UA-28790306-1
تبلیغات

صفحه را انتخاب کنید

دو شعر از عابدین پاپی(آرام)

دو شعر از عابدین پاپی(آرام)

 

۱

«آخرین زمستانم برای نمردن می جنگد»

زندگی جشنی صد ساله

که با تن ها

صد سال تنها شد

و این که

 مرگ به من به تو پُشت می¬کند

می¬ رود به این روزهای بد که بهتر نیست!

مرگ

 دردامانِ شب به ندیدنِ ماه فکر می کند

به تماشای خورشیدی می رود که تماشایی است

حال بگو

 چه حال از احوالِ این همه گلوله

که لوله وار درعرضِ خود مؤمن می شوند!

چه حال

از آقای آب که برهزاران سلام چشم می گُشاید

می شکندتشنگی هرخبری را که خبرداراست

خبر بر دار است

چنان حلاجی که منصورش بر «دار» است!

وگاه سکوتش فریادمان را آغاز می کند

بگو چه خبر؟

از افسردگی پائیزی که درخت اش را فراموش می کند

اینک منم

سر و پا لرزان

که دراشتیاقِ بَمْ زلزله می شوم

لذتی سرگردان

که گُواراتر ازچه

چه ها را

چه گُوارا می کنم!

چه فرقی می کند

تمامِ روزمان سیاسی باشد

زبانت به گویش سیاسی حرف بزند

چشمانت با زبانِ مادری سیاسی شود!

زندگی مثل قدم های سیاسی نیست

اما ماهی

بالای سرما می تابد که خورشیدش سیاسی است!

حالا هی بگو

درخت نزدیک تر از خودش جنگل می شود!

آخرین زمستانم برای نمردن می جنگد

و برف فراتر از همیشه درقرمزی خودش فرود می آید

درچارراهِ باد

بردرگاهِ کلمات

به انتظارِ دفتری خالی از بارانم که

درقابی کُهنه تازه گی های سال را ورق می زند!

آه نگو که عاشق حضوری بیگانه ام

که یگانه گی اش توالی موج ها را

در پسِ اوج می پوشاند

می روم

به روزهای آینده ی فصل

تا که شادی شاخه ها را دربالِ درخت جشن بگیرم

من نگاهی غمگین ام که نغمه اش سنگ را رود می کند

و تو بادآورده ی برگی غمناک

که بیابانش را سر بریدند!

چقدر دوست دارم

خیابانی باشم که پروای پریدن ندارد

چقدر می خواهم شاعری باشم

که هراس از شعر خواندن ندارد

این جا پرواز ممنوع الخروج است

آنگاه که به عقابش شلیک می شود!

۲۸/۱/۱۴۰۳

 

۲

« حرف بر شاخه‌ی واژه دلگیر است »

آیا می شود؟

لبخندها را با صورت ماه آشتی داد؟

داد

از هرطرف که داد باشد

دادِ تمامِ  دردهای دربه در را درمی آورد

چرا این همه چرا دست به خودکشی می زنند

چرا هیچ صادقی کافکای خودش را

دربلوارِ اندیشه ملاقات نمی کند

این جا دارالمجانین فکرهاست

و هرکسی که خودش را باور می کند

مجرم است!

چرا؟

قطاری که راه می افتد

صوت هایش احساس پژمردگی می کنند؟!

من نُخُستین سُخُنْ بازمانده ی برفم

وتو شقایقی که لباسِ دقایق برتن دارد

آه نگو که حرف بر شاخه ی واژه دلگیر است

و پائیز

برای شاعر شدن زندگی اش را از دست داده است!

درتاریخِ پُراز دروغ

صدای اندوهِ جناب صادق دیدنی است

و برروی تمامِ نقشه ها

باد نقشِ جدایی را بازی می کند

او قهرمانی است که درخانه شهر مستأجراست!

بیدار شو از شویی که

جاده آشفته ار خواب های لجباز است

آهای انسان؟

فقر

دربرهنگی تنِ زن گریان است

حالا هی نگاه کن به پژمردگی این تن

که برهنه وار درکنارِ شهر می سوزد و می سازد!؟

بنگر به خود که با خود روبرو می شود

و وجدانت را به جانِ شعرهایت می اندازد

می اندازم

من سال هاست

مثل تو، او و ما

چشمانم را درویش واردرخیابان پائین می اندازم

نگاه درجیبِ من زندگی می کند

و دیدنِ کوچه برای آن ممنوع است

نگاه به خیابان ، شهر را بیابان می کند!

دراین هوای تلخ

آزادی را نمی توان به چشم ها هدیه داد

آزادی مالِ هیچ سیاهی نیست

حتا مالِ شبی که ماه درتاریکی اش عاشق می شود

حتا مالِ کودکی درآفریقا

که آرزوهایش را چونان رود به دریا می ریزد!

می ریزد

نگاه کن

به انقلابِ دیوار نگاه کن

ببین که چگونه خونِ کلمات برگونه ی آن می ریزد!

باید بدانی چه چیزی را می خوانی

جمله ای را که سال هاست درچشم دیوار شهر را می خواند

یا روزنامه ای را که خودش را نخوانده است

همیشه کسی را بخوان که خوانده نشده

او مثلِ کتابی است که کلماتش خوانده نشدند!

۶/۲/۱۴۰۳

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها
تبلیغات

نظر

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آگهی‌های اجاره خانه:

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: