UA-28790306-1
تبلیغات

صفحه را انتخاب کنید

رنگ سفید برای پسرها

رنگ سفید برای پسرها

 

ده ساله‌ام. هر روز کارم شده نشستن توی حیاط خلوت و ساختن رنگ سفید برای بابا. توی یک ظرف، روغن بَزرک می‌ریزم و روی آن پودر نرم و سفیدی اضافه می‌کنم. بهم می‌زنم. باز روغن. باز هم کمی پودر و با کاردک روی روغن و پودر می‌کشم. اندازه‌ها و دستور ساختنش را از همان اول بابا برایم روی کاغذ نوشت. اما دیگر اندازه‌ها را چشمی حساب می-کنم. نه خیلی شل باشد نه خیلی سفت؛ آن اوایل بابا می‌گفت. احساس می‌کنم مهم‌ترین کار جهان را انجام می‌دهم.

در خانه مامان و پریسا دیگر هیچ کاری به من نمی‌دهند و می‌دانند که من فقط باید رنگ سفید بسازم. انگار این تنها کاری است که می‌توانم انجام دهم. به عنوان دستیار بابا ازم می‌پرسند که مثلاً بوم‌های جدید را کجا جا بدهند یا اینکه بابا فلان تابلو را کی تمام می‌کند. با درست کردن رنگ سفید، طوری قیافه حق به جانب به خود می‌گیرم که حتی اگر از چیزی خبر نداشته باشم، با یقین نظر می‌دهم.

کار دیگرم غیر از مرتب کردن رنگ‌ها و برداشتن وسایل اضافی در اطراف بوم‌ها یا حتی شستن قلم موها با تینر، نگاه کردن به عکس پسرهاست. وقت و بی‌وقت عکس پسرها را از پاکت سفید بزرگ بیرون می‌آورم و با دقت به آنها نگاه می‌کنم. چهره پسرها را با هم مقایسه می‌کنم.

آن طرف‌تر تصویر نیمه کاره روی بوم، هیچ شباهتی به عکس کنار تابلو ندارد. نزدیک درِ اتاق، دو سه تابلوی تمام شده‌ و آماده تحویل را آهسته جابه‌جا می‌کنم. بابا می‌گوید با این که برای بردن تابلوها خیلی عجله ندارند اما او باید کار خودش را بکند. مراقبم در حین جابه-جایی، تابلوها زخمی نشوند. هرچند دیگر هیچ زخمی روی آنها اثر ندارد. با وانت سر پوشیده، تابلوها را می‌برند. آنها را مثل نوزادی در پارچه ضخیم و بزرگ سفیدی قنداق می‌کنند و می‌برند.

 رنگ سفید می‌سازم. باید هر روز مقداری رنگ سفید ساخت و ریخت توی قوطی خالی نسکافه که آن را برای همین کار شسته‌ام و خشک کرده‌ا‌م. اینها را بابا به من یاد داده و گفته هر بار آن قدر رنگ درست کنم که برای یکی دو روز رنگ سفید داشته باشد. با این حال باز کم می‌آید.

تصویر‌ پسرهای جوان در قطع‌های کوچک و بزرگ در خاطرم می‌ماند. اغلب پشت آنها تاریخی وجود دارد ۶۲- ۶۱- ۶۰ و گاهی هم مال همین یک‌سال گذشته است ۶۳ و در کنار عددها چیزی می‌نویسند؛ شاید اسم مکانی باشد یا اسم مرموزی که من از آن سر در نمی‌آورم. گاهی هم بدخط می‌نویسند و نمی‌توانم درست بخوانم. بیشتر آنها خیلی جوان هستند. بعضی-هاشان شاید هم‌سن پسرهای کوچه‌ ما باشند؛ همان‌هایی که هر روز عصر حین بازی فوتبال، صدای داد و هوارشان کوچه را پر می‌کند. آدم‌های آن عکس‌ها گاهی آن قدر جوان هستند که نمی‌دانم این عکس کودکی آنهاست یا عکسی از آخرین روزهای زندگیشان.

 تا آن روز. آن روز که بعد از چند روزی که اصلا به سراغ پاکت عکس‌ها نرفته بودم و شاید موضوع داشت مثل هر بازی دیگری برایم ملال آور می‌شد، حین مرتب کردن قلم موها و چند کتاب و دفتر بابا، دستم را داخل پاکت بردم و اتفاقی عکسی را بیرون کشیدم. گاهی ماجرا برایم از شدت تکراری بودن و شاید سنگدل شدن در اثر تکرار یک وضعیت و نداشتن هیچ رابطه درونی با کلیت آن، به شکل بازی در می‌آمد و مثل کارت‌های ماشین بازی می-خواستم جنبه اتفاقی آن را هم در نظر بگیرم.

آن روز از پاکت فقط یک عکس بیرون آوردم و شاید ماجرا از همین جا شروع شد. تصویر برایم آشنا بود. احتمالا او را می‌شناختم یا شاید جایی دیده بودمش. آن روز، آن تصویر از پیش چشمم دور نمی‌شد. به تمام پسرهایی که دیده بودم یا می‌شناختم فکر کردم و حتی بازیگر فیلم-ها یا تصویر تبلیغات. زمانی که تازه به رختخواب رفته بودم، جواب آن معما را در حالتی بین خواب و بیداری کشف کردم. می‌دانستم این عکس نمی‌تواند تصویر همان پسری باشد که بارها او را دیده‌ام. با این حال خیلی شبیه‌اش بود. این شباهت در اولین لحظه بیرون کشیدن عکس، طوری فکرم را بهم ریخت که آن را سریع داخل پاکت انداخته بودم. شباهت زیاد آن عکس به تصویر پسری که خانه‌ا‌شان در کوچه پشتی ما قرار داشت، می‌توانست اتفاقی باشد.

می‌توانست به این برگردد که پسرها در سنین خاصی همه بهم شباهت پیدا می‌کنند یا حتی اینکه هر دو در یک آتلیه عکاسی عکس گرفته‌اند و سبک و سلیقه واحد در رتوش کردن عکس‌ها، آنها را شبیه به‌هم نشان می‌دهد. فردای آن روز، اولین چیزی که به یاد آوردم همان پاکت بود. آن را روی زمین خالی کردم ولی از آن عکس خبری نبود. انگار آن عکس گم شده بود.

رنگ سفید را توی قوطی می‌ریزم و درش را می‌بندم. بابا گفته نباید روغن از رنگ جدا بماند یعنی باید آن را خوب بهم زد. صدای کشیده شدن کاردک روی سطح صاف و حرکت روغن و پودر و مخلوط شدنش را دوست دارم. انگار آدم را از دنیا جدا می‌کند. هر بار فکر می‌کنم باید این بار رنگ، بهتر از دفعه قبل از کار درآمده باشد. با این حال بابا باز روی آن کار می‌کند، همش می‌زند، روغن یا چیز دیگری به آن اضافه می‌کند یا تکانش می‌دهد.

دسترنج کارم را می‌گذارم کنار قلم‌موها و تابلوی نصف و نیمه تکیه داده به دیوار و تیوب‌های رنگ و صفحه‌ای که رنگ‌ها روی آن قاطی و درهم برهم شده‌اند. بابا ساعت‌ها به عکس‌ها نگاه می‌کند و گاهی قبل از شروع کار، آن عکس را با چسب به گوشه دیوار می‌چسباند. وقتی علتش را می‌پرسم می‌گوید: می‌خواهم بشناسمش.

 بابا می‌خواهد کار تمیز و خوب از آب در بیاید. آنها می‌گویند تابلوها را برای خانواده‌های پسرهای جوان می‌برند تا آنها را به میخی روی دیوار آویزان کنند و تماشای تصویر پسرها دوای هر دلتنگی باشد.

 بابا تعریف کرده بود که یک روز بعد از کلاس طراحی، مردی به سراغش آمده و از او خواسته بود تا در این راه به آنها کمک کند. مدت‌ها بود که دیگر بابا بخاطر اختلافش با مدیر مدرسه به آنجا نمی‌رفت. مدیر مدرسه یا همان مرد قد کوتاه چاق که قبلا به خانه ما هم آمده بود، عذر بابا را خواسته بود.

من نمی‌دانستم عذر آدم‌ها را خواستن یعنی چه. یعنی بابا باید عذرخواهی می‌کرد یا آنها از بابا عذرخواهی کرده بودند. یا شاید معنی سخت‌تری داشت که در فهم ده ساله من نمی‌گنجید. فقط مانده بود عصرها و همان کلاس‌های طراحی که آن هم به زحمت کفاف مخارج زندگی ما را می‌داد. مادربزرگ می‌گفت بابات از همان بچگی کله‌شق بود و زیر بار حرف زور نمی‌رفت.

یک روز قبل از ظهر دو مرد به خانه ما آمدند و یکی دو ساعتی با بابا حرف زدند. بابا اولش تردید داشت. می‌گفت برای هر تابلو پول بدی نمی‌دهند ولی خیلی راضی به‌نظر نمی‌رسید. چند روز در خانه بین مامان و بابا بگومگویی بود که به همین موضوع ربط پیدا می‌کرد. بعدها وقتی عکس‌ها را می‌دیدم احساس می‌کردم شاید بابا هم به این پسرها فکر می‌کرد. همین پسرها که در این عکس‌ها با نگاه سرد و بی‌لبخند، به نقطه‌ی ناشناخته‌ای خیره شده بودند. من هم از این عکس‌ها برای مدرسه گرفته بودم. با روسری کج و نگاه متحیر. احتمالا عکاس به آنها هم گفته بودند که پلک نزنند و تکان نخورند. شاید هم عکاس بارها سرشان را بین دو انگشت سبابه گرفته و آهسته زاویه آن را تغییر داده بود. همان طور که سر من را چرخانده بود و در همان حال احساس می‌کردم همین حالاست که عطسه کنم یا چشم‌هایم پر از اشک شود یا از روی صندلی بیفتم و یا با صدای گرفته شدن عکس فکر می‌کردم شاید توپ در ‌شود و آن توپ به من بخورد و من منفجر ‌شوم مثل همان توپ‌هایی که در صحنه‌های جنگی در تلویزیون می‌دیدیم. شاید پسرهای این عکس‌ها هم این را احساس کرده بودند و پیش از شلیک تیر یا توپ یا خمپاره، در زمان گرفتن عکس‌ها بارها منفجر شده بودند و برای همین، عکس-هایشان بی‌حالت و صورت‌هاشان رنگ پریده بود و چشمانشان بی‌نور.

بابا وقتی آنها را نقاشی می‌کند، لبخند محوی روی لب‌هاشان می‌گذارد و صورتشان را رنگ و لعابی می‌دهد و در پشت زمینه صورت‌هاشان، رنگ‌های درهم برهم می‌کشد رگه‌ای سرخ روی زرد و سبز یا آبی با سفید و نارنجی در هم فرو رفته و یا بنفش و صورتی و لکه‌های رنگ گویی هر کدام به سمتی سُر خورده باشند.

 اولین بار وقتی آمده بودند تا اولین کار را ببینند، مردی که مسئول این کارها بود، از تابلو خیلی تعریف کرده بود. یادم نمی‌رود در اولین تابلو، مرد جوانی بود با سبیل مشکی نازک که بابا پیراهن زرشکی به تنش کرده بود و چهره مرد، بسیار دلنشین‌تر از عکس از کار درآمده بود. اولش قرار بود فقط برای چند نفر تابلوها نقاشی شود اما بعد از دیدن کارها، خواسته بودند برای تعداد بیشتری تابلویی کشیده شود. انگار تابلوها با مراسم خاصی به خانواده‌ها تحویل داده می‌شد و خانواده‌ها در کنار مقرری مرسوم، تابلویی هم هدیه می‌گرفتند از چهره پسرهای جوانشان که دیگر کنارشان نبودند و آنها می‌توانستند تصویر بزرگ شاداب‌شان را هر لحظه که اراده می‌کردند روی دیوار ببینند. به بابا گفتم اینها با عکس‌شان گاهی فرق دارند. بابا گفت دلم می‌خواهد احساس‌شان را نشان دهم، احساس کسی که جهان را در زمانی کمتر از دو دهه زندگی‌، تجربه کرده است.

گاهی فکر می‌کردم تجربه‌های آدم‌ها در چه سنی بیشتر به‌دست می‌آمد، مگر یک نفر چه کار می‌توانست بکند یا چه سهمی داشت در ساختن تجربه‌های خودش.

روزها کار من شده بود خیره شدن به تابلوها و بازی با عکس‌های شش در چهار یا بزرگتر از آن پسرها و مردهای جوان و ساختن رنگ سفید و گاهی هم شستن قلم موها و مرتب کردن وسایل بابا. دلم می‌خواست ببینم آخر سر چطور از آب در‌خواهند آمد. گاهی هم با مامان و خواهرم درباره آن نقاشی‌ها حرف می‌زدیم .

تا اینکه یک روز دوباره عکس گمشده پیدا شد. این بار عکس شباهت بیشتری با پسر محله ما پیدا کرده بود.                                                                                                                                                                                                     شاید هم‌سن همین پسر بود یا شاید یکی دو سال کوچکتر اما حالت چشم‌هایش، موهای چتری‌اش، گرهی که همیشه در ابروی‌اش داشت؛ برایم تصویری آشنا و شبیه بود که در یک لحظه برای از دست رفتن پسر چند قطره اشک ریختم. پسر را گاهی در صف نانوایی محل دیده بودم. پسرک از آن زمانی برایم مهم شد که دیدم نگذاشت نوبت من را در صف نانوایی بگیرند، آن هم زمانی که مردی می‌خواست از من جلو بزند، او بود که گفت: آقا! نوبت این دختره است.

و مرد که خودش را به ندیدن زده بود، کنار رفت و نوبت به من رسید. دفعات دیگر هم او را از دور می‌دیدم. حتی یک بار خواستم از او تشکر کنم که نتوانستم. به نظرم کلمه دختره خیلی خودمانی یا شاید غیردوستانه می‌آمد ولی می‌توانستم بفهمم که به‌هرحال حواسش به من بوده.

بابا اغلب صبح‌ها و عصرها وقتش را برای کار روی تابلوها می‌گذاشت. با اینکه آنها عجله نداشتند اما هر هفته یک کار تمام می‌شد و بعد باید رنگ‌های روی بوم‌، کاملا خشک می‌شد و خشک شدن رنگ‌ها زمان می‌برد. هنوز توی فکر پسر همسایه بودم و من نمی‌دانستم آیا این فقط یک شباهت است یا چیزی بیشتر. عصر آن روز از مامان پرسیدم می‌خواهد بروم نان بخرم. و این برای مامان عجیب بود که من خودم پیشنهاد داده‌ام و از اجبار و دعوا برای نان خریدن خبری نیست. رفتم و فقط یک نان خریدم و به دروغ گفتم صف شلوغ بود. فردا و پس‌فردا هم باز به نانوایی محل رفتم به امید دیدن آن پسر و هر بار که او را نمی‌دیدم با ناراحتی برمی‌گشتم و به‌سراغ آن عکس می‌رفتم و چند قطره اشک می‌ریختم. بخصوص از دست خودم عصبانی بودم که چرا آن بار از او تشکر نکرده بودم. در این بین دیگر فراموش کرده بودم برای بابا رنگ سفید درست کنم یا قلم موها را تمیز و مرتب کنم. خودم هم نمی-دانستم چرا حال و هوایم عوض شده. روزهای دیگر هم گذشت و من پسرک را ندیدم. تا آنکه نوبت تصویر آن پسرک رسید. من از جلوی تابلو تکان نمی‌خوردم و با هر حرکت قلم مو روی بوم، من به تصویر محوی از پسر کوچه پشتی فکر می‌کردم. اما هرچه تصویر کامل‌تر می‌شد، من احساس می‌کردم تصویر روی بوم، بیشتر به پسری که می‌شناختم شباهت دارد تا عکسی که جلوی بابا بود. اما این انگار فقط نظر من بود چون چهره او برای کسی جز من آشنا نبود.

آن تابلو هم تمام شد و بعد از خشک شدن، آن را هم بردند. اما دیگر دل و دماغی نبود برای ساختن رنگ سفید. بابا هم که دیده بود کار را مثل هر سرگرمی دیگر، دلزده رها کرده‌ام، از رنگ درست کردن من قطع امید کرده بود. زندگی به روال قبل از رنگ سفید برگشته بود.

یکی دو هفته بعد که دیگر موضوع را فراموش کرده و با یکی از دخترهای همسایه جلوی در حیاط ایستاده بودم، همان پسر همسایه را دیدم. خودش بود و از شباهت زیاد او به آن تابلو متعجب شدم.

اما انگار که از دیدن او عصبانی شده باشم، به داخل خانه رفتم. خشمی بی‌دلیل تا وقت خواب، من را به یاد پسرک می‌انداخت. آخرین صحنه بردن تابلو هنوز پیش چشمم بود. نگاه پسری که نمی‌شناختم در خاطرم مانده بود. پسری که می‌دانستم دیگر نبود .

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها
تبلیغات

آگهی‌های اجاره خانه:

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: