UA-28790306-1
تبلیغات

صفحه را انتخاب کنید

رد­پای آن موجود عجیب

یک روز گرم تابستانی، قاضی چشمش افتاد به چند نفر که زیر درخت بزرگی جمع شده بودند. درخت چناری که وسط میدان شهر بود و تنه­اش به اندازه­ای بزرگ بود که چند نفر می­توانستند دست به دست هم بدهند و دور درخت بچرخند. قاضی عرق کرده بود. دستمال گل­داری را از جیبش بیرون آورد و در حالی که هن­هن می­کرد و عرق پیشانیش را پاک می­کرد، گفت: اینجا چه خبره؟ چی شده؟

 نانوا به قاضی خیره شد و گفت: اینجا یه رد پای عجیبه، زیر درخت!

صورت نانوا پر از آرد بود و روی مژه‌­هایش را هم سفید کرده بود.

 قاضی با تعجب گفت: ردپای عجیب؟ یعنی چی؟

 نانوا دستی به صورتش کشید و گفت: بله… بله! خیلی عجیب، بینید.

چند نفر دیگر هم ایستاده بودند و داشتند با هم حرف می زدند. قاضی جلو رفت و فرورفتگی را روی زمین دید که حاشیه‌­هایش بر آمده بودند. سنگ‌­هایی هم نامنظم چیده شده بودند اما سنگ­چین آنقدر نامنظم بود که گویی چیزی به خاک فشار آورده بود و سنگ­ها بیرون جهیده بودند.

نانوا گفت: می‌­بینید جناب قاضی! حتماً رد پای یه دیوه.

صدای کسی از میان جمعیت بلند شد که گفت: ردپای دیو؟ اما دیو و غول و یه سر و دو گوش، فقط مال قصه­‌هاست.

 نانوا گفت: مال قصه‌­ها؟ اگه این رد پای یه دیو نیست پس مال چیه؟

 این را گفت و شروع به اندازه گرفتن طول رد پا کرد و شمرد، یک، دو، سه، چهار!

بعد با تعجب گفت: چهار قدم بزرگه.

صدای کسی از پشت سر قاضی بلند شد که گفت: روز بخیر جناب قاضی!

 قاضی به طرف صدا برگشت و رئیس دیوان را دید که ایستاده بود. مردی لاغر با اندامی کشیده و صورتی پریده رنگ.

 قاضی گفت: سلام آقای رئیس دیوان. جلوتر بیا… جلوتر بیا و اینو ببین.

رییس دیوان جلو رفت و چشمش به رد پا افتاد و با تعجب گفت: این چیه؟ خیلی بزرگه.

 قاضی سری تکان داد و با دستمال، پیشانی پر از عرقش را پاک کرد و گفت: نمی­دونم.

 نانوا گفت: این جای پای یه هیولاست.

 رییس دیوان گفت: هیولا، دیو، یه سر و دو گوش!؟

 مردی با شنیدن اسم هیولا ایستاد و گفت: هیولا؟ دیو؟ یه سر و دو گوش؟ کو؟ کجاست؟ خودم شنیدم گفتی هیولا.

 نانوا با صدای بلند گفت: آره… اینجاست! ببین… ببین. این اگه این جای پای هیولا نیست پس جای پای چیه؟ خودم اندازه گرفتم. چهار قدم بزرگه.

 کم کم مردم بیشتری با شنیدن کلماتی مانند هیولا، دیو، یه سر و دو گوش، ایستادند و حالا جمعیت زیادی زیر درخت چنار جمع شده بودند و هر کدام داشتند با همدیگر پچ‌­پچ می‌­کردند.

در این حین، دو گزمه از لای جمعیت پیدایشان شد. گزمه اولی سبیل از بناگوش در رفته­‌اش را  تاب داد و گفت: برید کنار… برید کنار ببینم! باز چه خبره که این همه آدم، اینجا جمع شده؟ مگه نمی­‌دونید اجتماع بیشتر از دو نفر جرم به حساب میاد!

 این را گفت و با تعلیمی زیر بغلش به چند نفر زد و جلو رفت تا به کنار قاضی و رئیس دیوان رسید. گزمه دوم هم همان حرف‌ها را تکرار کرد!

– مگه نشنیدید؟ اجتماع بیشتر از دو نفر جرم به حساب میاد. برید کنار… برید کنار.

نانوا با صورت سرخ و گونه‌­های گوشتی که وقتی حرکت می‌کرد، می­‌لرزیدند، گفت: قربان! ما یه هیولا پیدا کردیم.

 گزمه اولی گفت: خفه شو مردک! مگه کسی ازت سوال پرسیده؟

 این را گفت و نگاهی به رئیس دیوان و قاضی انداخت و دوباره گفت: می­‌بینم که آقایان هم اینجا تشریف دارن.

 رئیس دیوان گفت: بله از اینجا رد می­‌شدم که چشمم به این رد پای عجیب افتاد.

نانوا  گفت: این ردپای یه هیولاست. شایدم یه غول یا یه  سر و دو گوش.

 گزمه اولی به محض شنیدن اسم هیولا عصبانی شد و گفت: مردک خیکی!  دوباره بدون اجازه حرف زدی؟ حالا کارت به جایی رسیده که از اسم رمز هیولا برای مبارزه بر علیه حضرت شفیع الله، پرتو نورالله استفاده می کنی؟ وقتی فرستادمت توی سیاهچال و دادم  هر بیست ناخنت رو با انبر کشیدن و جای زخم­‌هات کرم گذاشت، اون وقت حساب کار دستت میاد.

قاضی گفت: تشخیص جرم با منه. این بیچاره که چیزی نگفت. منظورش این چیز عجیبه. نمی­دونم رد پا یا…

 این را گفت و به جای رد پا اشاره کرد.

گزمه گفت: وقتی که قاضی و رئیس دیوان حکومت، لای جمعیت باشن و این طور به این جماعت حق بدن و ازشون طرفداری کنن وای به حال مُلک و مملکت و رعیت!

بعد به گزمه دوم نگاه کرد و گفت: سریعتر برو به مقر فرماندهی و گزارش بده که در میدان اصلی شهر چه خبره!

گزمه دوم گفت: بله قربان!

 و به سرعت از آنجا دور شد.

قاضی گفت: چرا بی­خودی شلوغش می کنی؟  نیاز به اردوکشی حکومتی نیست. یه عده آدم زیر یه درخت جمع شدن و دارن درباره یه ردپا حرف می­زنن. همین.

گزمه  به خنجرش، دست کشید و گفت: مگه اجتماع بیشتر از دو نفر جرم نیست؟ ربط این درخت و این رد پا چیه؟

 قاضی گفت: ای بابا! شما هم که دائما می­خواید از حرف‌های بقیه چیزی در بیارید و…

 هنوز حرف‌های قاضی تمام نشده بود که صدای زنی از میان جمعیت بلند شد که داشت بلندبلند حرف می­زد. زن جلو آمد و ­گفت: دیو، هیولا، یه سر و دو گوش؟ کو… کجاست؟

 زن روبروی گزمه ایستاد. سینه‌­های بزرگی داشت و توی انگشت­‌هایش پر از انگشتر بود. لب‌­هایش سرخ بودند و وقتی راه می­رفت کفل‌­هایش تکان می خوردند و می لرزیدند.

 گزمه گفت: زنیکه سلیطه! باز که معرکه گرفتی؟

 زن دستش را به کمرش زد و گفت: واااا… من معرکه گرفتم یا شماها؟ من که همین الان رسیدم.

در میان جمعیت، همهمه‌­ای به راه افتاد.

گزمه به زمین خیره شد و گفت: مثل اینکه سرت به تنت زیادی کرده! الان که قشون حکومتی رسید، حساب کار دستتون میاد.

 چند نفرروی زمین چمپاتمه زده بودند و داشتند به جای پا نگاه می کردند.

زن  دوباره گفت: این جای پا چرا فقط یه دونه است؟ چرا دو تا نیست؟

قصاب مات و مبهوت به جای پا نگاه کرد. سبیل پهنی داشت و کله‌­اش طاس بود. کمی فکر کرد و گفت: حتمی یه پا داشته!

زن پوزخندی زد و گفت: یه پا داشته؟ مگه میشه؟ همه دو پا دارن. شایدم چهار پا.

قصاب گفت: یعنی چی چهار پا دارن؟ شما آدمیزاده چهارپا دیدید ایهاالناس؟

مردم گفتند: نه به عمرمون همچین چیزی ندیدیم.

 زن به بدنش پیچ و تابی داد و گفت: تو دیگه چرا این حرفو می­زنی؟ گوسفندهایی که تو می­کشی چند تا پا دارن؟ چهار تا دیگه!

 قصاب کمی مکث کرد و گفت : نخیر!  دو تای جلو، دست به حساب میاد و دو تای عقبی هم پا.

زن به بدنش پیچ و تابی داد و دوباره گفت: پس چرا بهشون میگن چهار پا؟

کسی چیزی نگفت و همه ساکت شدند. مردی از بین جمعیت صدایش را بلند کرد و گفت: هزارپا هم هست.

 کس دیگری گفت: نه! هزار پا، هزار تا پا نداره. چهل پنجاه تا پا داره.

-پس چرا بهش میگن هزار پا؟

-مگه خودت شمردی؟

-چه می­دونم. منم شنیدم.

نانوا گفت: خانم‌­ها… آقایان! الان وقت این حرفا نیست. باید بفهمیم این جای پای چیه؟

 گزمه دستی به سبیل­‌هایش کشید و گفت: همتون مشکوک می­زنید. نکنه دارید علیه ملک و مملکت توطئه می‌کنید و با این هیولا سر و سری دارید.

 قاضی و رئیس دیوان دستپاچه شدند.

رییس دیوان گفت: نه… نه! این همه آدم جمع شدن تا فقط بفهمن این رد پای چیه؟

گزمه گفت: الان که قشون رسید، معلوم میشه  چی به چیه!

زن گفت: اندازه یه قبره! فکر کنم یه آدم می­تونه توش بخوابه.

 نانوا گفت: دو نفر هم می­تونن توش بخوابن.

زن  سری تکان داد و ابروهایش را تا به تا کرد و با عشوه گفت: نه جونم! یه نفر.

نانوا سرخ شد و گفت: دو نفر!

-یه نفر.

-دو نفر!

زن گفت: اصلا چرا جر و بحث کنیم. خودت برو و  امتحان کن.

نانوا نگاهی به گزمه انداخت و گفت: اگه حضرت آقا اجازه بدن!

گزمه به زن خیره شد و گفت: وسط این داد و قال، وقت گیر آوردی زن؟

 زن با زبان، لب­‌های سرخ و برجسته‌­اش را لیسید و چیزی نگفت.

 نانوا نگاه مرددی به گزمه انداخت و آرام آرام به طرف رد پا رفت و توی آن خوابید.

قاضی گفت: دقیقا جای یه نفر و نصفی میشه.

گزمه به درخت چنار تکیه داد. حالا باد افتاده بود توی  برگ­های درخت و فش­فش صدا می­کرد.

گزمه سبیل­‌هایش را تاب داد و گفت: معلوم نیست این مرتیکه کجا رفت! قرار بود بره و قشون بیاره. رئیس دیوان گفت: قشون واسه چی؟

گزمه پوزخندی زد و گفت: قشون واسه چی؟ واسه تشویش اذهان عمومی، تبانی علیه شخص اول مملکت.

زن گفت: اوهههههه! چقدر سختش می­کنی! یه کاره بگو می­خوام همتونو  بگیریم و بندازیم توی هلفدونی. دادار دودور راه انداختی که تشویق (تشویش) اذهان چی­چی و تبانی علیه کی و انقلاب و…

 گزمه پرید توی حرف زن و گفت: اولاً  تشویق نه و تشویش!  دوما شاهد از غیب رسید! این زن از انقلاب حرف زد. انقلاب علیه شخص اول مملکت، شاهد باشید.

زن با دستپاچگی گفت: من… من؟ من کی از انقلاب علیه شخص اول مملکت حرف زدم؟

گزمه گفت: همین الان نگفتی تشویش و انقلاب علیه…

 زن گفت: من گفتم تشویق! ایهاالناس  مگه من نگفتم تشویق و حضرت آقا از من ایراد گرفت.

چند نفر صدایشان را بلند کردند و گفتند؛ بله… بله! ما همه شاهدیم.

گزمه گفت: تو نگفتی تبانی علیه کی و انقلاب؟

زن جواب داد: گفتم… اما منظورم چیز دیگه­‌ای بود.

لبخند کجکی افتاد توی صورت گزمه و گفت: چشمم روشن! منظورت چی بود؟

 زن وقتی دید دارد توی مخمصه می‌افتد، آرام توی جمعیت لغزید و ناپدید شد.

رییس دیوان رو کرد به گزمه و گفت: چرا از خودت حرف در میاری!  منظور این زن چیز دیگه‌­ای بود.

 گزمه گفت: منظورش چی بود؟ شما که بهتر می­دونی واسه ما هم توضیح بده.

رییس دیوان خودش را جمع و جور کرد و تا می­خواست چیزی بگوید، نانوا پرید توی حرفش و گفت: آقا گیرم اصلا ما پای این درخت جمع شدیم تا انقلاب کنیم! وقتی قیمت یک کیلو آرد شده خون بابای من. نباید انقلاب کنیم؟ ای مردم! من نونوا دیگه نمی­‌تونم آرد بخرم، اگه هم آرد بخرم باید خون شماها رو بریزم توی شیشه تا بتونم یه تیکه نون بدم دستتون و شکم زن و بچتون رو سیر کنید.

همهمه‌­ای در جمعیت افتاد و  از درون جمعیت واژه‌­هایی مانند انقلاب، قحطی، گرسنگی و مرگ به گوش می­رسید. گزمه دستی به خنجرش کشید و گفت: که اینطور! غلط‌­های اضافی! این قضیه بو داره. پای این درخت جمع شدید و نقشه‌­های شیطانی می­کشید.

قاضی گفت: زود قضاوت نکنید آقا! این مردم فقط گرسنه هستن و دارن میگن ما نمی­تونیم شکم زن و بچه‌­هامونو سیر کنیم.

مردی از میان جمعیت گفت: چطور خودشون توی بهترین خونه‌­ها زندگی می کنن، بهترین غذاها را می­خورن. اما ما مردم بدبخت، لنگ یه لقمه نونیم.

زن دوباره از لای جمعیت بیرون آمد و گفت: حرف هم بزنیم محکوم می­شیم به تشویق (تشویش) و اقدام و انقلاب.

 نانوا گفت: زنده باد نان، زنده باد مردم، زنده باد انقلاب!

 بعد همه مردم یک‌­صدا فریاد زدند؛ زنده باد نان، زنده باد مردم، زنده باد انقلاب!

حالا همه جمعیت یک صدا و خشمگین داشتند؛ فریاد می­زدند. گزمه یک قدم به عقب رفت و ایستاد. نانوا گفت: ایهاالناس این خائن رو بگیرید. این گزمه دستش به خون خیلی‌­ها آلوده است.

چند نفری با داس و بیل به طرف گزمه آمدند. گزمه می­خواست فرار کند اما سکندری خورد و روی زمین افتاد. بعد مردم روی سرش ریختند و خنجرش را گرفتند. سر و صورت گزمه خونی شده بود. دو نفر هم از درخت بالا رفتند و طناب را به یکی از شاخه­‌های درخت بستند. بعد طناب را به گردن گزمه انداختند.  و از شاخه درخت آویزانش کردند.  حالا دست و پای گزمه توی هوا تاب می­خورد.

 نانوا گفت: حالا که این ملعون به سزای اعمالش رسید به طرف خونه حاکم بریم! ای جماعت یا باید بمیریم یا اونها رو هم مثل این گزمه از درخت آویزون کنیم.

مردم خشمگین مانند یک سیل به راه افتادند و با مشت‌­های گره کرده، شعار می‌دادند. زن به نزدیک درخت آمد و به گزمه من خیره شد. صورتش سیاه شده بود و دیگر کش و قوس نمی‌­آمد. زن چشمش افتاد به کیسه پولی که درست زیر پای گزمه افتاده بود. زن خم شد و کیسه را برداشت و رو کرد به جنازه  و گفت: اینم روزی من! تا تو باشی دیگه خون به دل مردم نکنی.

زن این را گفت و با عجله پشت سر مردم به راه افتاد.

مرد چوپانی جلو آمد و با دیدن جنازه میخکوب شد و گفت: اینجا چه خبره؟ این جنازه رو کی از این درخت آویزان کرده؟ این همه زحمت کشیدم و این آخور نصفه­نیمه رو درست کردم. خرابش کردن. لعنت بهتون.

پسر نوجوانی با کفش‌­های پاره و لباس‌­های کهنه و کثیف ایستاد و گفت: میگن این جای پای دیوه. یه سر و دو گوش، غول!

 مرد چوپان پسر را دنبال کرد و گفت: غول چیه؟ دیو چیه؟ یه سر و دو گوش چیه؟ از صبح با هزار بدبختی این آخر نصفه نیمه رو ساختم…

پسرک ترسید و فرار کرد و رفت.

 صدای شعارهای مردم بلندبلند گوش می­‌رسید و جنازه گزمه به آرامی توی هوا تاب می­خورد.

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها

سمیه کاظمی حسنوند متولد ۱۳۶۱ لرستان و دانش‌آموخته کارشناسی ارشد برنامه‌ریزی آموزشی ست. همکاری با مجلات تخصصی ادبیات مثل تجربه، کرگدن، کتاب هفته، همشهری جوان و همکاری با روزنامه‌هایی مثل ایران، فرهیختگان، بهار و .. را در کارنامه دارد.
او نویسندهٔ مجموعه داستان یاس امین‌الدوله است که بزودی توسط انتشارات ورا منتشر می‌شود.

تبلیغات

آگهی‌های اجاره خانه:

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: