شعری از محمدعلی شکیبایی
این نیمکت و
این درخت
دیگر جای خالی ما را پر نمیکند
دیگر دستی برای خداحافظی
تکان نمیخورد
و سلامی
که به تعریفی از ما برسد.
من میمانم
کنار همین ریل و
سنگریزهها
تا اواخر این پائیز
که روز میلاد من ورق میخورد.
و آنوقت
با قطار عصر میروم
اما
شانههایام را
برای اشکهای تو
جا میگذارم
کنار همین ریل و
سنگریزهها
تا دوستت دارمها را
برای خودت معنا کنی.