UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

و انگشت‌هایی که ماهی شد

و انگشت‌هایی که ماهی شد

گپ و گفت با افسانه ذوقی مدیر مجموعه‌ی برصفحه

 

سعید منافی

  هوای گرم تابستان و شباهت عجیی که به اژدها پیدا کرده‌ام. بازدمی که صورتم را به آتش می‌کشد. صدای آمبولانس و عبور از عرض خیابان. قرار مصاحبه را در یک غذاخوری نزدیک مجموعه‌ی فرهنگی که مدیرش است گذاشته‌ام. هم‌زمان رسیدیم. تعارفات روزمره. نشستیم. هر دو اژدها بودیم. رفتن عرق از سر و صورت‌مان٬ پسرک مو فرفری آن‌جا را سمت روشن کردن کولر آبی برد. لبخند زنان گفت: مشتری‌ که نداریم برای همین.

    هر چند سوالاتم را آماده کرده بودم اما با حرف مو فرفری جرقه‌وار شروع صحبت را تغییر دادم. پرسیدم: راستی شرایط موجود چه تاثیری روی مجموعه‌ی فرهنگی شما گذاشت؟ پسرک مو فرفری با افشانه‌ای در دست نزدیک شد و گفت که پروتکل بهداشتی و خنده‌ی مصنوعی.

    ـ این ایام دست‌های ما مست و از عهده‌ی انجام خیلی کارها باز مانده‌ایم. هر چند قبل از این اتفاقات هم رونق چندانی نبود. تنها حسنش این شد که خراب‌وضعیتیِ حوزه‌ی فرهنگ و هنر روتر شد. کتابفروش‌های زیادی بسته شدند. سالن تاترها٬ سینماها و … قبلن هم این اتفاق می‌افتاد اما شرایط موجود باعث شد تا به چشم بیاید و در فضاهای اینترنتی باعث بحث و توجه. هر چند که در پایان داستان تغییری دیده نمی‌شود. بسته می‌شوند. روزی بودند و حالا دیگر نخواهند بود. تن صدایش جولانگاه ماتم شد اما سریع میدان از تاخت وحشی بی‌افسار گرفت و برگشت به میز صحبت.

    نگاهی به فضای خالی غذاخوری می‌اندازم. ایشان و من هستیم نشسته‌ایم در نزدیک‌ترین میز به کولر آبی. فوتِ سرد٬ افتاده تارهای طلایی موهایش را تاب‌بازی می‌دهد. می‌گوید: از اسفند سال پیش طبق دستور اداره‌ی بهداشت مجموعه‌ی برصفحه را بستیم مثل تمام مجموعه‌های فرهنگی که به خاطر قرنطینه بسته شد. ما فعالیت‌های‌مان را از طریق اینستاگرام ادامه دادیم. آیتم پنجشنبه‌های داستانی را هر پنجشنبه به صورت لایو برگزار کردیم. مهمانان زیادی در حوزه‌ی ادبیات به برنامه دعوت کردیم و در کل برنامه‌ی خوبی از آب درآمد. این برنامه هیچ سود اقتصادی نداشت و مجموعه از اسفند تا واخر اردیبهشت با تمام هزینه‌های جاری به نفس نفس افتاد. فروش کتاب به صورت آنلاین را هم شروع کردیم. اما خب از آن‌جا که جامعه‌ی ما اغلب متفاوت و متناقض با جامعه‌ی جهانی است به جای رونق گرفتن کتاب و کتابخوانی در ایام قرنطینه‌ها توجه و استقبال به آشپزی و کیک پزی غوغا کرد.

    پیش‌غذا را روی میز چیدند. پرسیدم یک کمپین داشتید به اسم بدفروشان کتاب. ماجرای آن چه بود؟ حتی در یکی از همین پنجشنبه‌های داستانی هم در این مورد برنامه‌ای ویژه اجرا کردید؟

    سر تکان می‌دهد. به فکر می‌رود. چیزی جواب نمی‌دهد. من اما در جریان بودم. ناشران بزرگ شروع کرده بودند به فروش کتاب با تخفیف تا سقف پنجاه درصد. این یعنی شکسته شدن کمر کتابفروشی‌های کوچک. می‌خواست یک کمپین راه بیاندازد تا کتابفروش‌های کوچک حمایت شوند. اما خود کتابفروش‌ها هم علاقه‌ای به این حرکت نشان ندادند چون باید در برابر ناشرانی که مشتری‌شان بودند صدا بالا می‌بردند که منافع اقتصادی‌شان را به خطر می‌انداخت.

    به خودم می‌آیم می‌بینم هم‌چنان در شروع مانده‌ایم. هر چه حرف می‌زنیم انگار در همان سوال اول هستیم. می‌پرسم راستی شما با آن همه فعالیت که در اوخر دهه‌ی هشتاد با نشریه‌ی هویت و سرمه داشتید چرا تا به حال کتاب داستان‌تان را منتشر نکرده‌اید؟

    کنار پیش‌غذا بشقاب سرپر با پلو که بخار از آن بالا می‌رفت برعکس عرق که از سر و روی ما پایین می‌رفت. دست به گوشی شد. بی‌هدف انگشتی به صفحه٬ چپ و راست و بالا کرد. با نگاهی خیلی جدی پرسید: نویسنده زیاد است اما نویسنده‌ کم داریم. به دنبال فرم و تکنیک منحصر به خودم هستم. زبانی در روایت که از آن من است. بی‌تشابه. تکرار و تکرار و تکرار. وقتی می‌توانم در مورد وضعیت زنان تنها در یک متن خیلی کوتاه بنویسم چه نیازی به نوشتن داستان با محتواهای تکراری و این رویکرد که بله زنان با مشکلات زیادی روبرو هستند وجود دارد؟ دست‌پاچه پرسیدم: امکان دارد جمله یا متن‌تان را بشنوم؟ به گل‌های شمع‌دانی تازه گل داده به رنگ ارغوان که روی زمین چیده شده بودند نگاه کرد و گفت: «من همیشه بلند آواز می‌خواندم تا وقتی که با صدای بلند به شوهرم بله گفتم.» می‌دانید همه می‌دانیم چه خبر است. اطراف ما پر است از داستان. نمی‌خواهم راوی باشم و قصه تعریف کنم. می‌خواهم بنویسم. نوشتن کار سختی است برعکس قصه تعریف کردن. اتفاقن چند تجربه‌ی خاص در حوزه‌ی نوشتن انجام داده‌ام که به زودی خبررسانی خواهد شد. پرسیدم اسم‌شان را می‌شود بگویید؟ با متانت تمام سه اسم عجیب گفتند: میرانه‌قرار٬ مو پرتره بار و سرمندان. هر سه رمان بلند هستند.

    بیشتر از ده سال است که شغل معلمی داشته‌اید. این شغل رفتارتان را با اعضای خانواده دچار تغییر کرده است؟ روی صندلی جا‌به‌جا شد. بله بله چرا که نه. دخترم آتوسا در حال گشتن و جستجو برای انتخاب رشته‌ی تحصیل‌اش است. رابطه‌ی بین ما یک رابطه‌ی چندوجهی است. تمام خواسته‌ی من این است که روزی از من بگذرد و به تمامی خودش باشد. آریا٬ پسرم راهش را پیدا کرده است. مشغول کار در رشته‌ی دانشگاهی‌اش است. همیشه نگران آینده‌ی تحصیلی و شغلش بودم. اما این باعث نشده بود که فضای خانه را مدرسه‌واری پیش ببرم. خانه٬ خانه است و مدرسه٬ مدرسه.

    پرسیدم اگر برای فرهنگ و هنر از یک تا صد عدد داشته باشیم برای کشورهای مختلف چه عددی را مناسب می‌دانید. مثلن آمریکا مثلن فرانسه مثلن انگلیس و ایتالیا و …. بحث سر اعداد بود اما می‌دیدم که بغض دارد و فرو می‌خورد. حتا نمی‌شد بی‌توجه به گرفتگی صدایش شد وقتی از سیاست‌های مهندسی شده‌ی ضدفرهنگ حرف می‌زد. از روبروی هم قرار دادن تنوع‌های فرهنگی و جمله‌ی درخشان را گفت: هیچ‌وقت بی‌فرهنگی را نداشته‌ایم. نمی‌توانیم داشته باشیم. چیزی که در جریان است و در حال تکثیر٬ ضد‌فرهنگ است.

    دیگر نتوانستم به گفتگو ادامه دهم بی‌توجه به جریان گپ و گفت پرسیدم اتفاقی افتاده است؟ سکوت کرد. تلفن‌ را از کیف بیرون کشید و روشن کرد. مراسم تشیع پیکر دکتر نامی بود. پزشکی که جان خیلی‌ها را نجات داده بود و حالا از دستش دادیم. دکتر نامی فوق تخصص عفونی در بخش کرونا بودند.

    غذاهای مانده روی میز را پشت سر گذاشته بودیم و باهم راه افتادیم به سمت برصفحه. حق با افسانه ذوقی بود. خاک رگ خواب همه را بلد است. جمله‌اش را در دفترم نوشتم. شهر٬ ملولِ بیماری٬ چون تمام شهرهای دنیا در حال تغییر و هزار پرسش دیگر برای چه خواهد شد در حوزه‌ی کارهای مربوط به فرهنگ و هنر. هنوز خبری از حمایت دولتی نیست.

    وارد مجموعه شدیم. به‌هم ریخته بود. برگشت و با همان دل‌غمی گفت: تمام‌قد طاقت آوردیم در برابر این ویروس لعنتی اما در برابر آدم‌ها نتوانستیم. خانه‌ی قدیمی که آن را احیا کرده بودیم از دست رفت. فروخته شد تا تخریب شود و شبیه خانه‌هایی باشد که همه از آن‌ها فراری هستیم. خانه‌های ما بی‌لطف‌ترین فضاهای شهری هستند با آن همه هزینه‌ای که برای ساختن‌شان کرده‌ایم. ما بدترین و سخت‌ترین روزها را در ایام قرنطینه در همین خانه‌های مثل هم تحمل کردیم نه؟ این خانه‌ی قدیمی هم از دست رفت بعد از دو سال بودن در آن. کنار حوض آبی رنگ شده می‌نشیند و انگشت‌های دستش را ماهی می‌کند. چیزی نمی‌پرسم. آرام و صبور به نظر می‌رسد. از تنها‌ترین زنان این شهر است که خودش را سال‌ها وقف فرهنگ و هنر کرده است. پایتخت که نیست فراوانی اتفاقات نسبتن خوب به راه. تبریز است و تنها شهری که بیشتر از تمام جاهای ایران شبیه ایران است. سخت است زن بودن و فعالیت فرهنگی. همه را به جان خریده است.

    او یک گروه برای همراهی با نویسندگان تشکیل داده است که می‌توانند هزینه‌ی نشر کتاب را خیلی پایین بیاورند. چند طراح جلد و ویراستار و نمونه خوان و …. این خدمات شامل آثاری می‌شود که عالی هستند و ناب و حرفی برای گفتن دارند. تنها میدان مطالعه‌ی شهر را برپا کرد و کلی فعالیت دیگر. اما حالا در سکوت اسباب‌کشی می‌کنند به یک جای خیلی کوچک. سرش را بالا می‌گیرد و می‌گوید: ما کارمان را انجام خواهیم داد مثل هر بار؛ این زندگی ما است.

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

خانه | >> واپسین نوشته‌ها

سعید منافی، متولد ۱۳۵۸ شهرستان خوی، نویسنده‌ی رمان پیرمرگ که در سال ۲۰۱۳ توسط نشر ناکجا منتشر شد.

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: