سپیده جدیری – آنقدر برایم باورش سخت است که دستم به قلم نمیرود متنی در وداع با او بنویسم جز آنچه بر صفحهی فیسبوکام در روز درگذشتاش قرار گرفت:
«میگفت خانم جدیری عزیز، نمیخواهد نام مرا اعلام کنی، چون این کارها را برای دل خودم انجام میدهم.
و حمایت مالیاش را از جایزهی شعر زنان ایران دریغ نمیکرد و هیچکس نمیدانست جز من.
میگفت من حامی مالی تعدادی از جوایز ادبی خصوصیام، جایزهی شما هم یکی از آنها. اینکه مهم نیست که بخواهی جایی اعلام کنی.
و آنقدر مهم بود که حیات یک جایزه را تا چهارمین دورهاش حفظ کرد. بعد از آن هم او بود، این خود من بودم که دیگر نبودم.
او همیشه بود. هر وقت به کمک نیاز داشتم. کتاب آخرم را که این طرف آب درآمد و نسخهی الکترونیکاش برای مخاطب داخل ایران رایگان بود، به چند صد نفر معرفی کرد و مدام از ایران به من ایمیل میزدند و میگفتند مهندس بینیاز کتاب شما را به ما معرفی کرده و خواندیم… مهندس بینیاز. دوریات را باور ندارم مهندس بینیاز. نویسندهای که تا آخرین روزهای عمر ارزشمندش با سانسور و سرکوب و ظلم جنگید. دوریات را باور ندارم. چقدر به خصوص در این ماههای اخیر، بعد از چاپ آخرین کتابم با هم ایمیل رد و بدل کردیم. چقدر صدایت توی گوشم مانده وقتی تلفن میزدی در بحبوحهی آن روزهای سبز. و اعتراضات بلند بود همیشه به ظلم و سرکوب. تمام نویسندگان نسل مرا زیر بال و پرت گرفتی. حالا آن بال و پر کجاست؟ حالا آن بال و پر کجاست؟ باور ندارم که دیگر نیست.»
و اما داستانی که میخوانید، آخرین داستانیست که امسال برایم فرستاد و با مهربانی، تواضع و سخاوت همیشگیاش برایم نوشت: «سپیده خانم جدیری عزیز و گرامی – با سلام و آرزوی سعادت و سلامت برای خود و احسان جان و آریو ، یک داستان غمناک از مردم نگونبخت کشورمان همراه با عکس مورد نیاز. فرصتی شد و نوبت کسی گرفته نشد، چاپ شود. جایی چاپ نشده است . با مهر- دوستدارت بی نیاز»
داستانی کوتاه از فتح الله بی نیاز
صداى ناله از خواب بيدارم كرد. نيمخيز كه شدم، بيشتر دقت كردم. نه، اشتباه نكرده بودم. صدا از اتاق خواب او مىآمد. سومين يا چهارمين شبى بود كه نالهاش به گوش مىرسيد. روى پنجه پا بهطرف اتاقش رفتم. گوشم را به در چسباندم و بىحركت ايستادم. بىنتيجه بود. صدا از چند لحظه پيش قطع شده بود. ديروز گفته بود كه در خواب ناله نكرده بود و او هم مثل من صداى نالهاى شنيده است كه بايد مال آدم پيرى بوده باشد؛ مثلاً پيرزنى چاق و چروكيده، با صورتى سفيد و گوشتالود و پر از چين و موهاى سياه و سفيد بلند و درهم ريخته و چشمهايى كه سفيدىشان جايش را به تركيبى از رنگهاى زرد و سرخ داده است: «چشماى خيلى غمگين، از اون چشمايى كه انگار قلب صاحبشون پر از غمه. مىدونى چى مىخوام بگم.» اين چند روز كه شبها خانه با ناله پر مىشد، صبحها به شرف جان، مستخدمه مان مىسپردم كه مواظبش باشد و اگر لازم شد بهخاطر پاييدن او حتى دست به كارهاى خانه نزند. مستخدمه هم كم نگذاشته بود: «جايى نرفته خانم، مثل هميشه رفته سر تپه. بعدشم اومده خونه.» به اتاق خواب كه برگشتم، شوهرم آرام خوابيده بود. دراز كشيدم. هنوز چشمهايم باز بود كه سايهاى پشت در ديدم، بعد صداى گريه بلندى شنيده شد كه از دوردست، از طرف كوى كارگرى ريلوى مىآمد. خستهتر و خوابآلودتر از آن بودم كه بلند شوم. داشتم غلت مىزدم كه سايه محو شد.
***
همچنان كنار در ايستادم. فكر كردم اگر پشت در بايستم، مادرم سايهام را از زير لبه در مىبيند؛ همانطور كه من چند دقيقه پيش، بعد از شنيدن صداى ناله يك سايه ديده بودم. گوش خواباندم و نفسم را توى سينه نگهداشتم. نه، خيالاتى نشده بودم. از توى اتاق پدر و مادرم، از پنجره اتاقشان كه بهطرف محله كولرشاپ باز مىشد، صداى هقهق خفهاى شنيدم؛ همان صدايى كه كشدار و شمردهشمرده با اين جمله تمام مىشد: «اى واى…اى واى.»
اين را كه شنيدم، آهسته به اتاقم برگشتم. تازه چشمهايم گرم شده بود كه از طرف اتاق پدر و مادرم صداى ناله به گوشم رسيد. دلم گرفت، انگار يكى از آنهايى را كه دوست داشتم، مُرده بود. حالِ بلندشدن نداشتم. گريه نكردم، ولى چند قطره اشك صورتم را گرم و خيس كرد. فردا همينكه بيدار شدم و صبحانه خوردم، رفتم طرف در. شرفجان پرسيد: «كجا مىرى لادن؟»
– مىرم روى تپه.
– جاى دور نرى، بىبى دلواپس مىشه.
منظورش از بىبى، مادرم بود؛ عنوانى كه بختيارىها به زنهاى خانواده خانها مىدادند. گفتم: «بىبى از كجا مىفهمه؟ مگه تو بهش بگى.»
– نه بووم، از عالم غيب مىفهمه.
– چهطورى؟
– چهطور نداره، هر آدمى بعضى وقتا چشمش به عالم غيب باز مي شه.
و بيرون زدم. مىدانستم آنجاست و روى قبر دراز كشيده است يا زانوها را در بغل گرفته و منگ و بىحركت به سنگ قبر نگاه مىكند. اشتباه نكرده بودم، در گورستان كوچك، در شيب دره، ديدمش كه تنهاش بىصدا مىلرزد. حتماً داشت هقهق مىكرد. مرا كه ديد، سرش را بلند كرد. چشمهایش مثل دو كاسه خون بود و صورتش پفكرده و خيس بود. تا مرا ديد، دست راستش را با حركتى سوگوار و نيممرده چرخاند و و با لحنى دردمند و صدايى خشك گفت: «اومدى بووم، اومدى پيش ننه روسياه و بدبختت؟»
هنوز به او نزديك نشده بودم كه زانوها را بالا آورد، سرش را روى زانو گذاشت و زارزار گريه كرد و در همان حال با دست مرا در بغل گرفت. گفتم: «تو رو خدا ديگه گريه.»
– نمىتونم. اگه گريه نكنم، مىتركم.
بعد سرش را بلند كرد و گفت: «همش هفده سالش بود بووم…راستى ديشب دعا كردى كه زودتر بميرم؟»
– ولى او كه ديگه زنده نمىشه.
– مىدونم، در عوض مىخوام اينقدر گريه كنم كه آب تنم خشك بشه، مىخوام زودتر از اين دنيا برم، به خدا از ته دل مىگم لادن!
– آخه چه فايده داره؟
هقهق كرد و بعد سرش را به چپ و راست حركت داد تا سوگوارىاش را بيشتر نشان دهد؛ البته آنطور كه پيشتر گفته بود. گفتم: «امروز خيلى حالت بده. سيگار بكش كه بهتر بشى.» با دست لرزان پاكت سيگار اشنو را درآورد. خواست يك نخ سيگار از پاكت دربياورد، ولى لرزش دست امانش نداد. پاكت را از دستش گرفتم. گفتم: «من خيلى به فكرتم؛ حتى شبها.»
– قربونت برم.
– زياد برات دعا مىكنم.
– اى دردت به تشنيم. چه دعايى؟
– كه حالت بهتر بشه.
– ولى دوست ندارم حالم بهتر بشه. دوست دارم همينجور بمونم.
– كه هى غم و غصه بخورى و گريه كنى؟
بعد از گفتن «هان» سيگار را گرفت و بهزحمت روشن كرد. در ريلويل، در خانه تنها دخترش گلعنبر زندگى مىكرد. زمانى دختر و نوههايش را خيلى دوست داشت، ولى از آن اتفاق به بعد: «ديگه علقه و علاقهاى بهشون ندارم.»
اسمش ماه جهان بود و آنطور كه مىگفت وقتى به دنيا آمد يازده سال از قرارداد ويليام ناكس دارسى و دولت ايران گذشته بود. چندشب پيش درباره همين چيزها از پدرم پرسيدم. گفت: «خُب كسى كه يازده سال بعد از اون قرارداد به دنيا اومده باشه الان پنجاه و چهار و پنج سالشه. حالا براى چى مىخواى بدونى؟ او كيه؟» كه جواب داده بودم يه آدمى كه توى خيال خودم درستش كردهام. شوهرِ دختر ماه جهان وردست يك ميوهفروش بود؛ شغلى در حد بقيه مردهاى محله ريلويل؛ جايىكه خانههايش خشت و گلى بود و خيابان نداشت و كوچههايش خاكى بود. شرفجان گفت: «شركتنفت از سر صدقه براى صد و سى خانوار فقط دو تا بمبو گذاشته بود. صبحها دو ساعت آب داشتند، پسينها هم دو ساعت. تازه براى همينا هم كلى منت مىذاشت.» بقيهاش آنطور كه شرفجان و پدر و مادرم و ماه جهان مىگفتند، فقر بود و فقر و چالهاى كه شرفجان مىگفت: «شركت نفت گاهى از سر صدقه يه تانكر نفت سياه توش خالى مىكنه. بعد دخترها و زنها مثل مور و ملخ مىريزن اونجا و تا دلت بخواد توى سر و كله هم مىزنن.» ماهجهان از اين چيزها به من نمىگفت، فقط از زنى لاغر و خوشگل حرف مىزد كه موهاى بلند سياهى داشت و چشمهايى سبزرنگ. تازه شوهر كرده بود و تازه از بخش سابقاً نفتخيز و رو بهانهدام لالى به ريلويل آمده بود. شوهرش توى باربرى كار مىكرد و خودش كه توى ريلويل قوم و خويش نزديكى نداشت، هنوز با كسى دوست نشده بود ولى مىدانست كه همه زنها، حتى آرامترين و سالمترينشان، از ماه جهان مىترسند و يكجورى به او باج مىدهند، كه هم پشتسرشان بدگويى نكند و هم براى دعوا رودرروىشان قد راست نكند. اين دومى بيشتر وحشتناك بود؛ چون وقتى دعوا پيش مىآمد، ماه جهان كار را به گلاويز شدن مىكشاند. ماه جهان مىگفت: «دو تا زن بختيارى كه به جون هم مىافتن، بايد يكىشون اونيكى رو كلهپا كنه.» و چون خودش تا آن روز در خُرد كردن حريفها سنگ تمام گذاشته بود، اسمش را گذاشته بودند: گردنفراز. اولش گردنفراز محله «دره خرسون» بود، بعد محله كلگه و حالا ريلويل. اما اينجا يك فرقهايى با آن دو جا داشت: ماه جهان از ماهها پيش، صبحها مىآمد قبرستان و تا بعد از ظهر همانجا مىماند؛ گاهى هم تا غروب. بيشتر روزها همانجا مىخوابيد؛ حتى زير برق آفتاب. مىگفت: «دلم مىخواد خودمو زجر بِدَم.» وقتى هقهقكنان گريه مىكرد و گاهى به صورتش چنگ مىانداخت، از زجر دادن خودش حرف نمىزد، حتى به من نگاه نمىكرد و اگر چيزى مىگفتم، نگاهم نمىكرد. فقط خود را روى قبر مىانداخت، آن را بغل مىزد: «اى عزيز دلم! اى گل پَر پَرم!» و چندبار كه بعد از ظهرها گلعنبر يا بچههايش آمدند كه او را ببرند، با حالت قهر گفت: «دس از سرم بردارين.» و ديگر نگاهشان نكرد. روزى كه صورتش مثل كهنهپارچه چروكيده و از گرد و خاك و اشك كثيف شده بود، برايش يك بترى آب سرد بردم. آب را كه خورد، آهى كشيد و گفت: «جوونِ جوون بود! هفدهساله. زير سر همين گلعنبر لعنتى بود.» چيزى نگفتم. گفت: «خبر مرگش رفته بود سر بمبو. نازبگم هم اونجا بود. سر نوبت دعواشون شد. شروع كردن به فحش و دشنام. من و چن تا زن كنار ديوار نشسته بوديم و داشتيم چايى مىخورديم و قليون مىكشيديم. دست خودم نبود. انگار دلم براى دعوا لهله مىزد، انگار دلم مىخواس زورمو به زنهاى اطرافم و اصلاً بههمه دنيا نشون بدم. خداخدا مىكردم كه زودتر دست به كار بشن. همينكه دستشون رفت طرف پَلهاى هم بلند شدم.» هقهق خفه و بىاشكى سر داد. گفتم: «چرا بايد همديگه رو مىزدن؟» گفت: «خدا از ماها برگشت. وقتى دو تا زن بختيارى دعواشون مىشه، بايد يكىشون شلوار اونيكى را بكنه يا پَلهاشو ببره، بعضىوقتا هم هر دو.» اينبار از ته دل زار زد و با حالتى سوگوار گفت: «مىدونسم كه گلعنبر روسياهشده منتظر كمك منه. بلند شدم و رفتم جلو. گلعنبر فورى رفت عقب. اونوقت من ايستادم جلوى نازبگم. گفت: «تو اونو شراك كردى! اگه راس مىگى برو دخترتو نصيحت كن.» نمىدونى چه حالى داشتم، به خداوندى خدا هم از صورت قشنگش خوشم اومده بود، هم لجم گرفته بود. هم زورم مىاومد كه قيافه دخترم و نوههام مث اون نيستن، هم اگه بگم…» گريه امانش نداد. چنان ضجهاى زد كه نتوانستم جلو اشكم را بگيرم. بالاخره به صدا درآمد: «اگه بگم دلم مىخواس ببوسمش، باورت نمىشه. فقط خدا باور مىكنه. ولى او داشت لج منو درمىآورد. تازه، مىدونسم كه حاضر نيس زير بار من بره. پيشتر بهم سلام نمىكرد، توى چن ماهى كه اونجا بود، بيشتر روزها منو مىديد، ولى يهدفه نيومد طرفم براى احوالپرسى. نمىدونم چه شد كه طاقت نياوردم. پريدم و كمرشو گرفتم. بههم پيچيديم.» نفسى تازه كرد، كمى آب خورد و نالهكنان گفت: «او زور بزن، من زور بزن. دورمون شلوغ شد، بالاخره زدمش زمين. خيلى به خودش پيچيد، ولى دست از سرش برنداشتم. كاش دستمو مىشكست! هر جور بود دست بردم زير پيرهنش. تقلا كرد، جيغ زد، فحش داد، ولى بالاخره اونچه نبايد بشه شد. پيرهنشو بالا زدم و با هر خون دلى بود، شلوارش كندم. زنها كل زدند، گل عنبر شلوار رو برداشت و توش كل زد. اى خداى بزرگ تو شاهدى كه من همونموقع كور و پشيمون بودم و خودمو از شيطان بدتر مي دونستم. خدا باور مىكنه، تو هم باور مىكنى؟» وقتى سرم را بهعلامت مثبت تكان دادم، گفت: «هيچ نگفت. بلند شد. بچههاى بىمروت داشتن هو مىزدن، زنهاى بىرحم هم مىخنديدن. دويد طرف خونهش. هميشه اينجور مواقع خوشحال بودم، ولى ايندفه انگار من بودم كه زمين خوردم. باورت مىشه؟» سيگارى روشن كرد، چند پك زد. دلم به حالش سوخت. گفت: «گلعنبر كثافت داشت مىخنديد. بچههاش هم همينطور. بيشتر زنها مجيزم را گفتن و خستهنباشى گفتن. ازشون بدم اومد. حالم داشت بههم مىخورد. توى همين گير و دار چن نفر داد زدن: آتيش! دود از طرف خونه او بود. مردم دويدن اونطرف. دلم ريخت. نمىدونم چرا و بهچه حكمى، ولى يهمرتبه زانوهام سست شد و نشستم روى زمين. با خودم گفتم: يا هفتشهيدان به دادم برس! به خاطر كى دعا مىكردم؟ خودم هم نمىدونسم. وقتى خبر آوردن كه او خودشو آتيش زده، تازه فهميدم كه چرا از اول اون دعوا ترس داشتم، كه چرا هى دست به دامن پير و پيغمبر مىشدم.» دستم را گرفت، آه بلندى كشيد و سرش را پايين انداخت. اندام تنومندش تكان خورد ولى صداى گريهاش را نشنيدم. زن و مردى آمدند، روى گورى دوزانو نشستند، فاتحه خواندند و رفتند. ماه جهان گفت: «دلم مىخواد وقتى مُردم بغل نازبگم خاكم كنن. دلم نمىخواد دختر بيچارهمو تنها بذارم. من كشتمش، خودم هم بايد كنارش باشم، درست نمىگم؟» جواب مثبت دادم. درحالىكه گلعنبر و پسرش بهطرفمان مىآمدند، صداى شرفجان را شنيدم: «كجايى لادن؟» گفتم: «الان برمى گردم.» و بهسرعت بهطرف خانهمان رفتم. گفت: «باز هم رفتى دنبال كرم خاكى؟ دست توى خاك نكن مرض مياره.» گفتم: «نه، فقط مىايستم نگاشون مىكنم.»
– بىبى پشت تلفنه. باهات كار داره.
***
همينكه صداى سلامش را شنيدم، قاهقاه خنديدم تا خوشحالش كرده باشم. كمى سر به سرش گذاشتم. دلواپسش بودم. حس مىكردم رازى را از من و پدرش پنهان مىكند و منبع آن نالههاى مرموز شبانه را مي شناسد؛ حتى اگر مال خودش و پدرش نباشند. پدرش مىگفت: «دچار خيالات شدى، صداى ناله كدومه؟ اگه باور نمىكنى، از همسايهها بپرس.» اما ديگر نمىپرسيدم. چهار همسايه داشتيم كه از زنهاى هر چهار تا پرسيده بودم و آنها به فارسى يا انگليسى گفته بودند: «نه، نشنيدم. خيال مىكنم زوزه باد پيچيده باشه توى دره.» مستخدمه هم كه صبحها پيش از راه افتادن من و شوهرم مىآمد، اينجور حرفى مىزد: «نه خانم، باد دره مىپيچه بين بنگلهها. بعد كه بيرون مىزنه از اين صداها مىده.» خانه ما و چهار كارمند ديگر روى تپهاى پود كه در پروندههاى شركت نفت اسمش كوى كارمندى شماره سه بود، ولى مردم مسجدسليمان آن را «پنج بنگله» مىگفتند و بنگله تلفظ غلط Bungalow بود كه در انگليسى به خانههاى ويلايى گفته مىشد؛از جمله به اين پنج خانه كه ساكنان سهتاشان آمريكايى و هلندى بودند. ما روى تپه بوديم و خيلى آنطرفتر محلههاى كارگرنشين Cooler-Shop و Railway بودند كه اين دومى زمانى انتهاى راهآهنى چند كيلومترى بود و آن اولى نزديك كارگاهى بود كه كولرهاى گازى ادارهها و خانههاى كارمندى را تعمير مىكرد. كنار دومى محله شخصىنشين و بىآب و برق «ريلويل» بود كه حاشيهنشينها در آن زندگى مىكردند. بعيد بود كه صدا از تنگه كنار محلهاى بيايد كه بهغلط ريويل صدايش مىزدند.
***
تمام مدتى كه با مادرم حرف مىزدم، فكرم پيش ماه جهان بود و اينكه به گلعنبر چه مىگويد. به مادرم قول دادم شير و كيك بخورم، به قولم كه عمل كردم، برگشتم طرف گورستان. نه ماهجهان آنجا بود نه دختر و نوهاش. اما صداى گريه ماهجهان را از دوردست شنيدم. فردا، پسفردا و تمام هفته بعد، او را نديدم. هفته بعدش هم نيامد. شرفجان مىپرسيد: «منتظر كسى هستى كه اينقدر كمطاقتى؟» و خودش با لبخند جواب داد: «لابد ماهجهان ؟ چن دفه ديدم كه سر قبر نازبگم كنارش ايستادى.» چيزى نگفتم. گفت: «چن روزه كه مريضه. خيلى زجر مىكشه، خدا نصيب هيچ بندهاى نكنه!» به او زل زدم كه دوباره به صدا درآمد: «پريروز بردنش هفتشهيدان، مىخواد تا روزى كه مىميره، همونجا باشه. خيال نكنم تا سر سال بكشه، رفتنيه.» به اتاقم رفتم. تا ظهر همانجا بودم. براى ناهار نرفتم پيش شرفجان. گفتم گرسنه نيستم. غروب به مادرم و پدرم نگفتم كه چهقدر گريه كردهام. تا چند ماه بعد كه از مسجدسليمان رفتيم و شرفجان گفت كه «ماهجهان هنوز داره بغل مزار هفتشهيدان جون مىكنه.» چيزى به كسى نگفتم؛ به ماهجهان قول داده بودم- فقط سالها بعد به مادرم گفتم كه صداها از ريلويل مىآمد.