UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

ترجمه‌ی چند شعرِ ماریا ماززیوتی گیلان (Maria Mazziotti Gillan) 

مترجم: سپیده زمانی

ماریا ماززیوتی گیلان (Maria Mazziotti Gillan) در ۱۲ مارس ۱۹۴۰ در یک محله‌ی ایتالیایی در پاترسون ، در ریورساید نیوجرسی به دنیا آمد.

ماریا ماززیوتی فارغ التحصیل فوق لیسانس ادبیات از دانشگاه سیتون‌هال و دانشگاه نیویورک است.

او بنیانگذار مرکز شعر در کالج جامعه ایالت Passaic County در پترسون، نیویورک و سردبیر بررسی ادبی پاترسون و مدیر برنامه ادبیات خلاقه و استاد شعر در دانشگاه بینگامتون-سونی است.

ماززیوتی ۲۰ کتاب منتشر کرده که جدیدترین آن «دختران با ژاکت‌های بشمه‌ای (Redux Consortium, 2014), در سال ۲۰۱۴ است. او اکنون در هاوتورن، نیوجرسی زندگی می کند.

Snow Falls Thick

outside the windows of Saint Marguerite retreat house.
If only my mother had not died more than 20 years ago, I’d call her,
tell her, my practical, no-nonsense mother, to stop working

long enough to look out into the softening December world,
here in this peaceful place where no sound enters.
Memory, that savvy Trickster, pulls me back

to the 17th Street kitchen with its coal stove

and sweet, bread-baking aroma.
It is 1947. We are having a huge blizzard
and all the windows in our apartment frost over in patterns
that seem to me to be exquisitely beautiful.
My mother gives me a potato fresh from the oven.
I hold the hot potato, its crunchy skin, in my hand,
and I realize how much more my mother offered

when she gave me that warmth to hold in my hands.

برفی سنگین میبارد

آن سوی پنجره‌های آسایشگاه روانی سن‌مارگریت.

فقط اگر مادرم بیست‌ واندی سال پیش نمرده بود، زنگ می‌زدم به او،

می‌گفتم به او، مادر زحمت‌کش و خوش‌نگذرانده ام، دست از کار بکشد

آن‌قدری که بتواند بایستد دنیای نرم دسامبر را یک نظر تماشا کند،

اینجا در این مکان آرام که هیچ صدایی داخل نمی‌شود.

حافظه، این شعبده‌باز تردست، برم می‌گرداندم به گذشته‌ها

به آشپزخانه‌ی خیابان هفدهم و آن تنور زغالی‌ش

و شیرین، عطر نان تازه‌ اش.

سال ۱۹۴۷ است. برف و کولاک شدیدی داریم

و تمامی پنجره‌های آپارتمان مان یخ زده با طرح‌هایی

که به دید من به‌غایت زیبایند.

مادرم سیب‌زمینی‌یی از توی تنور می‌دهد به من.

من، سیب‌زمینی داغ را نگه میدارم، با پوست تردش، در دستم

و حالا می‌فهمم چه بیشتر از یک سیب‌زمینی بود

آن حرارت که مادرم در دستانم گذاشت.

The Day the Sky Fell

 

I used to tell you that you got so sick

because you were always waiting

for the sky to fall and finally it did,

this illness rushing toward us

like the dark funnel cloud

that rushed towards us on those flat Kansas roads

when we were  still young

And you said, Don’t worry. It will turn before it gets to us,

and all I could think of was our two young children

left behind in Kansas City with your parents,

we, miles away in this flimsy VW bus,

my hands white and clutching the door armrest,

and it did turn as you said, but the sky still fell on us,

except it was 30 years later,

and that time we did not escape.

روزی که آسمان فرو ریخت

 همیشه به‌ تومی‌گفتم حال‌ت بد است

چون تو همیشه منتظر بودی

آسمان فروبریزد و سرانجام هم ریخت،

این بیماری به‌سوی ما هجوم آورد

مانند ابرهای تیره‌ی قیفی

که در جاده‌های صاف کانزاس به‌سوی‌مان هجوم آوردند

وقتی هنوز جوان بودیم

و تو گفتی “نگران نباش.قبل از این‌که به ما برسد می‌چرخد و می‌رود،”

و من تنها به‌فکر دو فرزند کوچک‌مان بودم

که گذاشته بودیم‌شان پیش پدر و مادرت در کانزاس‌سیتی،

ما، کیلومترها دورتر، در این فولکس‌واگن زهوار دررفته،

دست‌هایم به سفیدی گچ، دستگیره‌ی در را محکم گرفته بودم،

و همان‌طور که گفته بودی چرخید و برگشت، اما آسمان همچنان فرو می‌ریخت بر ما،

با این تفاوت که ۳۰ سال بعدتر بود،

و این بار ما فرار نکردیم.

Poetry Festival at the Hoboken Museum

            (To Joyce Lavorgna)

 

On Sunday, my friend takes me to the Hoboken Poetry Festival

where I am going to read my poems. When she arrives at my house

I see that she is using a cane to walk. 

“I hurt my hip”, she says, and I go out to meet her with my own cane

that I need for balance. 

 

In Hoboken, we find a space on the street

a block from the museum. I call it my good parking luck. 

We walk toward the museum past the yuppies congregating

in front of the restaurants, talking and laughing,

 

I am trying to hold onto my friend’s arm, but I keep tripping

over her cane. I laugh at us, hobbling along, but then I turn

to the sound of men laughing and see a young man aiming

a camera at us as though we belong in a display case.

 

Maybe to him, who is not even 30,

we look like old Italian ladies in black dresses

from 1940’s Hoboken, out of place in this upscale city

on the river with its condos and apartments and restaurants

and its young people

who take pictures of us

to show to their friends

so they too can laugh.

جشنوارهی شعر در موزهی هوبوکن

(به جویس لاورینا)

 

یکشنبه دوستم مرا می‌برد به جشنواره‌ی شعر هوبوکن

جایی که قرار است چند تایی از شعرهایم را بخوانم. وقتی می‌رسد جلوی خانه‌ام

می‌بینم دارد با عصا راه می‌رود.

می‌گوید “لگن‌م آسیب دیده،” و من می‌روم بیرون با عصای خودم

که برای حفظ تعادلم استفاده می‌کنم.

 

در هوبوکن جای خالی‌یی کنار خیابان گیر می‌آوریم

یک کوچه مانده به موزه. من به آن میگویم جای پارک شانسی من .

به سمت موزه قدم می‌زنیم، از جلوی جماعت تازه به دوران رسیده‌

که جلوی رستوران‌ها، گپ می‌زنند و می‌خندند،

 

دارم سعی می‌کنم بازوی دوستم را بگیرم، وزنم را می‌اندازم

روی عصای او. از خودمان خنده‌ام می‌گیرد، لنگان‌ لنگان، اما بعدش برمیگردم

بطرف صدای آنها که می‌خندند و جوانکی را می‌بینم درحال تنظیمِ

دوربین‌اش روی ما، انگار ما متعلق به ویترین نمایشیم. .

 

لابد از دید او، که ۳۰ سالش هم نمی‌شود،

ما شبیه زنان ایتالیایی هستیم در لباسی سیاه

که از هوبوکن ۱۹۴۰ آمده‌ایم، از ناکجا به این شهر اشرافی

بر رودخانه، با برج‌ها و آپارتمان‌ها و رستوران‌هاش

و جوانان‌اش

که از ما عکس می‌گیرند

تا به دوستان‌شان نشان بدهند

تا آنها هم  بخندند.

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها

سپیده زمانی؛ شاعر و مترجم

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: