتم. مردهای آمبولانس من را زیر باران در حالیکه او را نگه داشته بودم پیدا کردند. وقتی نامم را پرسیدند خیلی وسوسه شدم که اسم شخص دیگری را بگویم، ولی این کار را نکردم. البته که نکردم. من یک زن منطقی هستم و تفاوت میان واقعیت و تظاهر را می‌دانم و می‌دانم دست‌هایی که در پایان او را نگه داشتند، از آنِ من بودند.

—————-
[۱]Shul: کلمه‌ای در زبان ییدیش به معنی کنیسه است؛ جایی که یهودیان برای عبادت می‌روند.
[۲]Kaddish Mourner’s: کادیش عزادار، دعایی است در ستایش عظمت و رحمت خالق و از آیین‌های مقدس یهودیان، که عزاداران در دوران عزاداری و در سوگ از دست دادن فردی از عزیزان خود می‌خوانند.

 

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها
>> واپسین نوشته‌ها
تبلیغات

آگهی‌های اجاره خانه:

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: