UA-28790306-1
تبلیغات

صفحه را انتخاب کنید

بانو با سگ مریض

بانو با سگ مریض

 

زن به چشم‌های درشت سگ خیره شد. نگاه سگ داغ بود انگار که تب داشته باشد. خم شد و در آغوشش کشید. سگ به‌خود پیچید و ناله‌ای کرد. صدای زن لرزید: «کجایت درد می‌کند بی‌زبان؟» سگ تنها نگاهش کرده بود. زن فکر کرد که حتما فردا جوان را اعدام می‌کنند. موقع اذان صبح. به مادرش تلفن زده. برده‌اند انفرادی. هنوز شاید کاری از دست کسی بربیاید. لب‌هایش را گزید. آشپزخانه را جارو کرد. زمین را شست و میز را دستمال کشید. سگ گوشه اتاق روی خودش مچاله شده بود. پتویی روی‌اش انداخت. سگ تکان نخورد. دیگر سالم و جوان نبود و این روزها تن و جانش به عذاب بود.

آبگوشت روی اجاق بود. بوی زعفران، لیموی عمانی، بوی گوشت و پیاز و سیب‌زمینی توی هوای اتاق قل قل می‌زد. همیشه عطر آبگوشت هلش می‌داد به بچگی، به حمام نمره، به خانه‌ی مامانی، به تریت نان سنگک. امشب اما انگار خودش نبود. نان را مادربزرگ همان روز صبح زود می‌خرید و  به کربلایی حسین هم تکه‌ای می‌انداخت مثل اینکه: «نان‌هایت هر سال آب می‌روند ها، کربلایی!» کربلایی هم در جوابش چیزی می‌گفت مثل این: «لااله‌الا‌الله! زبانت خیلی تند است حاجی خانم!» بعد تا که به‌خانه می‌رسید با آب و تاب برای نوه‌ها تعریف می‌کرد که چی گفته و چی شنفته. سگ دور پاهای زن ‌چرخید و بینی پخ سیاهش را به دامان زن ‌مالاند. وقت دارو بود. داروهای خودش، داروهای سگ. یادش آمد که داروهای پیرمرد هنوز به دستش نرسیده‌اند. مرد افسرده حال بود و پول نداشت که قرص‌هایش را بخرد اما چون می‌ترسید مسمومش کنند، می‌بایست داروها را از بیرون زندان نسخه کنند و برایش بفرستند. دکتر پیدا کنند، داروخانه، پول. برسانند دست زنش. شبانه، با پیک. چقدر کار مانده بود. جوان را فردا اعدام می‌کردند اما. وقت اذان صبح. سگ داروهایش را بدون اعتراضی قورت داد. نگاهش قدردان بود. سگ کوچکی بود که بیمار بود.

کاسه لبالب پر بود. استخوان قلم را درآورد و بالا نگه داشت تا سگ بپرد مثل جوانی‌هایش و از دستش بقاپد. سگ اما فقط نگاهش کرد. استخوان را تا دهان سگ پایین آورد و هل داد لای دندان‌هایش. نگاه سگ دیگر تبدار نبود. انگار قرص‌ها دردش را تخفیف داده بودند. آن‌همه نامه، امضا، تمنا، طومارنویسی. بست نشستن دم در پارلمان. هیچ فایده‌ای نکرده بود. پیرزن را دخترهایش برده بودند دم در دادگاه. کف پیاده‌رو روی زمین لخت نشسته بود. گیس‌کنان، یقه دران، بر سینه‌ کوبان. عابران را به گیس‌های سفیدش قسم می‌داد‌ تا شاید کسی کاری کند و جوان را اعدام نکنند. نگاه مردم به کفش‌هایشان بود. رد می‌شدند و سر تکان می‌دادند. مادربزرگ هم عادت داشت به گیس سفیدش قسم بدهد. گیس سفید حرمتی داشت. کسی از در دادگاه بیرون آمد و رو به پیرزن فریاد کشید که جمع کند و برود. گفت که این قرشمال‌بازی‌ها جایش اینجا نیست. توی فیلم نوک فلزی پوتین هی نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. زن هزار بار فیلم را دید و اشک ریخت. جوان فردا می‌رفت جایی در خلأ و تا ابد کسی نمی‌فهمید که اصلا این وسط هیچ گناهی هم داشته یا نه. سگ کوچک گرسنه و منتظر بود.

لیموی درشت و براقی از بین سیب‌زمینی‌ها نگاهش می‌کرد. تکه‌های سنگک خیس‌خورده، رنگ آبگوشت را از زرد زعفرانی برگردانده بود به قهوه‌ای. دلش هم خورد. دهانش مزه زهر می‌داد. فکر کرد که حتما فردا اعدامش می‌کنند، که جوان بعد از این دیگر  آبگوشت نمی‌خورد. دیگر یاد بچگی و حمام نمره نمی‌افتد. به مادرش تلفن زده، برده‌اند انفرادی. مامان عادتش بود که روزهای حمام صبح خیلی زود بلند می‌شد و غذای ظهر را بار می‌گذاشت. آبگوشت نرم نرم روی اجاق می‌جوشید. بچه‌ها وقتی که از حمام می‌رسیدند و با روسری‌های حوله‌ای که محکم به سرشان بسته شده بود پای سفره می‌نشستند چقدر گرسنه و چقدر بی‌طاقت بودند. تلفن زده خانه، تلفن زده به مادرش. علامت خوبی نیست. باید کاری کرد. دیر شده اما. سگ کنار پایش نشسته بود و خیره به دستهای زن بود. آخ، چشم. داشت یادش می‌رفت. یکی دیگر هم بود که منتظر چشم بود. چشم لازم داشت، چشم مصنوعی. پول کم بود. چقدر پول لازم بود؟ سحر نزدیک می‌شد. چقدر نامه فرستاده بودند. چقدر امضا، چندین طومار. بی‌حس شده بود انگار. شاید هنوز دیر نشده بود و کاری از دست کسی برمی‌آمد. اذان صبح. زن کاسه غذا را از روی میز برداشت و جلوی سگ گذاشت. سگ صدایی از خوشی سر داد. سگ کوچکی بود که دیگر پیر شده بود.

دامن شب روی زمین پهن بود. سگ سرش را روی دست زن گذاشته بود و آرام خرخر می‌کرد. سبیل‌ و صورتش از آبگوشت سر شب زرد و چرب بود. اذان صبح حتما جوان اعدام می‌شد و دیگر کاری از کسی برنمی‌آمد. سگ سرطان داشت. آن یکی دیگر، آن زن بسیار جوان زیبا و پریده رنگ را، هر پنج‌شنبه صبح می‌بردند بهداری زندان و زهر می‌کردند توی بدنش که خرچنگ پستانش را آب کنند. خودش داشت آب می‌شد اما. زن فکر کرد که همه‌ی کارهایی که می‌کند بی‌فایده است؛ کاه بر باد. خدایا داشت یادش می‌رفت! یکی را باید پیدا می‌کرد که پول بفرستد برای برادر دختر. باید تلفن می‌زد. به بچه‌های ایتالیا، استرالیا، آلمان. یکی باید پول برساند به برادر دختر تا قرص تقویتی بخرد و غذای مقوی و ببرد دم در قرچک. تحویل بدهد. تا دختر بخورد و جان بگیرد و زهر فقط خرچنگها را بترکاند نه اینکه دخترک را هم. اما جوان فردا اعدام می‌شد. هیچ کاری از دست هیچ‌کسی برنمی‌آمد. آنهمه امضا، طومار، بست نشستن جلوی در پارلمان. اذان صبح خواهد شد. به مادرش تلفن زده بود. برده بودندش انفرادی. تمام تلاش‌ها بی‌فایده مانده بود. زن نمی‌توانست بخورد، بخندد، بخوابد. نمی‌توانست گریه کند حتی. حال همسایه بالایی خاله کوچیکه را داشت که هر شب چهارشنبه می‌رفت سر چاه جمکران و نامه می‌انداخت و همه‌ی هفته چشم به راه جواب می‌ماند بی‌حاصل؛ یا حال عمو بزرگ بابا را که سر هر سال تحویل به شماره‌‌ای که از پسر کوچکش در آلمان داشت تلفن می‌زد و پیغام پشت پیغام می‌گذاشت. پسر معلوم نشد که کجاست و اصلا زنده است یا مرده حتی، اما عمو انگار که در خلا جیغ بزند همیشه گوش به زنگ پژواکی بود که هیچ وقت نرسید.

زن سگ را نوازش کرد. از لای پلک‌های نیمه باز سگ ستاره سو سو می‌‌‌زد. دل شب برای زن کباب شد. آهی کشید، زن را زیر بال‌اش گرفت و توی گوش سگ چیزی زمزمه کرد. سگ سری جنباند و به زن گفت که وقتش است که بخوابد. گفت که امشب، شب جایی نخواهد رفت. گفت که شب آنقدر می‌ماند تا جلاد از رسیدن سحر ناامید شود و جمع کند و برود خانه‌اش. پلک‌های زن سنگین شد و روی هم افتاد. با خودش فکر کرد که حتما خواب دیده که سگ حرف می‌زده. بعد واقعا خواب دید که جلاد دارد می‌رود خانه‌اش و سر راهش نان سنگک و پنیر خریده تا با زن و بچه‌هایش صبحانه بخورند دور هم. زن خسته بود و سگ کوچک، پیر و بیمار بود.

 

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها
>> واپسین نوشته‌ها
تبلیغات

آگهی‌های اجاره خانه:

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: