UA-28790306-1
تبلیغات

صفحه را انتخاب کنید

همراه با پانزده سالگی‌ام (۵)

[show_avatar email=1385 align=left user_link=authorpage display=show_name avatar_size=200]

 

بخش پنجم از مجموعه:  همراه با پانزده سالگی‌ام

 

مریم، پانزده سالگی من؛

دل گرفتگی امروزم را تنها با حرف زدن با تو می توانم تسکین بدهم. هرچند اگر مرا نشناسی. اما من تو را می شناسم.

می دانی، پرم امروز. پر.

حرف زدن با خود یکجور دل گشایی است، وقتی که آدم حس می کند به هیچکس نمی تواند اعتماد کند جز خودش. خودش که مادر خودش می شود. و امروز حس می کنم که تو همچون یک مادر مرا در پناه خودت گرفته ای. یک مادر پانزده ساله برای دختر شصت ساله اش. برای گریز از پریشان دلی و پریشان اندیشی است که می خواهم با تو حرف بزنم. یک حرف زدن یک طرفه. واگویی. پر گویی…. شاید.

می دانم ممکن است که پریشان گویی کنم. نمی دانم.

“اعتماد” واژه پیچیده ای است با تمام نسبی بودنش. نسبی دیدنش. نمی دانم که اگر در باره هر چیزی مطلق گرایی کنم، به یک آدم خودکامه تبدیل نمی شوم؟ نمی دانم.

می دانم که در سفر کردن است که آرامش به سراغم می آید و می توانم دل آسایی کنم. به ویژه امروز که هوا سنگین و ابری است. و درخت کاج با برگ های سبز سوزنی اش، مثل مجسمه ایستاده است پشت پنجره ام. من درخت های کاج را چندان دوست نداشته ام. بیچاره درخت های همیشه سبز کاج با بوی عطر خوب زمستانی شان! اما این درخت کاج، که مثل همین درخت مصنوعی کریسمس توی اتاق نشیمن سبز است، انگار دانه ای را توی دلم سبز می کند. این دانه انگار یک دانه تاریخی است که در دی ان ای من کاشته شده بوده است و هر بار که دلم می گیرد، خود به خود می روید. توی دلم. دانه صدا دارد و انگار حرف هم می زند و می گوید: “من کودک الهه – خدای میترا هستم. و بخاطر همین الهه – خدا ، من خورشید را ستایش می کنم. باور کن این ستایشگری اصلن دست خودم نیست و نبوده است. شاید در این دو روز که هوا ابری و سنگین بوده است، من به طرف این درخت کاج کشیده شده ام و بخاطر همین درخت کاج ایستاده ام پشت پنجره تا رویش آرامش را در دلم حس کنم. نمی دانم!

بنشین روبرویم پانزده سالگی من و به من گوش بده!

می فهمم … از نگاهت…  که هنوز به من اعتماد نکرده ای. کاملن حق داری که به من اعتماد نکنی. خوبست… من برای تو ناشناخته ام و همین ناشناختگی کنجکاوت کرده است که مرا بشناسی. و بخاطر همین به دهانم زل زده ای که ببینی چه می گویم. حرف هایی که درباره شان هیچ نمی دانی. یکی دو هفته بیشتر نیست که با من آشنا شده ای.

می دانم که شگفت زده می شوی که من گاه به گاه به تو می گویم که تو را می شناسم و خواب هایت را آنگونه که تو دیده ای برای خودت تعریف می کنم. به آن ها شاخ و برگ می دهم با زبان و حالاتی که تو با آن ها غریبه ای. و گمان می کنی که من پندار گرای خوبی هستم چون تا شصت سالگی زمان درازی برای دیدن و تجربه کردن داشته ام . برای شنیدن و خواندن… و تو تصور می کنی که در سی سالگی خواهی مرد. یا در یک حس رومانتیک دوست داری که در سی سالگی بمیری… شصت ساله ها برای تو مثل فسیل های عهد پارینه سنگی اند. اما مرا علیرغم شصت سالگی ام، مثل خودت یک دختر پانزده ساله می بینی! چون حقیقتن گاه من حس های یک دختر پانزده ساله را دارم در تن یک زن شصت ساله…… و شاید بخاطر همین حس ها مرا پانزده ساله می بینی…. 

میدانی، من چند بار در زندگیم دگردیسی داشته ام. در این سوی جهانی که زندگی می کنم، اولین دگردیسی من در پاریس رخ داد. از آنجا شروع شد که ایستاده بودم کنار چرخ و فلکی در اطراف رود سن. چرخ و فلک چرخ می خورد دور خودش و کودکان روی اسب های چوبی رنگی از ته دل با تب و تاب های کودکانه شان می خندیدند. و آب رودخانه در گذر بود آرام. ومن به آب نگاه می کردم و به بازتاب چراغ های روشن شهر در آب. دخترم که می خوابید در اتاق زیر شیروانی، من او را می سپردم دست مرجان، همسایه دیوار به دیوار اتاقمان و از پنجاه پله پیچ در پیچ پایین می آمدم و می رفتم روی پل تا به رود سن و چرخ و فلک نگاه کنم. نمی دانم چرا.

چشم های پانزده سالگی ام گرد می شوند. بی محابا می پرسم: می دانستی که من در آنزمان یک دختر ده ساله داشتم؟

می گوید: نه!

حس می کنم که پانزده سالگی ام دوست ندارد که من از او چیزی بپرسم. انگار برای او مهم نیست که آن “من” که من از او حرف می زنم حقیقتن خود “من” باشم که روبرویش نشسته ام یا یک “من” من درآوردی. می خواهد من فقط حرف بزنم و او گوش بدهد. می دانم که درباره دخترم “میترا” بسیار کنجکاو شده است و دلش نمی خواهد که از این شاخه به آن شاخه بپرم.

می گویم: او هم مثل تو درون متلاطمی دارد و من در تمام این سالها آشفتگی هایم را روی او تلمبار می کردم! در کنار رود سن و چرخ و فلک، به گردش دورانی چرخ و فلک نگاه می کردم و گذرتکراری آب از یک سو به سوی دیگر. 

” آب، ای آب در گذر، سی سال چه پر شتاب از عمرم گذشت. و چه پر شتاب زمین به دور خورشید می چرخد. فصل ها پی در پی می گذرند. و روز ها و شب ها از پی همدیگر….

انگار همین دیروز بود که من نشسته بودم روی یک اسب چوبی در یک چرخ و فلک خیالی و می چرخیدم و می چرخیدم دور یک محور آهنی، درست مثل زمین که سبکبار می چرخد دور خورشید… و کودکان دیگر را می دیدم که می چرخیدند انگار دور کهکشان… و می چرخیدم و می چرخیدم با سرعت، تند، دایره وار، پر از حس تشویش و شوق… آنگونه که نمی خواستم از حرکت بایستم.  پر شتاب، مثل ذرات خون در تنم.

و چرخ و فلک، روبرویم چرخید و دیدم که نیمی از وجودم داغ است مثل ذرات آتشفشان، مملو از حس زندگی و نیم دیگر تنم یخ بسته است مثل کوههای یخی قرونی، منقبض. متراکم. سنگین. ترنجیده. و دیدم که نیمی از تنم در روشنایی است و نیم دیگر در تاریکی خالص…

نوای موزیکی با آکوردئون ، با انداختن سکه ای شروع به نواختن کرد. چراغ های چرخ و فلک روشن شدند و چرخ و فلک شروع کرد به چرخیدن.

نرمه بادی وزید.

سه هفته بود که به پاریس آمده بودم. بعد از فروش همه زندگیم در ایران، پولی که با خود آورده بودم تا ده روز دیگر تمام می شد. صدای این آکوردئون وسوسه ام می کرد که پول فروش یک بشقاب چینی را که با پس اندازهای طولانی در ایران خریداری کرده بودم، در سوراخ سکه افکنی چرخ و فلک بیندازم. برای شنیدن یک دقیقه موزیک تکراری آکوردئون از جعبه موسیقی اتوماتیک چرخ و فلک.

  • سکه را در جعبه بیندازم، یا با آن برای میترا یک نان گرم باگت بخرم؟

این صدای تکراری، گذر پی در پی اسب های چوبی و بازتاب چراغ های نئونی روی تنشان مثل مورفین آرامم می کرد. مفهوم مورفین را نمی دانستم. اما تشریح اش را شنیده بودم. درک تجربه از تجربه های دیگران. آیا آرام بودن در سپهر چهره ام، به مفهوم آرامش درونی من است؟

خم شدم روی پل. موهای بلند و تابدارم زوایای چهره ام را پوشاندند. وسوسه شدم که خودم را در آب غرق کنم. آنگونه که در بچگی غرق شده بودم در آب. چشم هایم باز بود و گذر ماهی ها و قورباغه ها را در آب می دیدم و وزششان را بر پوست چهره ام حس می کردم و آب می نوشیدم و می نوشیدنم مثل یک زمین تشنه که می مکد آب را با تمام ذراتش. و در لحظه به یاد زنی افتادم بنام “مهری” که دیروز یا پریروز یا یکی از همین روزهای گذشته ملاقاتش کرده بودم توی مترو، توی قطار و او صدایم کرده بود مستاصل و چشمهایش را، چشم های به غایت عجیبش را چسبانده بود به چشم هایم و تکرار گونه گفته بود: “میدانی… مردی مرا کشته است و من دوباره باید زنده بشوم. باید… باید… باید… ” و من حیرت زده نگاهش کرده بودم و او گفته بود: “این پسرم است، آرمان… و آرمان باید زنده بماند باید… باید… باید….” و من حیرت زده نگاهش کرده بودم. مثل کسی که در برابر قامت یک مار زنگی ایستاده است. هر چند من مار زنگی ندیده ام. اما این را از تجربه های دیگران بخاطر می آورم. مثل آدمی که هیپنوتیزم شده باشد. و او گفته بود: “من یک فراری هستم از مرگ….. ” ومن حیرت زده نگاهش کرده بودم. از ظهر تا شب. از مترو تا پارک تا خیابان…. تا پایان غروب…

این ها همه بخاطرم آمد. در لحظه خیره شدن در آب… و انعکاس قوسی نور های رنگارنگ… و خیرگی چشم هایی به غایت عجیب… باز، گسترده، فراخ… نه مثل چشم های جغد یا عقاب یا باز… یا یک ببر سیاه… بلکه گستردگی چشمهای یک زن که اسمش بود “مهری”…. که تکرار کنان می گفت: ” مردی مرا کشته است و من دوباره باید زنده بشوم. باید… باید… باید… “…

به اطراف نگاه کردم و دوباره خم شدم روی پل. اگر خودم را پرتاب می کردم در آب، هیچکس مرا نمی شناخت. “یک زن گمنام در رود سن غرق شد.” همین. هیچکس نمی دانست “میترا” کیست. و “میترا” چقدر خشمگین است و “میترا” می خواهد که سر به تن هیچکس نباشد و “میترا” می خواهد همه دنیا را در دادگاهی به دادخواهی فرا بخواند و بگوید: “من تمام مادران و پدران غیر مسئول را که مرا بدون رضایت خودم به این دنیا آورده اند به محاکمه می کشم.”

در وهم بودم. در غلطیدن و شناوری در آب. در زوزه های خشمگینانه “میترا”، در صدای عصبناک و نژند زنی بنام “مهری”، که حس کردم مردی ایستاده است کنارم. مرد به فرانسوی گفت: غروبتان بخیر، مادام!

دستپاچه شدم. از حضور کامل آب و فرو رفتن در عمق بیرون کشیده شدم. موهایم را از چهره ام کنار زدم. رویم را برگرداندم و به چهره اش نگاه کردم. من و من کنان و با لهجه گفتم: غروبتان بخیر….

مرد دوباره چیزی به فرانسوی گفت که فقط واژه شب را توانستم تشخیص بدهم. با انگلیسی نا رسا وشکسته ای خجولانه گفتم: ببخشید، من زبان فرانسوی نمی دانم.

آرام و با لبخندی کمرنگ گفت: شما دیشب هم اینجا بودید.

  • بله…
  • انگار هر شب به اینجا می آیید؟
  • نه هرشب… گاهگاهی به اینجا می آیم…
  • بنظر می رسد که این موزیک را دوست دارید؟
  • بله.

سکوت کرد. نگاهش را دوخت به رود سن و بعد به من.

  • موزیک و خاطره مکمل هم اند….

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها

عزت گوشه‌گیر نمایشنامه‌نویس، نویسنده، منتقد فیلم و شاعر است. او فار‌غ‌التحصیل نمایشنامه‌نویسی و ادبیات دراماتیک از دانشکده دراماتیک هنر تهران و کارشناسی ارشد هنرهای زیبا از دپارتمان تئاتر دانشگاه آیووا است.
از گوشه‌گیر تاکنون ۱۴ کتاب به زبان فارسی منتشر شده است. از جمله مجموعه داستان‌های
کوتاه: آن زن، آن اتاق کوچک و عشق، ... و ناگهان پلنگ فریاد زد: زن؛ آن زن بی آنکه بخواهد گفت خداحافظ، مجموعه کتاب شعر: مهاجرت به خورشید، و مجموعه دو نمایشنامه: دگردیسی و بارداری مریم.
آثار نمایشی او توسط گروه‌های تئاتری مختلفی اجرا شده، از جمله نمایش‌نامه بارداری مریم که برنده جایزه ریچارد مایبام و نمایش‌نامه پشت پرده‌ها (بر اساس زندگی قره‌العین) او نیز برنده جایزه نورمن فلتون شد.
گوشه‌گیر در سال ۱۹۹۰، به عضویت نویسندگانِ بین‌المللی دانشگاه آیووا درآمد و از سال ۱۹۹۲ در کنفرانس‌های بین المللی زنان نمایشنامه‌نویس زن در کشور های مختلف از جمله کانادا شرکت کرده و نمایشامه هایش را اجرا کرده است. گوشه‌گیر در حال حاضر در دانشگاه دپول در شیکاگو-ایلینوی، قصه نویسی و شعر کلاسیک تدریس می کند. او همچنین به عنوان نمایشنامه نویس رزیدنت در کمپانی تئاتر «شیکاگو دراماتیستز» Chicago Dramatists به مدت سه سال پذیرفته شده و در آنجا مشغول به کار است.

تبلیغات

آگهی‌های اجاره خانه:

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: