UA-28790306-1
تبلیغات

صفحه را انتخاب کنید

… گفت آن که یافت می‌نشود، آنم آرزوست

… گفت آن که یافت می‌نشود، آنم آرزوست

 

به یاد: اکرم فرمهینی فراهانی و باقر مؤمنی

 

جانم که تو باشی

هربار که فانوس‌ام را بالا می‌گیرم و درتاریکی گذشته‌‌‌ها به دنبال گمشده‌‌‌‌ای می‌گردم، به یاد آن پسرک بی بضاعت روستائی، سکه تیموری و خاک سرخ «داش‌ها» می‌افتم. مردم ولایت ما به کور‌‌‌‌هٔ آجرپزی می‌گویند: «داش!» چرا؟ نمی‌دانم. گیرم آن ‌‌‌‌سکه کهنه تیموری و خاک سرخ داش‌های جنوب شهر سبزوار را هنوز فراموش نکرده‌ام. غرض کوره راه دولت آباد ما از پشت داش‌های سبزوار می‌گذشت و من هر روز از این راه پیاده به دبیرستان می‌رفتم. روزی از همین روزها، در گذر از کنار داش‌‌‌ها ‌‌‌‌سکه تیموری‌ام را که روزگاری در بیابان‌های حوالی بیهق یافته بودم، گم کردم و تا شب، تا تاریکی شب میان خرده آجرها و خاک‌های رس سرخ گشتم و گشتم و گشتم و آن را باز نیافتم. از آن روز به بعد، هربار که از آن کوره راه کنار داش‌‌‌ها می‌گذشتم، داغ دلم تازه می‌شد و به یاد ‌‌‌‌سکه تیموری گمشده‌ام آه می‌کشیدم. سال‌‌‌ها و سال‌‌‌ها گذشتند، به ناچار جلای وطن کردیم و گذار عشیره ما به ملک ری افتاد. در آن دیار هم هربار که از کنار کوره‌های آجرپزی قرچک می‌گذشتم، به یاد ‌‌‌‌سکهٔ گمشده‌ام می‌افتادم. عنایت می‌کنی؟ پنجاه و اندی سال بر من گذشت و آن ‌‌‌‌سکهٔ کهنهٔ تیموری را هرگز فراموش نکردم. ‌‌‌‌سکهٔ تیموری در زمان کودکی و «هم‌زمان با کودکی من» گم شد. اگر امروز به صرافت جستجوی ‌‌‌‌سکه تیموری بیفتم، این کار آیا به معنای جستجوی کودکی من نخواهد بود؟ «گم کردن!» ‌‌‌‌سکهٔ تیموری در کنار داش‌ها و « گم‌شدن!» کودکی در زمان! باری، احتمال یافتن ‌‌‌‌سکهٔ تیموری هنوز می‌تواند وجود داشته باشد ولی آیا چنین احتمالی برای بازیافتن «زمانی» که در کودکی صرف پیدا کردن سّکه کردم، وجود خواهد داشت؟ بله؟ در این جا منظورم از بازیافتن «زمان!» باز یافتن تمام احساسات و احوال و رفتار و کردار آدمی است در آن مقطع زمانی مشخص و باز آفرینی و بازگویی دقیق و صادقانهٔ آن‌ها.

باری، به گمان من بازگشت و دست‌یابی به گذشته‌‌‌ها و دریافت جوهر حرکت، رفتار و کردار فردی، اجتماعی و سیاسی آدمی در بستر زمانه تنها از راه هنر و بازآفرینی هنری میسّر است. گذشته‌‌‌ها یافت می‌نشوند! درواقع به یادآوردن گذشته‌‌‌ها یک نوع بازآفرینی و باز سازی است! منظور بدون دخالت و یاری هنر، این شناخت هرگز کامل نخواهد بود. بگذریم از این‌که در روزگار ما شماری، معتقدند که شناخت آدمیزاده ناممکن است و اغلب ما تصورات خام خودمان را به‌جای حقیقت و واقعیت وجود ذیجود او می‌گذاریم. آیا پاره‌‌‌‌ای از حقیقت در این مدعا وجود ندارد؟ بگذریم.

 

جانم که تو باشی!

تا به کوچهٔ باریک ملک‌الشعرا بهار و آشنائی با عالیجناب برسم ناچارم هرچند گذرا اشاره‌‌‌‌ای به بضاعت ناچیز ادبی و هنری‌ام بکنم. ناگفته پیداست که پس از گذشت سی‌و چند سال و چند روز تغییر و تحول چشم‌گیری در این زمینه‌‌‌ها به وجود نیامده است و هیچ امیدی هم به « بهبودی!» آن در آینده دور و نزدیک نیست. باری، در آن روزگار من به کارِ گل مشغول بودم و گهگاهی جسته گریخته و در فاصله دو زمین لرزه کتاب می‌خواندم. من‌باب مثال، کتاب تاریخ جهان باستان را که شما سه نفر( ۱) ترجمه کرده بودید و انگار عالیجناب طبق معمول مقدمه‌ای بر آن نوشته بود، اینجانب در سفر شش‌ماهه جنوب و در گرمای چهل‌و‌پنج درجهٔ جزیرهٔ سیری و در خلال کارهای ساختمانی خواندم. پیش‌تر از این هم کم و بیش با نام عالیجناب آشنا شده بودم و می‌دانستم که در بارهٔ تاریخ مشروطیت ایران تحقیقاتی کرده و کتاب‌هایی نوشته بودی. پایان‌نامهٔ تحصیل تاریخ و یا «جامعه شناسی؟» عالیجناب هم گویا در زمینهٔ انقلاب مشروطیت ایران تدوین شده بود که من آن را همان روزها خواندم و با عقل ناقص‌ام دریافتم که نگاه تازه‌‌‌‌ای به انقلاب مشروطهٔ ایران انداخته بودی. بعدها که فهم‌ام کمی بالا‌تر رفت دریافتم که نام اینگونه برخورد با تاریخ، تجزیه و تحلیل مادی و مارکسیستی وقایع و حوادث تاریخی مردم یک سرزمین است. من که تاریخ مشروطیت و تاریخ هیجده سالهٔ کسروی را هم پیشترها خوانده بودم، از انبوه موضوع و معانی، اختصار، فشردگی و انسجام کلام عالیجناب حیرت کردم. در حقیقت همّت و کار عظیم احمد کسروی صرف نقل و شرح دقیق و صادقانهٔ وقایع مهّم وحوادث تاریخی آن دوران شده بود، ولی کار عالیجناب صرف تحلیل حوادث تاریخی و درک و دریافت مارکسیستی جوهر و حرکت تاریخ. از این که بگذریم به یاد دارم که روزنامه‌نگاری در آن ایام مدعی شده بود که باقر مؤمنی سی جلد کتاب در بارهٔ مشروطیت آمادهٔ چاپ دارد. یا قمر بنی هاشم!!! سی جلد؟! به هرحال کتاب تاریخ جهان باستان و مقالهٔ جوهر تاریخ محمد‌باقر مؤمنی را زمانی می‌خواندم که تیمسار فرسیو در دادگاه خلق چریک‌های فدائی محکوم به اعدام و ترور شده بود. خبر «اعدام انقلابی» تیمسار فرسیو به گوش اهالی جزیرهٔ سیری و کارگرهای بلوچ و عرب و عجم معمار و از جمله سرکارگر معمار که من بوده باشم، رسید و تا آنجا که به‌یاد دارم، غیر از این‌جانب، هیچ کسی را ککش نگزید. مردم بومی پا برهنهٔ آن ولایت گرفتار آب و نان و قاچاق بودند و فرسیو و چریک‌‌‌ها را نمی‌شناختند.

بگذریم. برگردیم به کوچهٔ ملک‌الشعرا بهار!

 

جانم که تو باشی،

اگر روی سفر جنوب کمی مکث می‌کنم به این دلیل است که حاصل یادداشت‌های این سفر سبب شد که خدمت عالیجناب برسم و در عنفوان جوانی افتخار آشنائی باچهرهٔ تابناک و سرشناس فرهنگی و سیاسی مملکت‌ام را پیدا کنم. بگذار تا دیر نشده همین‌جا یاد آوری کنم که من پیشاپیش مرعوب شخصیت فرهنگی و وزن و بار و اهمیت ادبی و هنری و سیاسی عالیجناب نبودم. دل‌نگرانی و دلواپسی و دغدغه‌های من به خاطر بی‌بضاعتی ادبی و هنری‌ام نبود. صداقتش من در آن روز تاریخی که رو به کوچهٔ ملک الشعرا بهار می‌رفتم، از بیخ و بن به هنر و ادبیات و دست نوشته‌ام فکر نمی‌کردم. چرا کتمان کنم؟ روزی که رو به کوچهٔ شما در تهران می‌رفتم تا نظر عالیجناب را در بارهٔ دست‌نوشته‌ام بشنوم، مدام به وضع سر و لباس و ریخت و قیافه و رفتارم می‌اندیشیدم تا مبادا باعث آبروی برادرم محمود می‌شدم. در واقع بیشتر از سرنوشت ادبیات و دست‌نوشته‌ام (سفرنامه) دلواپس یخهٔ پیراهنم بودم که گویا با آتش سیگار کمی سوخته بود و لک فتاده بود.

لابد باید چندین سطر پیش‌تر از این‌ها اشاره می‌کردم که برادرم محمود با عالیجناب به تازگی آشنا شده بود و همو دست‌نوشته‌ام را همراه یادداشت کوتاهی به تو داده بود. اگر اشتباه نکنم در آن یادداشت نکته‌‌‌‌ای از نقد باقر مؤمنی را که زیر عنوان «دریچهٔ تازه‌‌‌‌ای به سوی روستا!» که بر تمام کتاب‌هایش نوشته بود، آورده بود. چیزی در این حد و حدود: « انگار محمود دولت‌آبادی با زمین‌داری و یا زمین‌داران بزرگ ایران آشنا نیست و یا محمود دولت‌آبادی فئؤدالیسم در ایران و فئودال‌‌‌ها را نمی‌شناسد.» این مفهوم را از روی حافظه نقل کردم و گناهش را گردن می‌گیرم! هر چند جوهر و مضمون آن نقد و نظر جانبدار و «سازنده» عالیجناب را هنوز فراموش نکرده‌ام.

عنایت می‌کنی؟ در دوران بلوغ علمی و شکوفائی عالیجناب فقط یکبار خدمت رسیدم و بیشتر همین خرده ریزها و جزئیات به خاطرم مانده است تا سخنان و فرماشات «گهربار استاد!!» در بارهٔ ادبیات و دست‌نوشته کذائی و یا سفرنامهٔ جنوب اینجانب. مثلاً چیزی که سال‌ها بعد باعث تعجب و حیرت بسیار من شد و هنوز هم از آن عالم حیرت بیرون نیامده‌ام این بود که اکرم فرمهینی تازه عروس (‌شما گویا به تازگی ازدواج کرده بودید، چند ماه؟ نمی دانم!) باری اکرم خانم تازه عروس برای غریبه‌‌‌‌ای غذا پخته بود و من بی آن که اطلاع داشته باشم یک راست و بی معطلی بر سر میز ناهارخوری نشانده شدم. من که مهاجری روستائی بودم و هرگز در منزل مبل و میز و صندلی نداشته بودم و از قهوه‌خانه‌‌‌ها و دیزی بُزباش که بگذریم، پشت میز ناهارخوری غذا نخورده بودم، من که کارگری ساده بودم و بساط و بضاعتی نداشتم و هرگز با آدم‌های سرشناس هم‌سفره و هم‌کاسه نشده بودم، دست و پایم را مدام جمع می‌کردم و گِردتر می‌نشستم و سرم را از شرم و خجلت بلند نمی‌کردم و آرزو داشتم هرچه زودتر ته دیس «خوراک» اکرم بالا می‌آمد تا نفسی به راحتی می‌کشیدم. از حق نگذریم، ‌اکرم فرمهینی به نظرم گرم و زیبا ولی خیلی شیک و آلامد آمد و این فکر از سرم گذشت:

«آقای مؤمنی انگار دیر ازدواج کرده، چند ساله باشه خوبه؟ چهل، چهل و پنج؟ اکرم خانم؟»

من آن زن بلند بالا، زیبا، مغرور و متکبّر را سال‌ها بعد، در تبعید بهتر شناختم، ولی آن روز، در آپارتمان کوچهٔ ملک‌الشعرا بهار برسر سفرهٔ او احساس ناخوشایندی داشتم، انگار از حضور «این حقیر» چندان خرسند نبود و لابد مرا در خور و در شأن شوهرش نمی‌دانست. خدا عالم است! به هر حال از سردی برخورد و طرز نگاه او چنین استنباط می‌شد. بعدها که آشنائی ما در تبعید به دوستی انجامید، به شوخی به اکرم خانم می‌گفتم:

«عقل آدم‌ها اغلب توی چشم آنها است و چشم در داوری‌‌‌ها به ندرت خطا می‌کند.»

اکرم فرمهینی نقّاش و گرافیست بود و آپارتمان روشنفکر مترقی زمانه‌ام با سلیقهٔ زنی مدرن و با ذوق تزئین شده بود و مثل رؤیا به نظرم می‌آمد. این جانب در آن لحظهٔ تاریخی بیست و چهار و یا بیست و پنج ساله بودم و در آن ایام از چشم من مرد چهل و پنج ساله اگر پیرمرد نبود. دست‌کم مرد جا‌افتاده‌‌‌‌ای بود که سال‌‌‌ها از وقت ازدواجش گذشته بود.

 

جانم که توباشی!

گمانم عالیجناب سرانجام پی به حال زار من برد و کلک تتمهٔ دیس غذا را کند و تر و فرز از جا بلند شد، دست‌نوشته‌ام را از روی گنجه بر داشت و به اطاق پذیرائی اشاره کرد. تا آن‌جا که به‌یاد دارم ما در سرسرا و یا توی «‌هال» آپارتمان ناهار خوردیم و من حدود یک ساعتی در اطاق پذیرایی به حرف‌‌های عالیجناب گوش کردم و لب از لب بر نداشتم. گیرم هر از گاهی از گوشهٔ چشم نگاهی دزدکی به کتابخانه و کتاب‌هایی که بالای کتابخانه بر هم تلنبار شده بودند، می‌انداختم و احساس می‌کردم که راه درازی در پیش دارم. بگذریم.

باری، سفرنامه‌ام را با وسواس و دقت کم‌نظیری خوانده بودی و در مجموع نظر مساعد، مثبت و حتا جانبدارانه‌‌‌‌ای داشتی. حتا یک و یا دو پیشنهاد مشخص هم به من کردی. یکی این که سرگذشت آدم‌های آن سفرنامه را در قالب چندین و چند قصهٔ کوتاه و مستقل از هم بازسازی و بازنویسی کنم. در واقع به صورت مجموعهٔ قصه درش بیاورم. همین! آن‌چه که از درس آن روز عالیجناب به یاد دارم، چستی و چالاکی رفتار و حرکات استاد، شادابی، طراوت و سلامت جسم و جان استاد و دیگر صراحت بیش از اندازه و جسارت کلام و احساس مسؤلیت شدید ایشان در بارهٔ هنر و ادبیات و به‌ویژه ادبیات «مردمی!» و یا «رآلیستی!» بود. از همه مهم‌تر این‌که عالیجناب استاد بود ولی هرگز ادا و اطوار استادهای ریش و پشمکی را در‌نمی‌آورد، فی نفسه ساده بود و تظاهر به سادگی نمی کرد. روشن و مختصر و بی‌پرده حرف می‌زد. پخته بود و به موضوع احاطهٔ کامل داشت و حاشیه نمی رفت، تعارف، مجامله، پرحرفی و مبالغه نمی‌کرد و لابد اگر تفاوت زیاد سنی و بضاعت کم مالی و بی‌بضاعتی فرهنگی این جانب در میانه نمی‌بود و کمی «‌رو!» و اعتماد به نفس می‌داشتم و آن همه درگیر وضع سر و لباس و رفتار و‌ کردارم نمی‌بودم، در محضر عالیجناب کمتر استخوان درد می‌گرفتم و بی‌شک سبک‌بارتر از آپارتمان کوچهٔ ملک‌الشعرا بهار بیرون می‌آمدم و پی بختم می‌رفتم.

باری، با سرگیجه رفتم، پی بخت و اقبالم رفتم و چند سالی روی آن دست‌نوشته کذائی کارکردم تا که مورد قبول اهل نظر و ویراستارهای(‌۲) حسین جعفری افتاد و سرانجام مؤسسهٔ انتشارات امیرکبیر آن را زیر عنوان «کبودان» به چاپ رساند. کبودان همزمان با کتاب‌های جلد سفید منتشر و در میان آثار ممنوعهٔ چندین ساله، چندان به چشم نیامد و چشم منتقدان را نگرفت. گمانم عالیجناب این رمان را نخواند. نه، من چنین انتظاری نداشتم و هرگز چنین حقی هم به خودم نمی‌دادم. ما هنوز به مغاک تبعید در نیفتاده بودیم و با هم این‌گونه همدرد و همزبان نشده بودیم. باید چند سالی می‌گذشت تا گذارم به پاریس می‌افتاد و عالیجناب را در «خانهٔ شیمی» و در گرد‌همایی ایرانیان مهاجر و تبعیدی می‌دیدم و به‌مرور زمان در شمار دوستان عالیجناب در می‌آمدم. گیرم پاریس حدیث و حکایتی جداگانه‌‌‌‌ای دارد که به آن می‌رسیم، برگردیم به ایران.

 

جانم که توباشی!

در وطن‌مان ایران، یکی دوباری به تصادف در مهمانی‌های خانهٔ برادرم محمود به هم بر خوردیم که به احوال‌پرسی و سلام و علیک ساده گذشت. در آن مهمانی‌‌‌ها همانگونه که پیشترها اشاره کردم، به خاطر «دولت فقر!»ی که خداوند به این جانب ارزانی داشته بود و به خاطر جدائی اجباری برادرم محمود از قبیلهٔ پا برهنه‌‌‌ها و به دلایل دیگر بنده به این‌گونه مهمانی‌‌‌ها به ندرت راه می‌یافتم و از تو چه پنهان تمایل چندان هم نداشتم. شاید به همین سبب هنوز همهٔ مدعوین و مهمان‌های آن شب و همهٔ بحث‌ها را به خوبی به‌خاطر دارم: سعید سلطانپور، مادرش هاتکه، برادرش مسعود و چند دختر و پسر از خویشاوندان آنها، باقر مؤمنی و اکرم فرمهینی، محسن یلفانی، رضا معتمدی، مهدی فتحی، ناصر رحمانی نژاد، عطا نوریان، دکتر فرهیخته که محسن مینوخرد و حشمت کامرانی به او «عرقچین جَمجَمه!» می‌گفتند. محمد‌رضا لطفی و شیش تار و همسرش و چندین نفر دیگر … به هرحال من که کتاب زمینهٔ جامعه شناسی آریانپور را به تازگی خوانده بودم و به نظر عالیجناب هم گوش داده بودم، در مجال و فرصتی مناسب پرسیدم که چرا آن‌همه استاد را مورد عتاب و بی مهری قرار داده و می‌دهد؟ لابد باید چند جمله‌‌‌‌ای هم در تعریف و تمجید آریانپور و کتاب او گفته باشم تا که چنین جواب دندان شکنی بشنوم:

« شق‌القمر! یه کتاب درسی ساده و پیش پا افتاده‌ست، پر از غلط‌های فاحشه…!»

نه، پی گیر نشدم. من که از تئوری دولت و سایر مسائل تئوریک چیزی سرم نمی‌شد تا بخواهم شاخ توی شاخ عالیجناب بگذارم؟ تا یادم نرفته بگذار اشاره‌‌‌‌ای به درس مفید دیگری که از این مهمانی گرفتم بکنم. بله، آن شب از روشنفکران وطنم بسیار آموختم. در میان تمام بحث‌‌‌ها و قیل و قال‌‌‌ها و درگیری تند لفظی محمود و سعید بر سر مفهوم پرولتاریا، بحث نظری عالیجناب با دکتر فرهیخته برایم جالب بود. مسألهٔ ملی! بار اولی بود که می‌دیدم روشنفکری آشکارا از جور و ستم مضاعفی که بر ملیت‌های ایران و از جمله بر مردم کرد روا داشته می‌شد دم می‌زد و از حقوق کردهای ایران بی‌پروا و با شهامت دفاع می‌کرد:

« آقا، اگه کرد بودی و سال‌ها زیر یوغ زندگی کرده بودی حرف منو می‌فهمیدی!»

هر چند این بحث جالب هم سرانجام به جدل کشید و به توهین و تحقیر ختم شد. عالیجناب که تا بناگوش سرخ شده بود، دکتر فرهیخته را رها کرده و رو به محمود دولت‌آبادی که میزبان بود برگشت:

«… میگم این مرتیکه رو از کجا پیدا کردی؟ یارو صداش از جای گرمش در میاد!»

 

جانم که توباشی!

این مهمانی‌‌‌ها اغلب رنگ محفل‌های فرهنگی و هنری را به خود می‌گرفت، یا بهتر بگویم، بحث‌های این گونه محافل در مهمانی‌‌‌ها ادامه می‌یافت. تنها گفتار سیاسی که آن شب شنیدم همان بحث مردم کرد بود و تک بیت این شعر بندِ تنبانی بود که عطا نوریان و همراهانش در عالم مستی دم گرفته بودند: «آمریکائی جاکش است …» عطا نوریان آخرهای شب مرا با سواری به خانه‌ام برد، من و همسرم در ناحیهٔ نظام آباد اطاقی در طبقه سوم اجاره کرده بودیم. عطا نوریان که سرش گرم بود، در کوچه پس‌کوچه‌های تنک و تاریک گم شد و با رندی به برادرم محمود نیش و کنایه زد:

«‌چرا مثل برادرت توی عباس آباد خانه اجاره نمی‌کنی؟»

نوریان تنها کسی نبود که به او کنایه می‌زد. آن روزها همه‌جا شایع شده بود که دولت‌آبادی به‌جای «چوب» «پول» بر می‌دارد (‌۳‌) تنگ نظری؟! این شایعات حتی هنگامی که محمود به زندان افتاده بود ادامه داشت و مهر‌آذر ماهر، همسر او، به دادخواهی نزد این جانب که به گمانش بزن بهادر بودم، آمد و من ناچار برای یکی از آنها «‌هرمز ریاحی!» خط و نشان کشیدم و توسط محمد مختاری برایش پیغام فرستادم که اگر دوباره این مزخرفات را در غیاب برادرم محمود تکرار کند با شیوه‌های «غیر روشنفکرانه» با او رفتار خواهم کرد.

باری، روشنفکرانی که چند صباحی در کانون پرورشی کودکان و نوجوانان دیده بودم و یا از دور و نزدیک می‌شناختم مدام پشت سر یک‌دیگر غیبت، مذمّت و بدگوئی می‌کردند و این باعث تعجب آدمی بود که از اهل فرهنگ انتطارات و توقعات دیگری داشت:

«‌اینا که هربار کلهٔ کسی رو بار می‌ذارن!»

از کانون رفتم و دوباره چند صباحی به کار گل مشغول بودم تا در ملک ری «‌شهریار» دامنگیر شدم. گیرم از وجود محافل ادبی و فرهنگی دورادور خبر داشتم و می‌دانستم که باقر مؤمنی یک پای ثابت محفل‌های فرهنگی و هنری جماعت «چپ» بود. گرچه در آن دوران پایم به هیچ محفلی باز نشد ولی رابطهٔ ذهنی من با اهل فرهنک و هنر و ادبیات هرگز بی‌باقی قطع نگردید. این رابطهٔ ذهنی با خواندن آثاری نظیر مکتوبات آخوند زاده، قصه برای بزرگسالان، نامه‌‌‌‌ای که هرگز فرستاده نشد، کتاب احمد و آثاری از منورالفکران مشروطه ادامه داشت و آن عالیجناب خوش‌پوش و خندان را فراموش نکردم. همین!

در آن روزگار من هرگز، هرگز مجذوب و شیفتهٔ شخصّیتی فرهنگی و یا هنری نمی‌شدم. چرا؟ در واقع مسائل هنری و فرهنگی و کسانی که به آن سرگرم بودند برایم چندان اهمیتی نداشتند. لابد هنوز به اهمیت فرهنگ و هنر چنان که باید و شاید پی نبرده بودم و عقلم بیشتر از این‌‌‌ها قد نمی‌داد. شاید هم خودم را درخور و لایق شایستهٔ این دنیا نمی‌دیدم؟ نمی‌دانم. در آن ایامی که طلبه‌های هنر و ادب در خانهٔ به‌آذین و آریانپور و جلال آل‌احمد و امثالهم را گود می‌انداختند و یا در کافه‌‌‌ها تا صبح عرق می‌خوردند و کلهٔ سحر به کله‌پزی می‌رفتند، این جانب شب و روز مانند سگ سوزن خورده می‌دویدم و تمام وقتم صرف نان در آوردن و اداره کردن اولاد ایل و عشیرهٔ پا برهنه‌ام می‌شد که به تازگی کوچ ‌کرده بودند و به پایتخت آمده بودند. بعدهم به شهریار رفتم و معلم شدم تا شاید نفسی تازه کنم! باری، تا آن‌جا که به یاد دارم، در روزگار نوجوانی توجه‌ام بیشتر معطوف مبارزهٔ مسلحانهٔ چریک‌‌‌ها و سرگذشت سلحشورهای زمانهٔ ما و ماجرای جنگ و گریز و مقاومت آن‌‌‌ها بود تا ادبیات و هنر. مثلاً آن نیمهٔ شخصیت سیاسی عالیجناب که در مه و محاق پنهان مانده بود بیشتر حس کنجکاوی‌ام را تحریک می‌کرد. و یا فرار عالیجناب از جیپ فرمانداری نظامی و ماجرای گلوله خوردن و دستگیری‌ات در آن کوچهٔ تنگ بن‌بست برایم جذاب تر از «سی جلد» کتابی بود که می‌گفتند دربارهٔ مشروطیت نوشته‌ای. عنایت می‌کنی؟ فرار این جانب هم از نظام و ارتش و سفر به جزایر جنوب نیز ریشه در همین باور و هواداری عاطفی شدید این حقیر از چریک‌‌‌ها و مبارزهٔ مسلحانه داشت. گمانم بیست و یک‌ساله بودم که از خیر خلبانی گذشتم و از دادگاه گریختم. به کجا؟ می‌رفتم به جنوب تا شاید راهی به «کعبه!» پیدا می‌کردم. عاشق بودم، شیدا بودم، سر درگم بودم و هنوز از این شیدائی و سردرگمی بیرون نیامده‌ام. بگذریم!

باری، مثل لنگر ساعت می‌رفتم و بر‌می‌گشتم و هر از گاهی ویرم می‌گرفت و به سوی هنر و ادبیات متمایل می‌شدم. گیرم واقعیت تلخ و بی‌رحم زندگی همیشه مرا با خود می‌برد و مدام از آرزوهایم دور و دورترم می‌کرد. حقیقت این است که کار و زندگی معیشتی من هرگز با دنیای فرهنگ و هنر خوانایی نداشته و هنوز هم ندارد. به همین دلیل در آن زمان اهل فرهنگ و هنر را به ندرت و تصادفی می‌دیدم. تصادف! من از دور دستی بر آتش داشتم و بر خلاف برادرم محمود و سایرین، سعادت دیدار عالیجناب به ندرت نصیب این جانب می‌شد. با این‌همه دو باره تلاش می‌کنم که فانوسم را بالاتر بگیرم و نگاهی به دور دست‌های دور و به آن روزگار بیندازم. این نگاه، نگاه کارگری روستائی، محجوب ولی کنجکاو و شیفته ادبیّات و هنر است که گهگاهی به اینجا و آنجا سر می‌کشد و فردا، درگیر و دار کار و زندگی خودش و آرزوهایش را بی باقی از یاد می‌برد.

 

جانم که تو باشی!

از آن چند مهمانی که بگذریم، گمانم یکی دو سه بار دیگر هم عالیجناب را هنگام تجدید حیات و فعالیت دوره دوم کانون نویسندگان ایران در خانه هوشنگ گلشیری دیدم. به نظرم در سنگر تنها بودی و یک تنه با شور و حرارت وگاهی عصبیت بر سر «هویت کانون» بحث می‌کردی و از این که جمع نویسندگان و شعرا و ادبا پی به مراد و منظور تو از «صنفی بودن» کانون نویسندگان نمی بردند و یا نمی پذرفتند، به تقریب هر بار خون دماغ می‌شدی. کتابی هم در همان ایام به چاپ رسانده بودی به نام «درد اهل قلم» که هدف آن روشن کردن هویت و رسالت کانون نویسندگان بود که در مبارزه با سانسور رژیم دیکتاتوری شاهنشاهی و دفاع از حقوق مادی و معنوی و همه جانبه اهل قلم خلاصه می‌شد. همین مضمون و مفهوم را با جسارت و شجاعت کم نظیری در سخنرانی خانه فرهنگ گوته هم ایراد کردی و گمانم در آن شب‌ها تنها کسی بودی که برای نخستین بار بی پروا کلمه «سانسور» را به جای «ممیزی» به کار بردی. این جانب نیر درکنار چند هزار نفر شنونده مشتاق، زیر باران پائیزی ایستاده بودم، با دقت گوش می‌دادم؛ شجاعت و جسارت عالیجناب را تحسین می‌کردم.

باری، من شجاعت، سماجت و پافشاری و مقاومت عالیجناب را در آن مباحثات و مشاجراتی که بر سر هویّت کانون نویسندگان درگرفته بود، هرگز فراموش نمی کنم. گیرم آن آدم تند مزاج و عصبی خلاف جریان آب شنا می‌کرد. در آن روزگار فضا، فضای سیاسی بود و حریفان عالیجناب را از میدان بدر کردند. گمانم تو با قهر رفتی و هرگز به کانون بر نگشتی. این استخوان لای زخم ماند و ماند، هویت و رسالت کانون تا آخر روشن نشد تا که زخم کهنه در مهاجرت به چرک نشست و کانون نویسندگان ایران «در تبعید!» منفعل شد. در آن روزگار من هنوز عضو کانون نویسندگان نبودم ولی مباحث داغ درون کانون را کم و بیش دنبال می‌کردم. بعدها که سیل ما را با خودبرد، این مباحث فرسایشی سال‌ها و سال‌ها در نشست‌های همگانی «کانون» و در نشریات خارج کشور ادامه یافت و راه به جائی نبرد. نویسندگان و شاعران تبعیدی یکی بعد از دیگری کناره گرفتند و کانون نویسندگان ایران «در تبعید» در محافق فرو رفت که درجای خود به آن اشاره خواهم کرد. برگردیم.

 

جانم که تو باشی!

شمشیر برهنه و آخته! درآن دوران، هربارکه عالیجناب را در حال مباحثه و مشاجره و مجادله می‌دیدم، به یاد شمشیر برهنه می‌افتادم. آری، از عالیجناب چهره‌‌‌‌ای بر افروخته، پرخاشجو، معترض و جنگنده به یادم مانده است. بت شکن؟ شاید! در آن روزگار بتها به سادگی ساخته می‌شدند. از حق نگذریم، مردم فرهنگ دوست و هنرپرور میهن ما اغلب مانند اینجانب دچار فقر فرهنگی، فقیر وکم سواد بودند. اختناق هم بود و خفقان سیاسی هم بود و انگار اغلب در چنین فضاهائی توهّم جای واقعیت را می‌گیرد و بتها ساخته می‌شوند: مثلاً جلال آل احمد! عالیجناب گویا در جائی گفته و یا نوشته بودی که «جلال آل احمد حدود صد و پنجاه سال از تاریخ عقب است.» عنایت می‌کنی؟ با این حساب تکلیف امثال علی شریعتی که «اسلام مترقی سیاسی» را تبلیغ می‌کرد روشن بود. به نظر تو آریانپور کتاب درسی مخدوش و مغلوط ترجمه و تألیف می‌کرد، به آذین دون کیشوت پیری بود که با شمشیر کج به آسیاب های بادی حمله می‌برد و کتاب تاریخ ایران را کا گ ب نوشته بود و … مخالف خوان؟! در خانه اکبرمیرجانی چنان بر افروخته و سرخ شده بودی که داشت خون از مویرگ‌های گونه‌هایت بیرون می‌زد. مپرس که حضور این جانب در جمع شما به چه مناسبت بود؟ گمانم درمعیّت محسن مینوخرد و یا محمود دولت آبادی به این مهمانی راه یافته بودم. چون که اکبر میرجانی را هم در رابطه با آن‌‌‌ها شناخته بودم. آن شب فرمالیسم در ادبیات و جانبداران این مکتب را با خشم و غضب باور نکردنی می‌کوبیدی و تا آن‌جا که به یاد دارم لبه تیز تیغت متوجه هوشنگ گلشیری بود. پس از شک و تردید بسیار سرانجام به خودم جرأت دادم و چند کلمه‌‌‌‌ای در باره سبک و شیوه کار هوشنگ گلشیری و «بند بازی» او در تکنیک به عرض جمع رساندم که چند روز بعد «کلمات قصارم!!» سر از نقد منتقدی که در آن میهمانی حضور داشت، در آورد. بگذریم!

به نظر اینجانب عالیجناب در ایام اختناق و سکوت، مخالف خوان، همیشه معترض و پرخاشجو و با سواد بود و اعتماد به نفس شگفت انگیزی داشت. این همه در مصاحبه‌ات با روزنامهٔ کیهان به خوبی تجلی یافته بود. تغییر سیاست روزنامه و چاپ مصاحبه‌هایی از این دست خبر از فضای باز سیاسی و دگرگونی‌های آینده و انقلاب می‌داد. غرض در دوران انقلاب و بعد از انقلاب هم مخالف خوانی می‌کردی و من چندان از موضع سیاسی عالیجناب سر نمی آوردم و مخالفت تو را با حزب توده ایران و با رفقا و دوستان قدیمی ات به دلخواه خودم تعبیر می‌کردم. به نظرم می‌رسید که آدمهای نالایق جای عالیجناب و امثال عالیجناب را غصب کرده بودند و لابد حزب توده را به بیراهه می‌بردند. من این جمله عالیجناب را هرگز فراموش نمی کنم:

« باز این ورشکسته‌‌‌ها تابلوشان از خارج آوردند و نصب کردند!»

کتمان نمی‌کنم، قدیم‌‌‌ها جسته گریخته نظرات عالیجناب را در باره آن‌ها شنیده بودم و می‌دانستم که دوست و همکارت که هنوز به حزب وفادارمانده بود، اصلاحات ارضی شاه را مثبت ارزیابی کرده بود و تو برایش شمشیر کشیده بودی. به نظر عالیجناب توده‌‌‌‌ای های مهاجر مدّت‌‌‌ها پیش صلاحیت و حقانیت خودشان را از دست داده بودند و هیچ شناختی از اوضاع سیاسی و اجتماعی میهن ما نداشتند و نباید دخالت می‌کردند. به نظر تو رادیوی آن‌ها مدام چرند و پرند می‌گفت و گمراه کننده بود. بعدها هم که انقلاب شد و حزب توده به ایران برگشت، نظر عالیجناب عوض نشد، شمشیرش را از رو بست و با آن‌ها در افتاد. بارها شنیدم که می‌گفتی:

« باور نمی کنی؟ اینا لو می‌دادن، آره، من از دست حزب توده فرار کردم و پناهنده شدم!»

 

جانم که تو باشی!

درست به یاد دارم که در همان روزها و یا ماه های نخست انقلاب همراه چند نفر دیگر نشریه‌‌‌‌ای مارکسیستی منتشر می‌کردی که اگر اشتباه نکنم نامش «اندیشه!» بود. یک شماره از این نشریه تئوریک را به تصادف در منزل محسن مینوخرد دیدم. من از دور و نزدیک همهٔ همکاران نشریه را می‌شناختم. از جمله عطا نوریان و سعید رهنما و دیگران… منتها شک دارم که که صدای معاصر را بعد از نشریهٔ اندیشه راه انداخته باشی. همین قدر میدانم که قصهٔ طاووس اینجانب مقبول هیأت تحریریه نیفتاد، نشریه آن را چاپ نکرد و شاید به همین دلیل روشن چندان دوامی نیاورد و بعد از انتشار چند شماره، مانند شایر نشریّات متوقف و تعطیل شد. برگردیم.

باری، جنگ ادامه داشت و احزاب و سازمانها هر کدام موضعی در برابر سیاست جنگی جمهوری اسلامی گرفته بودند و تو باز مخالف بودی. در بحث داغ جماعتی روشنفکر و اهل فرهنگ و هنر بودکه شبانه در خانه برادرم محمود به راه افتاد بود، صدای تو از همه صداها رساتر بود. این بحث داغ که طبق معمول به مجادله کشید، بر سر جنگ ایران و عراق و جانبداری حزب توده ایران و فدائیان اکثریت از حکومت بود. عالیجناب مثل همیشه مخالف بود، بله بد جوری از کوره درفته بودی و داد و فریاد می‌کشیدی که اگر لشکر صدام حسین از مرز ایران بگذرد و بیاید مادرم را … کند، من در این جنگ شرکت نخواهم کرد. ناگفته پیداست که موضع عالیجناب با موضع کمونیست‌های جانبدار و هوادار حکومت اسلامی از بیخ و بن تفاوت داشت. غرض من از این موضعگیری تعجب نکردم، حیرت من از این بود که مرد محترم و میانه سالی جلو زن و بچه و پیر و جوان، چنان بر آشفته بود و از کوره به در رفته بود که پای مادرش را به میان می‌کشید و فحش‌های چاروادری به حکومت اسلامی، حزب طراز نوین طبقه کارگر  و اعوان و انصار آن‌ها می‌داد. تا آن‌جا که به یاد دارم که به تازگی از جنوب و از منظقه جنگی برگشته بودم، اهواز نیمه ویران و شهرهای جنگ زده ایران را دیده بودم و نظر تند و تیز عالیجناب با احساسات شدید وطن پرستانه این جانب جور در نمی‌آمد. تجربه ثابت کرده است که در مهمانی‌ها مجال استدلال نیست و بحث‌‌‌ها هرز می‌رود و سوء تفاهم ایجاد می‌کند. مثلاً من آن شب نتوانستم از فحوای کلام عالیجناب چیزی بفهمم و استدلات تو را بشنوم. من که همراه دوستم و با کامیون او به جنوب رفته بودم، شهرهای ویران شده و مردم وحشتزده و آواره و بی خانمان را توی راه و دشت و بیابان دیده بودم، فرصتی را انتظار می‌کشیدم تا شاید مشاهدات‌ام را گزارش می‌کردم. گیرم جنگ و جدال تئوریک شما چنان گرم بود که هیچ کسی دل به حرف‌‌‌ها و گزارش‌های من نمی داد. چه روزگاری! تا دیر نشده بگذار یادآوری کنم که این شب همزمان است با صدور شعار معروف فرخ نگهدار و سازمان فدائیان اکثریّت که با عنوان درشت نوشته بودند: «سپاه پاسداران را به سلاح سنگین مسلح کنید!» برگردیم!

 

جانم که تو باشی،

فانوسم را بالاتر وبالاتر می‌گیرم ولی عالیجناب را نمی‌بینم. عمر این مهمانی‌ها کم کم به آخر می‌رسد. حکومت اسلامی جنگ راه انداخته و دارد جای پایش را سفت می‌کند. اعدام‌هایی که از مقطع انقلاب شروع شده هنوز ادامه دارد، سعید سلطانپور نخستین قربانی است، عطا نوریان را هم اعدام می‌کنند؛  فرار و مهاجرت تاریخی مردم ما هر روز گسترده و گسترده‌تر می‌شود. همه آشنایان ما راه افتاده اند و دارند آشکارا و پنهانی از مملکت فرار می‌کنند. مهمانی، بله، بعضی‌ها هنوز برای وداع مهمانی می‌دهند. در این مهمانی‌ها خبرها رد و بدل می‌شوند « شنیدی؟ باقر مؤمنی هم رفت!» «ها؟ شنیدی یلفانی هم رفت!» « بله، ناصر رحمانی‌نژاد هم رفت» محسن مینوخرد و میترا تمام دوستان و آشنایان آن‌ها نیز رفتند. نوبت به اینجانب رسید و به آنکارا گریختم. در آنکارا سیل عظیم مهاجرین ایرانی را دیدم و هراس برم داشت. از ترکیه به فرانسه آمدم و در پاریس دوباره به عالیجناب بر خوردم که خود حدیث و حکایتی جداگانه دارد.

 

جانم که تو باشی!

کسی از آینده خبر ندارد. شاید، شاید هرگز فرصت و مجالی پیدا نشود تا چند سطری در باره روزگار پاریس و مهاجرت بنویسم، پس بگذار همین جا، گذرا، به چند نکته اشاره و اعتراف کنم. حسرت بزرگ من این است که در زندگی ام خیلی کم آموختم. غم نان مجالم نداد. نکتهٔ دیگر این است که من از آدم‌ها بیشتر از کتاب‌ها آموختم و آن‌ها را هرگز فراموش نکرده‌ام و نمی‌کنم. در میان این همه آدم، چهر‌‌‌‌هٔ پدرم عبدالرسول مثل ستارهٔ سهیل می‌درخشد. برادرم محمود مانند معلمی سخت‌گیر، عنق و کم حرف و سخن همیشه در ذهنم حضور داشته و دارد و عالیجناب که در سال‌های تبعید و دوری جای خالی پدرم عبدالرسول و برادرم محمود را پر کرد. گفتم که من از آدم‌های بسیاری آموخته‌ام ولی از برادرم محمود که بگذرم، عالیجناب نخستین انسانی بود که در بار‌‌‌‌هٔ دستنوشتهٔ جوانک تازه کار و بی بضاعتی مثل من با شرافت و احساس مسؤلیت کم نظیری تأمّل کرد و مانند معماری کهنه کار و ماهر و مسؤل خشت اول را گذاشت. اگر چه هنوز بنای شگفت انگیز و عظیمی نساخته ام ولی اعتراف می‌کنم که خشت‌های بعدی را همیشه بر‌همان پایه روی هم گذاشته‌ام. یعنی تا حالا هرچه نوشته‌ام و هرچه منتشر کرده‌ام، دست‌نوشته‌اش پیشاپیش از نظر عالیجناب گذشته‌ است. باری، حق‌است تا دیر نشده همینجا مراتب‌ سپاس و قدردانی خودم را از صمیم قلب بیان کنم.

 تابستان۲۰۰۶ میلادی حومۀ پاریس

…………………………………..

جانم که تو باشی

وجیز‌‌‌‌هٔ بالا در سال دوهزار و شش میلادی به رشتهٔ تحریر در آمد تا شاید به درد دوست عزیزی می‌خورد که در پی امر خیر تدوین و تنظیم خاطرات عالیجناب پاوزار پاره می‌کرد. از شما چه پنهان بعد از شش سال دو باره آن را با حوصله و دقّت خواندم و احساس کردم همهٔ گفتنی‌‌‌ها کم و بیش گفته آمده‌است. درحقیقت بعداز مرور متن بالا به یاد گذر سال‌های مکرّر، یکنواخت تبعید و به یاد نویسند‌‌‌‌هٔ چک برانیسلاو ونیچ افتادم که در پایان کتاب خاطراتش نوشته بود:

« … در بیست و پنج سالگی ازدواج کردم و همگان می‌دانند که آدمی بعد از ازدواج دیگر خاطره‌‌‌‌ای ندارد.»

حالا حکایت ماست: این حقیر در سی و شش سالگی قدم برخاک «گُل‌ها» گذاشتم و تا چشم برهم زدم بیست و هفت سال از عمر عزیزم در تبعید و انگار در خواب پلشت و سنگینی گذشت. شاید به همین دلیل این روزها و سال‌ها به روشنی سال‌های نوجوانی و جوانی ام نیستند و با اکراه و تردید فانوس‌ام را بالا می‌گیرم تا عزیزان و دوستان‌ام را در این گوشهٔ دنیا پیدا کنم. از تو چه پنهان، این اندوه کهنه و کراهت به مرور ته نشین شده است و هیچ شوقی به باز بینی و باز نویسی آن روزها و آن سال‌ها ندارم. شاید اگر «امر خیر ویژه نامه» پیش نمی آمد، دو باره با فانوس گرد شهر نمی گشتم و در میان سال‌های سوخته به سراغ عالیجناب نمی رفتم. گیرم چاره‌‌‌‌ای نیست، آدم‌ها را در شرایط، در موقعیّت و در رابطه و مناسبات آن‌ها می‌توان تا اندازه‌ای شناخت. تبعید موقعیّت تازه‌‌‌‌ای بود که می‌باید آن را با عالیجناب، در دامن عروس شهرهای دنیا تجربه می‌کردم.

«تو دیگه چرا اومدی؟ ها؟ تو اینجا چکار می‌کنی؟ می‌دونی چه خبره؟ چکار می‌خوای بکنی؟»

این تصویر هنوز یک ذرّه غبار نگرفته است: در راهرو شلوغ مترو ایستاده بودی، رنگ به روی نداشتی و من با شگفتی عالیجنابی را در برابر خودم می‌دیدم که هیچ شباهتی به آن مرد بشّاش، خنده رو و سر زند‌‌‌‌هٔ مهمانی‌ها نداشت، از آن اعتماد بنفس قدیمی هیچ اثری باقی نمانده بود، خودش را پاک باخته بود و به تلخی و با ترشروئی حرف می‌زد: « بله؟!»

باری، به صرافت دریافتم که نگرانی تو ازبابت آینده، تأمین زندگی و امرمعاش این جانب درشهر پاریس بود. باری، اگر چه تندیس آن «مرد اسطوره ای» ناگهان پیش چشم‌ام فرو ریخت و در نظرم کوچک شد، اگر چه از سراسیمگی و آشفتگی احوال تو حیرت کردم، ولی به روی خودم نیاوردم و آهسته دست دراز کردم تا محض احترام استاد بستهٔ پلاستیکی کتاب‌ها را بگیرم. انگار رفتار مؤدبانه‌ام به ترّحم و دلسوزی تعبیر شد و به رگ غیرت عالیجناب برخورد، دست ات را به تندی پس کشیدی و من بد جوری دمغ و پکر شدم و با شرمندگی گفتم:

«همان کاری که عمری در ایران می‌کردم، کارگری، عمله‌گی!»

تازه از گرد راه رسیده بودم و نمی‌دانستم که در تبعید دُمِ شیر گرو بود. من که هنوز نیمه اوّل عمرم را پشت سر نگذاشته بودم و قوّتی در زانو و هنری در بازو داشتم به سختی می‌توانستم احوالات مرد پنجاه و چند ساله‌‌‌‌ای را درک کنم که هیچ حرفه‌‌‌‌ای بلد نبود و همه عمرش را با کتاب و دفتر و قلم گذرانده بود، از بد روزگار آواره شده بود، درتبعید هیچ امیدی به کسی و هیچ تکیه گاهی به جز همسرش، اکرم فرمهینی نداشت. تا دیر نشده بگذار خدمت عالیجناب عرض کنم که در این‌جا، در این دوران و در این موقعیّت بود که من آن «زن متکبر، شیک پوش و آلامد» را بهتر شناختم. سخن کوتاه، اگر اکرم فرمهینی را در تبعید و درکنار عالیجناب نادیده بگیرم، بی‌تردید پا روی حق گذاشته‌ام، هر چند در همه این سال‌ها اکرم در سایه «باقر مومنی» قرار گرفته بود و چندان به چشم نمی‌آمد ولی من که از دور و نزدیک شاهد زندگی شما بودم گواهی می‌دهم که بدون وجود اکرم فرمهینی ما از آثاری که عالیجناب در این سی ساله اخیر به رشته تحریر در آورده* محروم می‌ماندیم. این زن دوستدار زندگی و هنرمند که در ایران استاد دانشگاه بود، هر چند گاهی با نک و ناله، شکوه و شکایت ولی به طرز شگفت انگیزی خودش را با شرایط جدید وفق و تطبیق داد و لنگر زورق شکسته‌‌‌‌ای شد که مانند صدها و صدها زورق شکسته دیگر، یا به عبارت دیگر، صدها خانواده آواره دیگر، در جستجوی ساحل نجات، آرامش و ثباتی نسبی روی آب‌های خروشان سرگردان مانده بودند. باری، زمانی من اکرم فرمهینی را دوباره دیدم که سکان را به دست گرفته بود و عالیجناب را در اموراصلی و معیشتی زندگی کنار گذاشته بود، با همه توش توانش می‌کوشید تا آب توی دل «باقر» تکان نمی‌خورد. در آن روزگار اکرم، آن زن مقتصد که عقل معاش داشت، تفاوت نرخ اغذیه و قیمت «باگت» را حتا در فروشگاه هائی که چندین و چند کیلو متر از هم فاصله داشتند میدانست و درآن روزگار تنگدستی تا متاعی را به نازلترینن قیمت می‌خرید ساعتها وقت صرف می‌کرد و به همه مغازه‌‌‌ها سر می‌زد و برای اداره خانواده و ادامه یک زندگی مختصر و آبرومندانه با جان و دل از همه چیزش مایه می‌گذاشت. گیرم این «امر وقف تام و تمام وجود» خیلی برای اکرم گران تمام شد. حالا چگونه و چرا؟ سر فرصت به آن نیز خواهم رسید.

 

جانم که تو باشی،

تا ره گم نشود ناچارم منزل به منزل حرکت کنم و رشته‌‌‌‌ای را بچسبم که در نهایت بهانه‌‌‌‌ای برای دیدار ما و سایر دیدارها بود: «هنر و سیاست» و یا در یک کلام مسایل فرهنگی! به گمان اینجانب عالیجناب آدمی حزبی تشکیلاتی و سیاسی اصیل و منضبطی بود که بعد از شکست حزب توده و انتقادها و جدا کردن خرج خودت از این حزب، تا آخر با خوی و خصلت و با تربیت یک آدم تشکیلاتی، به تنهائی و در تنهائی، به زندگی سیاسی ادامه می‌دادی. از حق نباید گذشت، عالیجناب به رغم انتقادهای شدید و کوبنده به گذشته حزب و سردمداران حزب، وقتی کارد به استخوان می‌رسید و بیگانه‌ای حمله می‌آورد، در برابر دشمن قد علم می‌کرد و به دفاع از ارزش‌هائی بر می‌خاست که برایش سال‌ها مبارزه کرده بود. در حقیقت این مثل معروف درباره عالیجناب صدق می‌کند: «ما اگر چه همدیگر را می‌کشیم ولی کشته هامان را به دشمن نمی دهیم!» برگردیم.

این دوگانگی و یا تناقض تا آنجا که من می‌دانم عالیجناب را آزار می‌داد. در واقع تو مانند سیّاره‌‌‌‌ای بودی که از مدار خارج شده بود و از منظومه اش دور افتاده بود و مدام به اصل خویش باز می‌گشت. مدام تلاش می‌کرد تا جمعی و یا گروهی را سامان می‌داد و به کارهای جمعی می‌پرداخت. روحیّه جمع گرائی، باور به کارهای جمعی و زندگی در میان جمع از جمله خصلت‌های بر جسته و چشمگیر عالیجناب بود که به گمان من با خوی تند و مزاج آتشین او جور در نمی آمد و با وجود گشاده روئی و بشاشیّت، اغلب بر آشفته و برافروخته نیمه کاره رها می‌کرد، به خلوت خویش پناه می‌برد و مدتی توی لک فرو می‌رفت تا دوباره بهانه‌‌‌‌ای به دست می‌آورد و درخیال و در آرزوی سر و سامان دادن به قشون شکست خورده و تکه و پاره شده «چپ»، برای ره یابی و گشایشی در این گره فرو بسته، در جلسه های فرسایشی شرکت می‌کرد و هربار دست از پا درازتر بر می‌گشت. تا آن جا که من به یاد دارم، در سال‌های نخست تبعید فشار عصبی همه جانبه چندان بالا بودکه کارعالیجناب به جاهای باریک کشید، گمانم معده ات خون ریزی کرد و گویا چند روزی بستری شدی. در همان ایّام یا شاید در «ایّام تنفّس سیاسی!» بود که محفل هنری ما به همّت و پیشنهاد عالیجناب شکل گرفت و آخر هر هفته یا هر ماه در خانه نویسنده و شاعر و نقاشی گرد می‌آمدیم. من آپارتمان مینیاتوری شما را در کوچه «ورنی یو» در پاریس سیزدهم به همین مناسبت دیدم و از تو چه پنهان در آغاز از مشاهده تختخواب دو نفره شما در اتاق پذیرائی و جماعت اهل هنر که درجستجوی جای نشستن پا به پا می‌کردند، دستپاچه شدم. لابد در همین روزها بود که نقل گداخانه های کاتولیک‌‌‌ها و کمک‌های ناچیز دولتی به پناهنده های سیاسی پیش آمده بود و این که تو و اکرم چگونه یخچال کهنه کنار خیابان را با هزار زحمت وذلّت به آپارتمان آورده بودید. اگر اشتباه نکنم، در آن سال‌ها، به دلیل دشواری زندگی در فرانسه بسیاری به فکر افتاده بودند و به کشورهای اسکاندیناوی، آمریکا و کانادا و استرالیا سفر می‌کردند؛ یا به آلمان، انگلیس و یاهلند می‌رفتند و دوباره پناهنده می‌شدند. گویا عدّه‌‌‌‌ای از پناهنده‌‌‌ها بی سر وصدا رفته بودند و بخت خود را آزموده بودند و خبرهای خوشی نیز می‌آمد، ولی عالیجناب پیشنهاد آن دوستان را نپذیرفت و در پاریس ماندگار شد. گیرم هر بار بحث پناهندگی در کشور فرانسه در می‌گرفت، می‌گفت:

«ما از میون تموم پیغمبرها جرجیس رو انتخاب کردیم.» بگذریم.

 

جانم که تو باشی،

در آن محفل کذائی پی بردم که پیش تر از آن نیز تلاشی کرده بودی و به یاری آشنایان، دوستان و رفقای سابق که به تبعید رانده شده بودند نشریه‌‌‌‌ای فرهنگی به چاپ می‌رساندی که به خاطر درج مقاله‌‌‌‌ای از ارتشبد آریانا، مورد انتقاد شدید «رفقا» قرار گرفته و به مرورتعطیل شده بود. محفل هنری ما گویا تلاش مجدّد عالیجناب بودکه بنا به «هیچ دلیلی» بیش ازیک و سال و نیم دوام نیاورد. لنین به درستی گفته است: « تبعید یعنی مشاجره!»

باری، رفقا و دوستانی که از سَرِ سرگردانی سر ازآن محفل هنری در آورده بودند، هرکدام به سوئی رفتند و از آنهمه تنها مطلبی باقی ماند که اینجانب، بنا به توافق و پیشنهاد جمع، در باره غلامحسین ساعدی نوشته بودم. ناگفته نماند که به همه تکلیف شده و در میان تمام دوستان محفل ما فقط بنده این تکلیف و پیشنهاد را جدی گرفته بودم. برگردیم.

از روحیّه جمع گرائی عالیجناب که بگذریم به خصلتی باید اشاره کنم که کمتر در میان اهل علم و هنر دیده ام و آن، همانا ایجاد اعتماد به نفس، تشویق و ترغیب نوقلم‌ها و نویسندگان مردّد بود به امر نوشتن. در آغاز آشنائی، در آپارتمان کوچه ملک الشعراء بهارتلنگری به ذهنم خورده بود و در سال‌های بعد، در تبعید به مرور دریافتم که این ویژگی سرشتی و ذاتی عالیجناب بود و به هرکسی که سر سوزن ذوقی داشت؛ یا در جائی، تصادفی به موضوع جالب اشاره کرده بود مدام سغلمه می‌زد، او را تهییج و تحریک می‌کرد و با سماجت به «نوشتن» وامی داشت. من چند نمونه، از جمله دکتر دامغانی، پروسه تنظیم و تهیّه و چاپ خاطرات مشترک شما را شاهد بودم که اگر عالیجناب کوتاه می‌آمد و اصرار نمی کرد، این کار و سایرکارهای مشابه انجام نمی گرفت و در نیمه راه متوقف می‌شد. نمونه دیگر آن، رمان ناتمام «روایت» اثر بزرگ علوی بود که به همّت عالیجناب تکمیل و تصحیح و ویراستاری شد و در ایران به چاپ رسید.

 

جانم که تو باشی،

در بالا آمد که عالیجناب آدمی سیاسی و تشکیلاتی بود که بعد از سرکوب همه جانبه حزب توده و ایجاد خفقان و اختناق و بعد از سپری شدن دوران زندان، گوئی از سر ناناچاری به کارهای تحقیقاتی و تاریخی پرداخته بود و در حاشیه گویا گریزی به نقد ادبی و سینمائی زده بود. من نقدهای دوران جوانی تو را که در نشریات حزب توده چاپ شده بود، هنوز نخوانده ام، گیرم « دریچه تازه‌‌‌‌ای به سوی روستا» که تمامی آثار محمود دولت آبادی را تا گاواره بان در بر می‌گرفت و « میرزای بزرگ علوی…» را بارها مرورکرده‌ام و افسوس خورده‌ام که چرا عالیجناب به همین دوتا کار کفایت کرد و ادامه نداد. نقدهائی از آن دست و منقدانی از قماش عالیجناب ضرورت زمانهٔ ما و دنیای بی در و پیکر ادبیّات آن روزگار بود. برهیچ کسی پوشیده نیست که در کنار و در سایه نقد و منتقد سالم ادبیات سالم و پویا رشد می‌کند. افسوس که این کمبود در مملکت ما از قدیم وجود داشته و هنوز وجود دارد و از این رهگذر آسیب‌ها به نویسندگان و آثار آن‌ها رسیده است و می‌رسد. گیرم عالیجناب گویا این «امر خیر» را در کنار کارهای واجب دیگر انجام داده بود و آن را چندان جدّی نگرفته بود. روزی از زبان بزرگ علوی شنیدم که می‌گفت: « چی می‌گی؟ به تراز قبای آقا برخورد وقتی پرسیدم چرا دیگه نقد نمی نویسی؟ باد توی غبغبش انداخت که من منقد و ادیب نیستم، من یه آدم  سیاسی حرفه‌‌‌‌ای هستم، انگار منقّد بودن عیب و عاره…»

آقا بزرگ علوی از دوستان قدیمی و گویا استاد عالیجناب بود که تا روز آخر این دوستی ادامه داشت. میزان علاقه و ارادت تو را به‌این نویسنده «پیشگام» و معاصر صادق هدایت از زمان قدیم می‌دانستم و اگر اشتباه نکنم تو نخستین کسی بودی که در فرودگاه مهرآباد از او استقبال کردی. آقا بزرگ بعد از سال‌ها از «تبعید» بر گشته بود و من توی عکس او را بارها در میان آغوش باز تو، و درکنار چهره های گشاده و خندان و چشم‌های پر اشک دوستان و رفقایش دیده بودم و آن گفتگوئی را که در باره ادبیّات در حضور آقا بزرگ علوی با هنرمندان و نویسندگان انجام گرفته بود خوانده بودم. گمانم آقا بزرگ این سخن را همان روز در منزل شما در تهران شنیده بود و چندین و چندسال بعد در آپارتمان جدید شما در حاشیه پاریس (پورت ونسن) و دو باره «در تبعید» نقل می‌کرد. گویا عالیجناب این آپارتمان را که بزرگتر بود و یک اتاق بیشتر از آپارتمان کوچه «ورنی یو» داشت به یاری و پا در میانی دوستی دست و پا دار از اداره ( ۴) H.L.M پاریس اجاره کرده بود. از تو چه پنهان، این دوستی قدیمی برای من زیباو رشک انگیز بود. گیرم این‌همه باعث نمی‌شد که گهگاهی در باره ترسی که به گمان تو ذاتی آقا بزرگ علوی بود، لغزی نپرانی وگوشه و کنایه نزنی. تا حرف تو را باور می‌کردم، اغلب از نامه‌هائی که درآن سال‌ها ازآلمان شرقی نوشته بود نمونه می‌آوردی و از خود سانسوری و هراس او از «حزب» و از شوروی دم می‌زدی. شاید به همین خاطر مقاله‌‌‌‌ای که در باره او نوشته بودی علوی جوان نام گرفته بود. گویا علوی در دوران تبعید نخستین با حزب توده اختلاف حساب پیدا کرده بود و در زمان «تبعید دوم» از بیخ و بن عوض شده بود ولی به زعم تو، جرأت و شهامت بیان و ابراز عقایدش را نداشت. آقا بزرگ هر بار که از آلمان شرقی به پاریس می‌آمد، در منزل عالیجناب اطراق می‌کرد و مدام از گرانی می‌نالید، در زمستان و تابستان، هر روز صبح زود دوش آب سرد می‌گرفت. این بازمانده نسل منقرض، تا آخر عمرسالم و سر پا بود و کمتر خنده از لبش دور می‌شد. با این‌همه، در سال‌های آخر عمرش کم کار شده بود و یا به کندی کار می‌کرد. تا آنجا که به یاد دارم رمان روایت روی دست اش مانده بودو نمی توانست و یا شاید انگیزه نداشت و رغبت نمی‌کرد آن را به پایان برساند. اگر اشتباه نکنم، تمام دستنوشته‌‌‌ها و یاد داشت‌ها را به عالیجناب سپرده بود و روزهای آخر در نامه‌‌‌‌ای نوشته بود: «… ریش و قیچی دست خودت، هر جور که صلاح می‌دانی و می‌پسندی تمامش کن و به نام هرکسی که می‌خواهی به چاپ برسان. اصلاً به نام خودت چاپ کن و یا که آن را بیانداز دور… » من این «مفهوم» را از زبان عالیجناب شنیدم و روزی که دستنوشته او را به من دادی تا نگاهی به آن می‌انداختم، از تو چه پنهان هراس برم داشت و برای آینده خودم که در تبعید بودم و لابد باید مانند آقا بزرگ سال‌ها دور از مردم و دور از میهن زندگی می‌کردم، بد جوری نگران و دلواپس شدم: «هی، این بلا در آینده به سر تو هم می‌آید؟ فردای صباح زبان مادری ات را از یاد می‌بری و اصطلاحات را غلط می‌نویسی؟» عنایت می‌کنی؟ آقا بزرگ علوی بیشتر اصطلاحات زبان مردم را اشتباهی و بی جا به کار برده بود. بگذریم.

 

جانم که تو باشی،

حالا که سخن از دوستی به میان آمد بگذار گذرا اشاره‌‌‌‌ای بکنم به آدم‌های «رنگارنگی» که به آپارتمان «پورت ونسن» رفت و آمد داشتند و از این رهگذر، میانبر بزنم و به برسم به انسان تبعیدی و عطشِ نیازی که ما به همزبان، همنشین و شنیدن «صدای آشنایِ» هموطن داریم. این نیاز همگانی است، گیرم درتبعید حق انتخاب محدود است و عالیجناب که گوئی به بوی آدمیزاد زنده بود و از انزوا و تنهائی گریزان، انگار در معاشرت، مصاحبت و دوستی‌‌‌ها معیار، گز و متری ویژه خویشتن خویش داشت که گهگاهی «رفقای» او را گیج و حیرتزده می‌کرد. من بارها اینجا و آنجا به زمزمه شنیده ام که: «عمو باقر با این یارو چکار داره؟ گروه خونی طرف با ما نمی خونه» و یا «…‌‌‌‌ای بابا، از هر طیفی و از هر جماعتی به خونه باقر مومنی می‌رن و میان، پیر مرد انگار حواسش نیست!» اگر از زبان اهل سیاست مقداری وام بگیرم، خواهم گفت که عالیجناب در این مورد خاص «لیبرال -دموکرات» بود و دامنه روابط او به «رفقا و همفکران اش» محدود نمی شد و مانند بسیاری از عزیزان، همه چیز دنیا را از سوراخ تنگ سوزن سیاست نمی دید. با این‌همه در سیاست و در جهت گیریهای سیاسی مو را از ماست بیرون می‌کشید و اگر شیر خام خورده‌‌‌‌ای آرمان‌های انسانی او را که در «کمونیسم و سوسیالیزم» تجلی می‌یافت، به زیر سؤال می‌برد، به خاطر دوستی و آشنائی کوتاه نمی آمد و یک سر سوزن گذشت نمی کرد.

باری، تا سال‌ها سیاست در مرکز همه مسائل تبعیدی‌‌‌ها قرار داشت و موضع گیری سیاسی، عضویّت و یا هواداری و جانبداری افراد از احزاب، گروه‌‌‌ها و سازمانها، مانند «اوراق هویّت» شاخصه آن‌‌‌ها به شمار می‌رفت و میزان اعتبار و مرزهای عبور و مرور و حوزه های مجاز و غیر مجاز حشر و نشر اشخاص را تعیین می‌کرد. هویّت سیاسی حتا روی روابط شخصی و عاطفی و خانوادگی آدمها اثر می‌گذاشت. گاهی انشعاب سازمان‌ها و احزاب و جدائی های سیاسی و ایدئولوژیکی به دشمنی رفقای قدیمی می‌انجامید و عمر دوستی های چندین ساله به پایان می‌رسید. گیرم عالیجناب در چنین فضائی، بی توجّه به داوری‌های دیگران، درآپارتمان «پورت وَنسِن» با گشاده روئی و خنده همیشگی و ردیف دندان‌هائی که دیگر نیمی از آن‌ها کار دندانساز ناشی و مصنوعی بود و سفیدی و جلای سابق را نداشتند، از هر قماش آدمی استقبال می‌کرد و اکرم اغلب روزها مهمان داشت و سفره اش همیشه رنگین و مانند تابلو طبیعت بی جانی چشمگیر و زیبا بود. نا گفته نماند که بعد از سال‌ها قناعت و امساک و کار در رستوران اکرم به زندگی شما سر و سامانی داده بود و آرام آرام به اصل خویش باز می‌گشت. اگر چه این بانوی خوش ذوق و با سلیقه قادر نبود نظیر فرش‌ها، تابلوها و اشیاء لوکس و زیبائی که به هنگام فرار از ایران، در سراسیمگی و هول و هراس، به مفت فروخته بود، دوباره در پاریس می‌خرید، ولی اوقات بیکاری را در فروشگهاه‌ها، خیابان‌ها و کوچه پسکوچه‌‌‌ها و محلّه های قدیمی شهر پرسه می‌زد و از تماشای «اجناس عتیقه» لذّت می‌برد و اگر چیزی زیبا و با قیمت مناسب نظرش را می‌گرفت، می‌خرید و به گنجینه اش می‌افزود. از حق نباید گذشت، از تصدق سر اکرم و وسواس او در امر زیبائی و زینت و ظاهر، پس از سال‌ها گوشه و کنار آپارتمان شما انباشته از مجسمه ها، جغدها، تابلوها (۵) ، گلدان‌ها و ظروف ظریف و خوشرنگ و گل و گیاه شده بود که هر شیئی با دقت نگاهی هنرمندانه جائی مناسب بر دیوارها، روی پیش بخاری و گنجه‌‌‌ها یافته بود و چشم را نوازش می‌داد و به آدمی آرامش می‌بخشید. اکرم که در تمام موارد، تا آن‌جا که ممکن بود، قناعت و صرفه جوئی می‌کرد و حتا در زمستان با آب سرد ظرف می‌شست، برای اشیائی که چندان در منزل ضرورت و کارآئی نداشتند و در نظر بسیاری به تجمّل پهلو می‌زدند، به راحتی پول می‌داد و گاهی درخرید کفش، لباس و جامه مبالغه و اصراف می‌کرد. عنایت می‌کنی؟ شاید اگر اکرم همسر عالیجناب نمی بود، شیک پوشی، علائق و دلبستگی خاص او به زینت آلات و عتیقه جات، توجه ویژه اش به «دکوراسیون» و رفتار و گفتارش آن‌همه زیر ذرّه بین خرده بین‌‌‌ها نمی رفت و درچشم زن‌های سیاسی ما که هنوز از فضا و فرهنگ چریکی بیرون نیامده بودند، نمود پیدا نمی‌کرد و آن‌همه برجسته نمی شد. گیرم اکثر این جماعت وقتی آب دیدند فهمیدند که شناگران قابلی بوده اند و خودشان و دیگران خبر نداشته اند. آری، در عرصه های دیگر از او سبقت گرفتند، به تاخت و تاز پرداختند و تا آخر خط «آزادی» رفتند. از تو چه پنهان من با این احساس و داوری بیگانه نبودم و همان روز نخست دیدار و آشنائی، در آپارتمان ملک الشعرا بهار از ذهن‌ام گذشت که: «این بانوی آلامد، بلند بالا و زیبا با عالیجناب و با افکار، اندیشه‌‌‌ها و آرمان‌های او خوانائی ندارد وجور درنمی‌آید.» درآن زمان هنوز نمی‌دانستم که برادر بزرگ اکرم، رضا فرمهینی، از جمله سیاسی‌های قدیمی چپ و زندانی شاه بود و گویا در گیر و دار واقعه‌‌‌‌ای در تهیّه سلاح با تو همکاری کرده بود. درحقیقت باورها و تصورات و توقعات نسل ما از یک آدم سیاسی و مبارز متفاوت بود و نسل قبل از خودش را نمی شناخت. اگر اشتباه نکنم، عالیجناب روزی برای ما نقل می‌کرد که در دوران نوجوانی، روزی با ریخت و لباس شیک و موهای شانه زده، مرتب و تمیز به کلوپ حزب توده رفته بود و رفیقی ترک زبان به او گفته بود: «نه، با این دَک و پُز، از تو آدم انقلابی درنمیاد!» باری، عالیجناب شیک پوش، خوشگذران، خوشمزه خوار، اهل سیر و سیاحت و زندگی بود و در مکتب حزب توده و کمونیستهائی تربیت شده بود که هیچ سنخیّتی با نسل سیاسی ریاضت کش ما نداشتند و از این جهت با اکرم فرمهینی هیچ اختلاف و مشکلی پیدا نمی کرد. داستایوسکی در جائی گفته است:

«ما از زیر شنل گوگول بیرون آمده ایم!»

اگر مرا به جانبداری و هواداری از حرب توده ایران متهم نکنند، با احتیاط به عرض عالیجناب می‌رسانم که همه روشنفکران زمانه شما، اگر چه تا آخر توده‌ای نمانده‌اند ولی دست کم چند صباحی گذر آن‌ها به حزب افتاده‌است و بنا بر این من نمی توانم پا روی حق بگذارم و مانند بسیاری، با تکرار مکرر اشتباهات فاحش سیاسی و یا «خیانت؟!» حزب توده، تأثیر او را بر روشنفکران جامعه و نقش او را در تولیدات فرهنگی و هنری و انتقال اندیشه مترقی دنیا به ایران نادیده بگیرم. از تو چه پنهان از زبان عزیزانی شنیده ام که آشنائی مردم ایران و نسل جوان آن دوران با اندیشه مارکسیسم و فرهنگ غرب، جانبداری از سوسیالیسم واقعاً موجود و شوروی سابق، تاریخ ما را از مسیر اصلی منحرف کرده و در نتیجه این اندیشه و سیاست برای پیشرفت و پیشبرد جامعه ما مضر بوده است. من هرگز وارد این بحث نشده و نمی شوم، منظورم دراین جا فقط اشاره‌‌‌‌ای بود به عالیجناب که از بازماندگان آن نسل منقرض است و مانند بسیاری از روشنفکران مترقی روزگار ما از زیر بیرق حزب توده بیرون آمده و هنوز مهر آموزگار نخستین را بر پیشانی دارد. شگفتا که از این‌همه و در این‌همه سال بر اکرم فرمهینی حتّا گردی ننشست. چرا و چگونه؟ سرفرصت به آن خواهم پرداخت. برگردیم.

 

جانم که تو باشی،

جای شگفتی نیست اگر در روزگار تبعید مدام به همراه و همسفر تو، به اکرم فرمهینی می‌رسم. این بانو که مانند بسیاری از زن‌ها، گه گاهی تلخ و ترشرو می‌شد، غرولند می‌کرد و ازخستگی مفرط و درد می‌نالید و یا به تعبیر تو «نق می‌زد»، نقش بسیار مهمی در زندگی تو و انوشه داشت. اکرم در سال‌های آخر اغلب از شما دو نفر که بی اندازه عصبی و بی حوصله بودید مورد تمسخر و عتاب قرار می‌گرفت و از این بابت شکوه نمی کرد، بلکه حیران بود و رفتار شما را نمی فهمید. گیرم من که در سال‌های تبعید، از نزدیک شاهد زندگی شما بودم و درماندگی و حیرت اکرم را می‌دیدم، می‌فهمیدم که چرا هربار انوشه به قول شیخ سعدی بانگ بر مادر می‌زد و پرخاش می‌کرد و چرا عالیجناب دم به دم از او ایراد می‌گرفت. اکرم در ایران نقّاش و طرّاح و استاد دانشگاه بود، درکارهای فرهنگی و هنری با تو همراهی و همکاری می‌کرد و برای روی جلد کتاب‌های شما طرح‌های زیبا می‌کشید، در تبعید همه وجودش را وقف عالیجناب و انوشه کرده بود و کم کم در این روزمرگی مستحیل شده بود و به مرور از کارهای ذوقی و هنری فاصله گرفته بود. فرار از ایران و جا به جائی اجباری و غیر منتظره را به خاطر عالیجناب متحمل شده بود، هیچ مشکل سیاسی در ایران و با حکومت نداشت و دوران تیره تبعید را به خاطر تو و انوشه بر خود هموار می‌کرد. به خاطر شما از زندگی و دنیائی که آن‌همه دوست می‌داشت و با وسواس، دقّت و ظرافت گوشه وکنار آن را آراسته و پرداخته بود، دل کنده بود، از دلبستگی‌ها و علایق‌اش فرسنگ‌ها دور افتاده بود و این جدائی ناگهانی او را از بیخ و بن دگرگون کرده بود، این جدائی و جا به جائی ناخواسته لطمه‌هائی به روح و روان او زده بود که هرگز جبران نمی‌شد. در حقیقت ذهن خلاق و فعّال اکرم به مرور کرخت و منفعل شده بود، هیچ انگیزه‌‌‌‌ای برای فراگیری و درگیری ذهنی با این دنیای بیگانه را نداشت، زبان فرانسه را یاد نگرفت و ناگزیر نتوانست رابطه‌‌‌‌ای هر چند اندک با «دنیای خارج از خانه» بر قرار کند، عروس فرنگی و بعد نوه‌‌‌ها وارد زندگی شما شدند و این ناتوانی و گنگی روز به روز بیشتر آشکار می‌شد و رخ می‌نمود و او را در خفا آزار می‌داد. احساسات و عواطفی که فقط در زبان و به وسیله زبان شکوفا و بیان می‌شوند، امکان بروز نمی‌یافتند و اکرم این کمبود اساسی را با لبخند، آشپزی و پخت پز برای عزیزانش و با ناز و نوازش کوچولوها جبران می‌کرد. بحران هویّتی که ما درتبعید گرفتارش بودیم و هنوز هم هستیم در اکرم به شکل حادتری تجلی می‌یافت و با گذشت زمان تشدید می‌شد و یا به دیگر سخن، به مرور این «هویّت» را می‌باخت و آن را در وجود عزیزان و نزدیکانش می‌جست، در وجود عالیجناب که به گمان او «یگانه روزگار ما» بود و نظیر و همتا نداشت. از آشپزی و پخت پز بی‌نظیر اکرم که بگذریم دیگر چیزی از هنر وکرامات گذشته او باقی نمانده بود که به آن می‌نازید و لاجرم «خودستائی» به «باقر ستائی» بدل شده بود و با تو تعیین هویّت می‌کرد. نگاه اکرم از قدیم بیش از حد معمول معطوف به خود بود و هر چه را که در این دنیا به او مربوط می‌شد، از بهترین‌‌‌ها بود، غذا که جای خود داشت، همسرش، باقرمومنی علامه دهر بود و هیچ کسی به گرد او نمی رسید، عروس او درکمالات و انسانیّت بی نظیر بود و الفبای زبان فارسی را دو ماهه یاد گرفته بود، نوه های او زیباترین و با هوش ترین بچّه‌‌‌ها بودند و گاهی اینقدر مبالغه می‌کرد که بعضی‌‌‌ها به پچ پچه و در غیاب او می‌گفتند: «… شپش اکرم خانم شاباجی خانمه!!»

شاید اگر اکرم می‌پذیرفت که همه چیز را همگان می‌دانستند و بر این نمط، همه چیز را همگان داشتند کمتر رنج می‌برد، با دیگران کنار می‌آمد و شاید منزوی نمی شد. منظور درسال‌های اخیر، خودستائی و خود محوری او جایش را به تفاخر داده بود و بیشتر از هرکسی به عالیجناب افتخار می‌کرد، با همه وجود تو را و ارزش‌های تو را در باطن باورکرده بود و به رغم بی اعتنائی ظاهری، به رغم این که به خوبی می‌دانست کتاب‌های تو هیچ حاصلی به جز درد سر نداشتند و به قول خودش برای او « نان و آب!!» نمی‌شدند، با این‌همه پذیرفته بود که پیرمرد صبح تا شب، در آن اتاقکی که همزمان ویکجا اتاق خواب و اتاق کارش بود، پشت میز محقرش که یکجا قفسه کتاب و میز تحریر بود، قلم به چشم بزند و او زنبیل به دست، با آه و ناله، لنگ لنگان به بازاز روز برود تا میوه و سبزی و مایحتاج زندگی را هر چه ارزانتر بخرد، دم دمای ظهر غذائی بپزد، عصرها جلو تلویزیون چرتی بزند و در خلوت و خاموشی خانه سریال‌های مادام العمر را تماشا کند و گاهی به اتاق تو سرک بکشد:

«باقر، دهساله که داری روی این کتاب کار می‌کنی، گمان نکنم به عمرت کفاف بده!»

آه، چه تکرار ملال آوری است زندگی خالی و یکنواخت در غربت!

« مهم نیست اکی، بعد از من دیگرون این کار رو ادامه می‌دن و تمامش می‌کنن.»

نام این کتاب «حاکمیّت در قرآن» و یا « حاکمیّت در اسلام» بود که انگار تازگی‌‌‌ها مقدمه و یا پاره‌‌‌‌ای از آن را به چاپ سپرده ای.

 

جانم که تو باشی،

اگر اشتباه نکنم، بعد از زندان و خروج از حزب توده، عالیجناب عضو هیچ سازمان و حزب سیاسی دیگری نشده بود و اگر چه در تبعید آن‌هانی(۶) که قصد «احیاء حزب توده» را داشتند چندبار ازتو دعوت کردند ولی پیشنهاد آن‌ها را نپذیرفتی و با طنز و طعنه و با مایه‌‌‌‌ای از انزجار گفتی: «ولی برای نابودی تتمه حزب توده ایران حاضرم!» نه با آن‌ها و نه با هیچ کدام از احزاب و سازمانهای سیاسی دیگر همکاری نکردی. گیرم من در همه این سال‌های آشنائی و دوستی شاهد جانبداری، دلبستگی، احساس مسؤلیّت و دلنگرانی‌های تو نسبت به سرنوشت خانواده چپ بوده‌ام و از این گذشته، هر بار که دوستانه و به طور ضمنی یاد آور می‌شدم که عالیجناب بهتراست به جای این خرده کاری‌ها و مقاله های سیاسی مقطعی به کارهای تحقیقی و تاریخی اساسی بپردازد، اریب نگاهم می‌کردی، برآشفته و تلخ می‌شدی: « چی؟ من که محقق و مورخ نیستم، من آدم سیاسی هستم!» با این‌همه آب عالیجناب هرگز با نسل اوّل کمونیست‌ها و تتمه حزب توده ایران توی یک جوی نمی رفت و با نسل دوّم، حدود یک نسل فاصله سنی داشتی، با آن‌ها همسنگ و همطراز نبودی و همین امر از دو طرف مانع اصلی همکاری بود. عالیجناب که در آغاز راه از دعوت رفقا (… منفردین و سازمان‌ها) به جلسه های راهیابی و راهگشائی و غیره با روی باز استقبال می‌کرد و هربار با امید تازه‌‌‌‌ای با سر می‌رفت و هرگز امیدش را از دست نمی داد، در سال‌های اخیر از مباحثات و مشاجرات بی پایان و بی نتیجه دلزده شده بود بارها به شکوه می‌گفت:

«زینت المجالس شدم، این حضرات آدم رو تعارف چپان می‌کنن ولی معلوم نیست چی می‌خوان و دنبال چی می‌گردن…»

اگر چه من در مقامی نبودم که به عالیجناب پند و اندرز می‌دادم ولی همینقدر به تجربه فهمیده بودم که ساختن و ساختمان ساده تر از «بازسازی بود». با مصالح باقیمانه خانه‌‌‌‌ای که در زلزله ویران شده، آسیب‌ها دیده اند و زخمی و کج و کوله شده اند نمی توان بنای جدیدی بر روی ماسه‌‌‌ها «در تبعید» ساخت، سال‌ها بعد این حقیقت ساده برهمگان آشکار شد: یعنی با آن‌همه تلاشی که از جانب انسان‌های دلسوخته و مبارز صورت گرفت، از این قشون شکست خورده حتا یگ گردان کوچک رزمنده به وجود نیامد و اگر جمعی، بعد از چند سال مذاکره، مباحثه و مناقشه زیر نامی ونشانی شکل گرفت، چندان دوام نیاورد و دوباره از هم پاشید. عنایت می‌کنی؟ من این معضل را به زبانِ کارگرِ رنگ کارِ قدیمی بیان کردم و با اجازه، تجزیه و تحلیل تاریخی، روانشناسی اجتماعی تبعید، شرایط ویژه بعد از شکست و دوران فترت را به دیگران وا می‌گذارم. از تو چه پنهان، من که مانند خاشاکی بر سر آب‌ها می‌رفتم فقط فرصت داشتم تا تُنَک شدن و آرام گرفتن سیل خروشان نیروهای انقلابی را بر گستره این دشت هموار می‌دیدم و شاهد می‌بودم که نرم نرمک شاخه شاخه می‌شدند و هر شاخه‌ای به برکه‌‌‌‌ای می‌ریخت و این برکه های پراکنده، به مرور زمان و در تنهائی می‌خشکیدند و روز به روز کوچک وکوچکتر می‌شدند. باری، اندوه و حسرت را وانهیم و برگردیم.

واما مخلص کلام این که عالجناب بنا به دلایل بالا با آن‌ها نیز کنار نمی آمد و این رفتار که به ناگزیر به تنهائی و انفراد می‌انجامید، از جانب انگشت شماری به «خودخواهی» و «خود بزرگ بینی» تو تعبیر می‌شد. از حق نباید گذشت، در تبعید که جنبش و جامعه دورمانده‌اند و هیچ نقشی در تصحیح حرکت و رفتار نیروها و آدم‌ها بازی نمی کنند شخصیّت افراد و معایب آن‌ها عمده و بهانه می‌شود. چه بسا این خصلت‌ها مانند ویروس‌ها در اعماق وجود ما به خواب رفته بوده‌اند و در تبعید فضای رشد نمو پیدا کرده اند و فعّال و پرکار شده اند. خدا عالم است، دور نیفتم.

از حق نباید گذشت. به رغم دلخوری ها، رنجش‌‌‌ها و انتقادهائی که به بعضی از سازمان‌ها و افراد مشخصی داشتی، همیشه یک نوع دلسوزی پدرانه در رفتار و گفتار تو احساس می‌شد. هر چند این احساسات شریف و انسانی به دلیل عصبیّت و تند مزاجی عالیجناب در مقاله های سیاسی جائی برای بروز نمی‌یافتند و لحن شدید و تند و زبان نیشدار و گزنده ات در پاره‌‌‌‌ای مواقع بیمورد اهانت آمیر می‌شدو آن‌ها را می‌رنجاند. با این‌همه، تا آن‌جا که من خبر دارم، در میان رفقا و خانواده چپ ایران، عالیجناب از احترام و اعتبار ویژه‌‌‌‌ای برخوردار است و اگر نه همه آن‌ها، ولی جمعی از آن‌ها که من از نزدیک می‌شناسم، با مایه هائی از فرهنگ فئودالی تو را «پیر» و«پیش کسوت» خودشان می‌دانند. طیف چپ، با وجود رنگارنگی و تنوع دیدگاه‌ها و مواضع مختلف سیاسی، هرجا که پا داده است در امر قدردانی، سپاس، گرامیداشت و بزرگداشت عالیجناب دریغ نکرده اند و هر چند «مختصر و مفید» ولی درحد امکانات و مقدورات، به بهانه هائی، این مهر و محبّت را ابراز داشته اند. همه آن‌ها به رغم خرده گیری ها، یکدل و یک زبان به صفا، صداقت، مقاومت و پایداری تو در امر مبارزه اذعان دارند. عالیجناب از آغاز تا کنون همراه و همپای تبعیدیان مبارز بود، درعروسی و عزای آن‌ها، درهمه راه پیمائی ها، تظاهرات خیابانی علیه حکومت اسلامی، در بزرگداشت و یادمان کشتار زندانیان سیاسی و در هر کجا که خبری و اثری از مقابله و مبارزه با حکومت ملاها بود حضور داشت و در این همه سال، به طور خستگی ناپذیری برای نشریات گوناگون خارج از کشئر و در زمینه‌های مختلف مقاله می‌نوشت و تا این اواخر که اکرم هنوز بیمار نشده بود، به چهار گوشه دنیا برای ایراد سخنرانی و پرسش و پاسخ سفر می‌کرد و یک‌دم از پای نمی‌نشست. این‌همه از چشم کسانی که به هرحال دستی بر آتش داشتند دور نمی ماند: آری، در زمانه‌‌‌‌ای که اکثر آدم‌ها سَرِ خود گرفته و پی کار و بارِ خویش رفته بودند، در دورانی و در مرحله‌‌‌‌ای از عمر که همه اسباب و زمینه‌‌‌ها و بهانه‌‌‌ها برای سرخودگی، یأس و نالیدن فراهم بود، عالیجناب به آرمان‌های بزرگ بشری و باورهایش به دنیائی بهتر پایبند و وفادار مانده بود، با تتمه نیرو و رمقی که برایش باقیمانده بود در این راه پر سنگلاخ قدم می‌زد، هرگز لب به شکوه و شکایت نمی گشود و دردها و رنج هایش را در خاموشی و با آرامش و بردباری مرتاض‌ها تحمّل می‌کرد. چنین بود که عالیجناب به رغم ضعف‌ها،که هیچ انسانی از آن‌ها بی نصیب نمانده و بری و عاری از عیب و نقص نیست، برای همه آن‌هائی که از انصاف بهره‌‌‌‌ای برده بودند، نمونه‌‌‌‌ای بارز و بر جسته از پایداری و وفاداری بود و زبانزد شده بود. گیرم در ارودگاه صلح نظیر عالیجناب کم نبوده اند که من فقط انگشت شماری از آن‌ها را از نزدیک می‌شناسم و با سایرین متأسفانه آشنائی و دوستی نداشته ام و ندارم. باری، به قول مردم خراسان: «انگشتِ نمک، خروارِ نمک!»

 

جانم که تو باشی،

در میان انسانهای مبارز و نجیبی که عزّت و شرف زمانه ما و تاریخ ما هستند و عمری را با عالیجناب در تبعید از سر گذرانده اند، کیان کاتوزیان و علی اصغرحاج جوادی جای ویژه‌‌‌‌ای دارند. شاید اگر اکرم زنده می‌ماند بی‌تردید با من همرأی و همصدا می‌شد وشاید اگرحافظه اش را از دست نمی داد هرگز آن‌‌‌ها را فراموش نمی کرد. در حقیقت کیان خانم، این زن نیک سرشت و مهربان که در شمار زنان مترقی و تحصیلکرده مملکت ما است باعث و بانی رابطه خانوادگی و ادامه این دوستی شکننده و آسیب پذیر شده بود. من که در حاشیه شاهد رفت و آمد خانوادگی شما بودم و آن‌ها را به ندرت می‌دیدم تا سال‌ها مجال مصاحبت و آشنائی و سعادت دوستی نیافتم. گیرم از روز نخست کنجکاو بودم تا می‌فهمیدم بازماندگان دو جریان مهم سیاسی تاریخ معاصر ایران (۷) و نمایندگان دو فلسفه سیاسی و جهان بینی متفاوت وگاه متضاد، و وارثان نزاعی تاریخی(۸) که بعد از کودتای ۳۲و شکست دولت دکتر مصدق هرگز به پایان نرسیده بود، چگونه با هم کنار آمده بودند و با هم معاشرت و مصاحبت داشتند. من از روزگار قدیم نظریات عالیجناب را در باره دکترمحمد مصدق و جبهه ملی بارهاو به مناسبت‌های گوناگون شنیده بودم و شاید به همین دلیل از رابطه حسنه این دو خانواده حیرت کرده بودم. علی اصغر حاج سید جواد آدمی زود رنج و حسّاس بود و مانند همسرش کیان کاتوزیان شیفتگی و ارادت خاصی به شخصیّت تاریخی دکتر محمد مصدق داشت و او را درکنار نامداران دنیای سیاست قرار می‌داد و تا آن‌جا که من فهمیده بودم مانند بسیاری از لیبرال دموکراتها حزب توده را که مطیع و گوش به فرمان برادر بزرگ بود، مسبب اصلی شکست دکتر مصدق و پیروزی کودتای «سیا» می‌دانست ولی عالیجناب خلاف این عقیده را داشت، سست عنصری، عدم قاطعیّت و ترس دکتر مصدق را عمده می‌کرد و همه تقصیرها را به گردن او می‌انداخت. گویا در مقاله‌ای نیز با لحن تندی این مضمون را نوشته بودی و با اشاره به ملافه‌‌‌‌ای که مصدق به نشانه تسلیم بالا برده بود، «سیّد» را بد جوری رنجانده بودی، میانه شما شکراب شده بود و شاید اگر کیان خانم «روابط سالم انسانی» را بر «ضوابط سیاسی» ترجیح نمی‌داد و پا در میانی نمی کرد، این دوستی نیم بند و مشروط برای همیشه به پایان می‌رسید. نقش کیان خانم و یا به تعبیر حاج سید جوادی مادر ترزا در این میانه چشمگیر بود و به رغم انتقاد شدید و شکوه و شکایتی که از طرز برخورد عالیجناب با مصدق و برخی از یاران او داشت و گاهی به شدّت رنجیده خاطر می‌شد ولی هرگز ازیاد نمی برد که شما دشمن مشترکی به نام جمهوری اسلامی داشتید و کینه‌‌‌ها و دشمنی‌ها باید متوجه آدمخواران تاریخ معاصر ما می‌شد. بله، از یاد نمی برد که شما دو نفر، به رغم تفاوت جهان بینی، در یک سنگر و به خاطر یک هدف جنگیده و پیر شده بودید و ارزش‌های انسانی بارز و مشابهی داشتید که نباید نادیده گرفته می‌شد. من از رفتار کیان به این استنباط رسیده بودم و هرگز در این باره حتا به اشاره گفتگو نکرده بودم. به گمان من اگر غیر از این می‌بود رابطه شما سال‌ها پیش قطع شده بود و مهربانی و عطوفت این بانو به تنهائی کاری از پیش نمی برد. اگر چه گفتگوها اغلب در باره ایران و لاجرم سیاسی بود، ولی گه گاهی، بادی می‌وزید، خاکسترهای سال‌ها را کنار می‌زد و آتش خفته در دل خاکستر می‌درخشید. آری، گذشته‌‌‌ها شما را رها نمی کرد و به گمان من این گذشته تاریخی مانع نزدیکی دل‌ها می‌شد و هرگز انس و الفتی ساده، صمیمی و دوستانه بین شما به وجود نمی‌آمد و من این فاصله را هر بار در دیدارهای گه گاهی ما در کافه‌‌‌ها احساس می‌کردم و به همین خاطر در بالا با اجازه صفت « نیم بند و مشروط» را به کار بردم. عالیجناب که روحیّه‌‌‌‌ای جنگنده و عصیانگر داشت و اهل «زد و خورد» و «جدال نظری و عملی» در علم و سیاست بود، مانند ماهی برخاک، از دنیای پرجوش و خروش واقعی دور افتاده بود و در انزوای اجباری سیاسی و لختی و بی رمقی روزگار تبعید، به دنبال ایجاد فضائی بود تا شاید دوباره دوران پر تنش و طراوت ایران زنده می‌شد و جانی تازه می‌گرفت. گیرم اگر دیو باد می‌وزید، هوا حتا طوفانی می‌شد در برکه های پراکنده هرگز امواجی سهمگین به وجود نمی آمد، نه،«یک دست صدا نداشت» با این‌همه گاه و بی گاه «هل من مبارز» می‌طلبیدی و تا حریفی به میدان می‌آمد، او را وسوسه و تحریک می‌کردی: «بگرد تا بگردیم!» مدّتی به فکر افتاده بودی تا در باره نامه سرگشاده قدیمی علی اصغر حاج سید جوادی وارد میدان می‌شدی. این نامه را ایشان در قبل از انقلاب به شاه نوشته بود و گویا حزب توده آن را در شمارگان بالائی در خارج چاپ و منتشر کرده بود و تو بعد از سال‌ها هنوز که هنوز بود با این نامه و نویسنده اش مشکل داشتی. تا آنجا که من خبر دارم، چندبار به او پیشنهاد کرده بودی تا در این باره، مباحث و نظرات شما دو نفر قلمی می‌شد و درنشریه‌‌‌‌ای به چاپ می‌رسید. در آن روزگار من به عنوان دوست مشترک، از دو جانب مورد مشورت قرار گرفتم و از تو چه پنهان، دل روی دل «سیّد» گذاشتم و رأی تو را زدم. به گمان من، اگر تو به استخوانی که لای زخم مانده بود دو باره دست می‌زدی، او را آزار می‌دادی و از این مبحث تاریخی هیچ فایده‌‌‌‌ای نصیب کسی نمی‌شد و خوانندگان احتمالی آن را «تسویه حساب» دو پیر مردی به شمار می‌آوردند که با تأخیر دست به سلاح برده بودند و با لبخند از کنار این جدال نا بهنگام می‌گذشتند.

 

جانم که تو باشی،

در بالا نوشتم که انسان کم و بیش درموقعیّت شناخته می‌شود، گیرم گذر از این «موقعیّت ها» هر چند به اندازه کافی نبود ولی سخن به درازا کشید و طرحی که مورد نظرم بود کامل نشد. به همین خاطر، سال‌ها پیش، در آغاز این وجیزه، به اهمیّت هنر و به ویژه رمان در باز آفرینی گذشته‌‌‌ها و آدم‌ها اشاره کرده بودم. به هر حال تا آدمیزاد به منزل آخر برسد، ده‌‌‌ها و ده‌‌‌ها واقعه را پشت سر می‌گذارد و گاهی یک اتفاق ساده او را از بیخ و بن دگرگون می‌کند. هر چند درتبعید هیچ حادثه‌ای رخ نمی دهد و روزها به شکل غم انگیزی به هم شباهت دارند و مانند قطار لکنته باری هر روز سر ساعت از پای پنجره می‌گذرند. خبرهای خانوادگی ایران نیز مانند سال‌های نخست آنقدر تکان دهنده نیستند، رضا، برادر اکرم آلزایمر گرفت، بعد از چندی مرد و گوشم زنگ زد. این بیماری انگار ارثی بود، نشانه‌های آن کم و بیش چند سال بعد در اکرم ظاهر شد، هر چند تو آن را در آغاز جدّی نگرفتی و او را هر روز به خاطر فراموشی و گیجی سر زنش می‌کردی. من که سال‌ها در تبعید، در هر فرصتی و به هر بهانه و مستمسکی با اکرم شوخی می‌کردم و سر به سرش می‌گذاشتم، شاید زودتر از سایرین متوجه تغییر احوال و افسردگی روزافزون او شدم. در سطرهای پیش، به ریشه‌های این افسردگی، پژمردگی، انزوا و انفعال اشاره کردم ولی آنچه درشرف تکوین بودو به مرور ابعاد هول انگیزتری می‌یافت، ارتباطی به غمباد و دپرسیون اکرم نداشت و نشانه های بیماری آلزایمر بود. خاموشی اکرم آرام آرام و حزن انگیز بود، کم کم منزوی می‌شد و هیچ نقشی در زندگی خانوادگی بازی نمی کرد و در آن آپارتمان، در میان اشیائی که سال‌ها از گوشه و کنار پاریس و دنیا با عشق و علاقه خریده بود، با لبخندی بر لب، به حیاتی نباتی ادامه می‌داد. آری، موقعیّتی حسّاس و غیر منتظره بود، اکرم که سال‌ها ستون خیمه شما بود حافظه اش آسیب دید، درست در هنگامی از دنیا و از آدم‌ها برید و از پا افتاد که عالیجناب بیشتر از هر زمانی به یاری و همراهی او نیاز داشت. اکرم برخلاف تو آدمی بی حوصله و در برابر درد و رنج کم طاقت بود و مدام از چیزی می‌نالید، اگر دردی هم نمی داشت برای جلب توجّه دیگران آن را اختراع می‌کرد، با این وجود، دردهایش را حتا از یاد برده بود، همه چیز انگار از خاطرش پاک و محو شده بود، هیچ کلمه‌‌‌‌ای برای بیان حال و روزش نمی‌یافت و به همه فقط لبخند می‌زد و گوئی به زبان بی زبانی عذر می‌خواست:

« مرا ببخشید، نمی دانم چه اتفاقی افتاده!!»

اکرم حضور داشت و همزمان غایب بود و من در بر ابر آن تندیس مبهوت، محجوب و خاموش، دربرابر دوستی که عمری را با او با خنده و شوخی و لودگی برگزار کرده بودم، مانند چهل سال پیش که جوانی بیست و چهار ساله بودم، سراسیمه می‌شدم و پشت میزی که بارها و بارها با بگو و بخند شام و ناهار خورده بودیم، معذّب وپا به راه می‌نشستم و تا انگشت روی زخم عالیجناب نمی گذاشتم مدام طفره می‌رفتم و به بیماری اکرم هیچ اشاره‌‌‌‌ای نمی کردم. گیرم دورادور در جریان همه چیز بودم و با خبر شده بودم که در این اواخر به ناچار در آپارتمان را به روی اکرم می‌بستی و اگر کار واجبی و یا قرار مهمی داشتی او را تا دکه دوستی توی متروی پواسونیه می‌بردی و چند ساعتی مسؤلیّت نگهداری و مواظبت اش را به بتول (۹) واگذار می‌کردی. گیرم اکرم به هیچ کسی اعتماد و اطمینان نداشت و هیچ کسی را انگار به جز تو نمی شناخت و تا تو از چشم می‌افتادی مانند بچّه‌ها دستپاچه و پکر می‌شد و باید او را هرچه زودتر به آپارتمان پورت ونسن بر می‌گرداندند و یا به هر شکلی که شده دست او را توی دست تو می‌گذاشتند. در سال‌های اخیر، شب و روز با اکرم بودی و به ندرت از او جدا می‌شدی و همه جا او را مانند طفلی معصوم پا به پا با خودت می‌بردی. اگر چه شهرداری پاریس در هفته دو بار زنی برای نظافت می‌فرستاد و اکرم گاهی با زور و به اکراه با پیرزن عنق به خیابان می‌رفت و ساکت در کنار او قدم می‌زد، ولی تمام مسؤلیّت نگهداری اکرم و اداره خانه به عهده تو واگذار شده بود. از تو چه پنهان، با همه اشتیاق، در این مدّت من و همسفرم بیش از دو بار جرأت نکردیم تا به شما سری می‌زدیم و مانند قدیم با هم شام می‌خوردیم. نه، خاموشی اکرم و سنگینی فضا مانند سنگ قبر بر صندوقه سینه ام فشار می‌آورد و مدام بغض بیخ گلویم گره می‌خورد. نه، بیفایده بود، همه چیز مرده و غم گرفته بود، جلوه های زیبا و روح زندگی از آن آپارتمان رخت بر بسته بود. عالیجناب گهگاهی تلاش می‌کرد تا مانند قدیم به بهانه‌‌‌‌ای می‌خندید و سرما و سنگینی فضا را می‌شکست، ولی هیچ اثری از خنده های شاد آن روزگاران نبود، انگار چیزی در گرمخانه سینه ات زنگار گرفته بود:

« اکی، ببین، حسین و سکینه واسه ما شام آوردن…»

حزنی غریب، مانند گرد و غبار سمج در فضای آن آپارتمان دلگیر جا خوش کرده بود، بر همه اشیاء سایه انداخته بود و من تاب تحمّل آن را نداشتم. نه، هیچ چیزی مانند قدیم نبود و من و همسفرم دور میز آچمز مانده بودیم. اکرم حضور نداشت و آن لبخند پوزشخواهانه یکدم از لبش دور نمی شد و من در آن دم احساس می‌کردم عاجزترین انسان روی این کره خاکی بودم و هیچ کاری از دستم ساخته نبود، هیچ، هیچ، هیچ!نه، در آن لحظه هائی که به سختی از سوراخ سوزن می‌گذشتند ابعاد فاجعه را احساس می‌کردم و می‌فهمیدم که عالیجناب دشواری وظیفه را با منطق و بردباری پذیرفته بود، به وضعیّت وخیم اکرم پی برده بود، خلق و خوی پرخاشگر و تندش انگار در بحرانی ترین روزها و ماه‌‌‌ها به مرور تغییر کرده بود، شکیبا و آرام شده بود و با بیمار مدارا می‌‌کرد و می‌رفت تا آن غریق از خود بی خود را از دریا می‌گذراند و به ساحل می‌رساند:

« باقر، انگار ما رو هنوز می‌شناسه؟»

قصد ندارم از این اتفاق تراژدی بسازم، یا که آن را «دراماتیزه» کنم. این فاجعه در نفس خویش تراژدی، دراماتیک بود، نه، بلکه تغییر و تحّول احوال عالیجناب در این دوران بحرانی به نظرم شگفت‌انگیز می‌آمد و نحوهٔ رفتار و پرستاری مادرانهٔ تو از اکرم تحسین برانگیز بود. اگر چه هرگز به زبان نیاوردی و نزد ما دم نزدی، ولی به گمان من، رنجی که تو در سال‌های پایانهٔ عمر اکرم بر خود هموار کردی با همهٔ درد و رنج‌های دوران دراز زندگی‌ات برابری می‌کند. آری، من هرگز چنین آخر و عاقبتی را حدس نزده بودم و با توجّه به تفاوت سنّی شما چنین پایانی را انتظار نداشتم. اکرم که چندین سال از عالیجناب کوچکتر بود، گاهی به شوخی و جدی می‌گفت:

«باقر، اگر قصد مردن داری، تا حسن حسام هنوز در باد دنیاست بمیر که مراسم عزاداری رو با شکوه و آبرومندانه برگزار کنه.»

در این مزاح نه چندان دلپذیر اگر چه به حسام کنایه می‌زد که در جشن و عزای تبعیدیان بی ریا و صادقانه دست و پا می‌سوزاند و از جان و جیفه مایه می‌گذاشت، ولی به گمانم در باطن باور کرده بود که بعد از عالیجناب از این دنیا خواهد رفت. گیرم اتفاقی که در آخر عمر برای او افتاد نقش‌ها را جا به جا کرد و من آنقدر زنده ماندم تا تو را در نقش جدید و در آن هنگامه نیز می‌دیدم.

 

جانم که تو باشی،

تنهائی در تبعید سهمگین است!

در تبعید اگر همراه گروه و دسته‌ای نباشی، اگر در دایرهٔ گچی سازمان و حزبی نرقصی، اگر با نشریه‌ای همکاری مستمر نداشته باشی و در جائی به کاری جمعی نپردازی، اگر اهل محفل و مجلس نباشی، اگر دیگران به تو احتیاجی نداشته باشند، به مرور از یادها می‌روی و هیچ کسی سراغی از تو نمی‌گیرد مگر به تصادف: «راستی از عموباقر چه خبر؟ بیچاره با اکرم چکار می‌کنه؟» به گمان من، عالیجناب در این اواخر بیش از اندازه تنها مانده بود و از حضور مداوم و نفس‌گیر انوشه و از کیان، آن زن دلسوز و غمخواری استثنائی که بگذریم، به جز چند دوست انگشت شمار کمتر کسی به یاد عالیجناب می‌افتاد و در آن روزهای سخت تو می‌ماندی با آن موجود بی‌هوش و حواس و بی‌حافظه که روزگاری اکرم فرمهینی بود، زنی که همه چیز را از یاد برده بود و از یاد می‌برد و نباید یک‌دم حتا از او غافل می‌شدی که مبادا به سراغ گاز می‌رفت. در آن وضعیّت و در آن شرایط اگر بی اندازه اندوهگین و دلشکسته بودی و از دوستان و رفقا رنجیده خاطر و گله‌مند بودی به گمان من کاملاً حق داشتی. این عزیزان که در دیدارها، در گورستان اغلب، تو را چنان به مهر درآغوش می‌فشردند که بند بند و استخوان‌هایت به ناله می‌افتادند، در تو توّقع ایجاد کرده بودند و تو حق داشتی اگر حتا به آن‌ها ناروا و ناسزا می‌گفتی و در مراسم تدفین اکرم جماعتی را بی خبر می‌گذاشتی: «آره، درسته، من خنگ خوشباورم»

عنایت می‌کنی؟ حتا آدمی با نام و نشان عالیجناب، به مرور فراموش می‌شود و این تنهایی سهمگین با بالا رفتن سن و کاهش نیرو و تحرک، بروز بیماری‌ها ابعاد گسترده تری می‌یابد. خوشا به حال کسانی که به پیری نمی رسند و این دوران را که مانند کونه خیار تلخ است، تجربه نمی کنند. هرچند عالیجناب تا پیش از بیماری اکرم، در سن هشتاد سالگی پیری را باور نکرده بود و هنوز خم به‌ ابرو نمی‌آورد و شنیده بودم که همپای جوان‌ها حتا به سفارت جمهوری اسلامی حمله برده بود و یا دست کم پشت جبهه را نگه داشته بود. بگذریم و برگردیم.

کتمان نمی‌کنم، من و همسرم اغلب در خانه، در بارهٔ اکرم و تو حرف می‌زدیم و درد دل می‌کردیم و هربار به این نتیجه می‌رسیدیم: «چه فایده، گیرم رفتیم، اکرم که ما رو نمی‌شناسه!»

منتها من مانند سال‌ها و بنا به عادت، هر هفته، روز شنبه به عالیجناب تلفن می‌زدم و ضمنی احوالی از بیمار می‌پرسیدم. اگر اکرم گوشی را بر می‌داشت، قلبم تیر می‌کشید، خدایا، چقدر بی تفاوت بود، هیچ حسی و حالتی در صدایش نبود، مرا نمی شناخت، از شوخی‌ها سر در نمی‌آورد، جوابی ‌نمی‌داد و وقتی تو گوشی را از او می‌گرفتی و به عمد می‌پرسیدی: « …اکی، کیه پشت خط؟» شانه بالا می‌انداخت و باز لبخند می‌زد. نه، اکرم به موجودی بدل شده بود که در ذهن و خیال ما به سادگی جا نمی‌افتاد، هیچ رابطه‌‌‌‌ای بر قرار نمی‌شد و لاجرم با او خو نمی‌گرفتیم و تا آخر بیگانه باقی می‌ماندیم. نمی‌دانم، شاید اگر بخت با اکرم یار نمی شد و بیماری تازه‌‌‌‌ای به سراغش نمی‌آمد، سال‌ها به آن حیات نباتی ادامه می‌داد و این وضعیّت بیش از پیش تو را فرسوده می‌کرد و سر انجام از پا در می‌آورد. این بیماری بر خلاف آلزایمر ناگهانی از آسمان انگار نازل شد و اکرم بیش از سه هفته مقاومت نکرد. دراین سه هفته مدام با تو درتماس بودم. گیرم هرگز جواب روشنی به من نمی‌دادی و هربار طفره می‌رفتی: «اکرم در وضعیتی نیست که بشه …»

روزی که از بیمارستان سنت آنتوان به شهر MASSY منتقل شد و او را به اتاق ویژه بردند و دستگاه تنفس مصنوعبی را به او وصل کردند، پشت فرمان نشستم و از دم در پارکینگ به تلفن همراهت زنگ زدم ولی دو باره گفتی: «نیا، بی‌فایده‌ست، نیا، بی‌هوشه، نمی‌فهمه!» فردای آن روز دم دمای ظهر تماس گرفتم، این بار انوشه به توصیهٔ تو، نشانی بیمارستان و شماره اتاق او را به من داد:

‌«‌مامان تموم کرد!»

مبارزه با مرگ سه شبانه روز دوام یافته بود، جای ماسک اکسیژن و بندها و کبودی‌هایِ دور دهان و بینی هنوز از میان نرفته بود. اکرم بعد سه شبانه روز مقاومت، سرانجام تسلیم مرگ شده بود و آرام گرفته بود، در نگاه اوّل چنان به نظر می‌رسید که طاقباز به خواب رفته بود و لابد اگر پیشانی‌اش را به نرمی می‌بوسیدم بیدار می‌شد. او را به وداع بوسیدم، پوست پیشانی‌اش هنوز گرم بود، تکان نخورد، کنار تو نشستم، به تماشای بانویی نشستم که پچ پچهٔ ما را نمی‌شنید و حضور ما را دیگر احساس نمی‌کرد: «بابا من میرم ناتالی رو بیارم …»

دوساعت بیشتر مهلت نداشتیم، بدن میّت در این مدّت گویا سرد می‌شد و او را به سردخانه می‌بردند. انوشه رفت و من در کنار تو به تماشای اکرم نشستم. اگرچه به درستی به یاد ندارم دربارهٔ چه چیزی با هم حرف می‌زدیم ولی چهرهٔ آرام، نجیب، موهای مجعد و سرتاسر نقره‌ای او را که انگار مثل همیشه با وسواس و دقّت مرتب شده بود، هنوز فراموش نکرده‌ام. عالیجناب هر از گاهی، به نرمی و ملایمت ملافه را بالا می‌زد، دست روی دست اکرم می‌گذاشت و انگار نبض او را به تردید می‌گرفت: «هنوز گرمه!» این تماس که در خاموشی انجام می‌گرفت مرا به یاد زنی می‌انداخت که سال‌ها پیش در بهشت زهرا، خاک نرم گور همسرش را نوازش می‌کرد و بی صدا اشک می‌ریخت. همسر او عمو یاور من بود که از ترس خلخالی تریاک را کنار گذاشت و مرد. از تو چه پنهان از مشاهدهٔ آرامش محزون عالیجناب، عشق و مهری که در این حرکت موج می‌زد، غم دنیا به دلم می‌ریخت و شگفتا که همزمان طرح رمانی ناگهان در ذهنم شکل می‌گرفت. این رمان با صحنهٔ آخر زندگی زن و مرد و جدایی ابدی آن‌ها آغاز می‌گردید و در آن دوساعت، در آن اتاق، سال‌هائی را که در‌کنار هم گذرانده بودند و زندگی آن‌ها آرام آرام، با تداعی‌‌‌ها مرور می‌شد و دوباره ‌در آن اتاق به آخر می‌رسید. کسی چه می‌داند، شاید من و تو، در آن دو ساعت، پاره هائی از این زندگی و از گذشته‌‌‌ها را به پچ پچه با هم مرور کرده بودیم؟

 

جانم که تو باشی،

گویا ژنرال دوگل در جایی گفته است که ما وقتی عزیزی را از دست می‌دهیم، چند ماه بعد کمبود او را احساس می‌کنیم و دلمان برایش تنگ می‌شود. آری، من این را بارها تجربه کرده ام، در روزها و ماه‌های نخست هنوز گیج و منگ ضربه‌‌‌‌ای هستیم که بر ما وارد شده و درد و اندوه مجال اندیشیدن نمی دهد. باری، عالیجناب ازاین امر مستثنی نبود و تو تا دوباره تعادلی نسبی به دست می‌آوردی چند ماهی باید تلوتلو می‌خوردی. آری، چند ماهی گوشه گیر، افسرده، بی‌دل و دماغ و خاموش شده بودی، اگر به رغم ممانعت، اصرار و ابرار انوشه تنها در آپارتمان «پورت ونسن» می‌ماندی، اگر به تلفن جواب می‌دادی، صدایت از ته چاه بالا می‌آمد، به سختی شنیده می‌شد و مانند قدیم وندیم‌ها، گفتگوی ما به درازا نمی‌کشید. از حق نباید گذشت، در این مدّت انوشه تو را یک‌دم آسوده نمی‌گذاشت و «کیان و سیّد» تو را به ندرت تنها رها می‌کردند و اغلب به بهانه ناهار و یا شام به منزل می‌بردند تا آن‌جا که صدایت به اعتراض بلند شد: «چه خبره بابا؟» و کیان به ملایمت گفت:

« عصبانی نشو، هر زمان که خودت دوست داری بیا!»

باری، اگر از آن دوران بحرانی و چند ماههٔ اوّل بگذریم، این ضربه را نیز به خوبی واگرفتی، گردن به امر «تقدیر» گذاشتی، تن به واقعّیت دادی، با کمبود او کنار آمدی و با سماجت به پشت میزت برگشتی. گیرم جای خالی اکرم با هیچ تمهیدی پر نمی شد و عالیجناب که به هنگام شکوه وگلایه ممسک و خوددار بود و به ندرت از روزگار می‌نالید، یکی دو بار شنیدم که با حسرت و به زمزمه می‌گفت: «حالا … وقتی یاد گذشته می‌افتم …گریه چه فایده‌‌‌‌ای داره؟ نه، باید به موقعش …»

نه، نیازی نبود تا این جمله‌‌‌ها را کامل می‌کردی، منظور تو را فهمیده بودم: دلتنگی و شاید پشیمانی و ندامت از رفتار و گفتار گذشته‌‌‌ها و حسرت. آری حسرت تنها چیزی است که در پیری و در منزل آخر برای ما باقی می‌ماند: حسرت!! در همین روزها تلفن خانه ما زنگ زد، غافلگیر شدم، عالیجناب با من چکار واجبی داشت: «… ببین می‌خوام این کتاب رو به اکرم تقدیم کنم، اگه چیزی در خور، مناسب و زیبائی به نظرت می‌رسه…» تا آنجا که به یاد دارم، هر جمله و عبارتی را که پیشنهاد کردم مقبول نیفتاد، نه، تو تأکید و اصرار عجیبی داشتی که در هرحال اصطلاح «تکیه گاه» را به کار می‌بردم، یعنی که همگان می‌فهمیدندکه اکرم تکیه گاه تو بود و حالا…حالا اگر چه این کتاب به چاپ رسیده ولی من هنوز آن را ندیده ام و «تقدیمنامه» را نخوانده ام ولی تو را بارها و بارها دیده ام که در خیابان، تنها، بدون اکرم و بدون آن «تکیه گاه» چگونه با تردید و متزلزل رو به دهانه مترو قدم بر می‌داشتی و انگار به درستی نمی دانستی به کجا می‌رفتی و چرا می‌رفتی؟

بیستم اوت ۲۰۱۲ حومۀ پاریس

……………………………………..

جانم که تو باشی

عالیجناب

امروز خبر شدم که در نبرد با مرگ شکست خوردی و سرانجام در برابر او سر تسلیم فرود آوردی، این خبر غیر منتظره نبود و در دیدار آخر، در بیمارستان ویدال متوجه شدم که به پایان راه بی پایان رسیده بودی و زنده از آن‌جا بیرون نمی‌آمدی، با این‌همه احساس کردم که تمام توش و توان‌ام از بدن‌ام بیرون رفت و آرام آرام تهی شدم؛ بی‌حس و بی رمق شدم و قدرت تکلم نداشتم و نتوانستم جواب تسلیت دوست‌ام «اکبر میرجانی» را بدهم، بغض‌‌ام ترکید، اشک چشم‌هایم را پرکرد، صدا در گلویم شکست و از آن عزیز عذر خواستم. باری، اگرچه در سال‌های اندوهبار تبعید بارها خبر مرگ دوستان و عزیران را شنیده‌ام، ولی عادت نکرده‌ام، هنوز خبر مرگ مرا مبهوت می‌کند و در برابر راز هستی و نیستی آدمیزاد حیران می‌مانم و نیستی او را به سختی باور می‌کنم. نه، دوستان و عزیزان من نمی میرند و تا زنده‌ام گاه و بیگاه به سراغ ام می‌آیند، گاه و بیگاه نگاه‌ام به راه می‌رود و آن‌ها را در دوردست‌های خیال می‌بینم و صداشان را می‌شنوم. مثل امروز که صدای تو را از پشت تلفن شنیدم و از لحن سرشار از شادی و شگفتی تو حیرت کردم. عالیجناب، تو انگار از یاد برده بودی که من سیزده سال پیش این وجیزه را برای تو و ناصرمهاجر ارسال کرده بودم تا در کتاب او چاپ می‌شد و بی شک تو آن را خوانده بودی. در این مدت، من حتا یک سطر و یک کلمه را تعییر نداده بودم و دو باره برای تو با ایمیل فرستاده بودم. این وجیزه پس از چند سال چندان مورد پسند تو واقع شده بود که از شور و شوق صدایت می‌لرزید. شگفتا، تو حتا به ‌آن نامه‌ای که به «ناصر مهاجر» نوشته بودی و به علت عدم درج این وجیزه در کتاب «رهرو راه بی‌پایان» اشاره نکردی. باری، اگر چه زخم‌ام‌ بهبود نیافته بود و تلخی زهر نامۀ کذائی هنوز بیخ دندان‌ام بود، ولی آن‌ واقعه را به یاد تو نیاوردم تا مبادا عیش، شادی و سرخوشی‌ات را منقض می‌کردم. شاید اگر عمری به دنیا می‌داشتی، روزی از روزها به شکوه چند کلمه‌ای بتو می‌گفتم، نشد اَمربَر زمان مهلت نداد و تو را برد، تو امروز به جایی رفتی که سال‌ها پیش دوست عزیز من اکرم فرمیهینی رفت و جایش برای همیشه در قلب‌ام خالی ماند. آری عالیجناب، همه دیر یا زود از این دنیا می‌روند و فقط عشق و دوستی‌ از ما به یادگار می‌ماند. من برای دوستی بیش از هر چیزی ارزش قائل‌ بودم و ارزش قایل‌ام، من عمری دوست و رفیق تو بودم و این روزها مانند دوستی دل‌شکسته، در عزای تو نشسته‌ام.

بازنگری و  بازنویسی نهائی

۱۹ نوامبر ۲۰۲۳ حومۀ پاریس

حسین دولت آبادی

 

سرگذشت این وجیزه

حدود پانزده سال پیش و شاید بیشتر میر آفتابی، دبیر مجلهٔ سیمرغ در آمریکا به فکر افتاده بود «ویژه نامه‌‌ای» برای باقر مومنی تدارک ببیند. در آن روزگار من چند صفحه قلمی کردم و با ایمیل فرستادم تا در اختیار سردبیر مجله، آقایِ میر آفتابی می‌گذاشت. باری سردبیر مجلّه بیمار شد، سرطان گرفت و در نتیجه تهیه و انتشار ویژه نامه معوق و معلق ماند. این بود تا حدود ده سال پیش ناصر مهاجر به فکر افتاد تا همهٔ مقاله‌هایی که باقر مومنی و دیگران در اختیار میر آفتابی گذاشته بودند، از او تحویل بگیرد و به جایِ آن «ویژه نامه»، کتابی تهیه، تنظیم، ویراستاری و چاپ کند. در آن زمان من نیز مکمله‌ای بر مقالهٔ «گفت آنکه یافت می‌نشود آنم آرزوست!!» نوشتم و به ناصر مهاجر دادم. این وجیزه چند سالی روی میز ناصر مهاجر ماند و خاک خورد و من کم کم به این نتیجه رسیدم که ویراستار لابد سر آن دارد تا پس ‌از رحلت باقر مومنی و به‌ مناسبت درگذشت او کتاب را چاپ  و منتشر کند. اگر اشتباه نکنم، اسد‌ سیف که به نتیجهٔ مشابه رسیده بود، مقاله‌اش را به عصر نو داد و من چندی بعد از دوست و همکار ناصر مهاجر شنیدم که از خیر مقالۀ‌ اینجانب گذشته و آن را از لاشهٔ کتاب بر داشته‌‌است. غرض چند ماهی گذشت و انگار به خاطر اصرار و ابرام باقر مومنی سرانجام کوتاه آمده بود و پذیرفته بود و گفته بود به ‌شرطی مقاله را در کتاب چاپ می‌کند که من آن را از سایت‌ام بردارم. مقاله را از سایت حذف کردم و در اختیار او گذاشتم؛ گیرم یک سال و نیم از تاریخ تحویل مقاله گذشت و دو‌باره همه چیز در محاق فراموشی فرو رفت. باری، مدت‌ها بعد، چند روز مانده به چاپ کتاب، ناصر مهاجر به من تلفن زد و گفت که حجم کتاب کذائی زیاد شده، از ششصد صفحه و یک جلد تجاوز می‌کند و ناچار است مقاله‌هایی را بر دارد؛ گفت باید سه نفری بنشینیم و در بارهٔ مقالهّ (گفت آنکه…) تصمیم بگیریم و جاهایی را حذف کنیم. گفتم ‌این جلسهٔ تبادل نظر ضرورتی ندارد؛ من از لحاط روحی در وضعیّتی نیستم که بتوانم دست به ترکیب مقاله‌ام بزنم و آن را خلاصه کنم؛ شما بخش اول و یا دوم آن را چاپ کنید، در غیراین صورت مقاله را از کتاب بردارید؛ در هر‌حال از ابتدا نیز قرار نبود مقاله در این کتاب چاپ شود و تو آن را برداشته بودی و به اصرار باقر مومنی و با «اگر و مگر » پذیرفتی. مخلص کلام: از آن‌جائی که خسته و عصبی شده بودم و قادر نبودم امر باقر مومنی را اجابت کنم و در آن شرایط بحرانی بنشینم و شتابزده مقالهٔ دیگری بنویسم و یا مقاله پنجاه صفحه‌ای‌ را در «سیزده صفحه» با سرعت فشرده کنم؛ عذر گناه خواستم. هرچند مومنی عذر دوست را نپذیرفت، سخت برآشفت و «چراغ رابطه» خاموش شد. از شما چه پنهان بعدها به من گفتند که ناصر مهاجر،  ویراستار گرامی، کتاب «رهروی در راه بی‌پایان» را در دو جلد چاپ و منتشر کرده است.        ح. د

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

زیر نویس ها:

۱- صادق انصاری، سید علی همدانی و باقر مومنی

۲- بهاء الدین خرمشاهی و مافی

۳- در «گاوره‌بان و اجباری»، روزی که امنیه‌ها برای سربازگیری به روستا می‌آیند، قهرمان داستان می‌گوید: «من که چوب بر می‌دارم»

۴- H. L. M خانه‌های سازمانی‌است که شهرداری با کرایه مناسب در اختیار شهروندان کم در آمد می‌گذارد.

۵- تابلوها را مومنی به مناسیت تولد اکرم و یا سالگرد ازدواج‌شان به او هدیده داده بود.

۶- بابک امیرخسروی  و  «راه توده…»

۷- اشاره است به حزب توده ایران و احزاب ملی‌ و یا به عبارتی کمونیست‌ها و ملیون.

۸- هر کدام ‌از این دو دیدگاه، دیگری را مسبب پیروزی کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ و شکست دکتر مصدق، می‌دانست.

۹- بتول، ‌( احترام آراسته)‌، همسر رضا اکرمی ابرقوئی، دوست خانوادگی اکرم فرمهینی و باقر مومنی  

 

 

 

 

 

 

 

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

تبلیغات

آگهی‌های اجاره خانه:

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: