
چند شعر نورزوانه

چهارشنبه سوری و نوروز
زين ظلمتِ شب، چو رهسپار سحريم
به کز رهِ چهارشنبه سوری گذريم
تا کور شود چشمِ حسودانِ بهار
بايد که ز چشم زخمِ آتش بپريم!
* * *
نوروز که سبز رنگ و سرخ است و سپيد
باز آمده با جامهی رنگينِ اميد
اين جشن طبيعت است، مِی نوش و برقص
جزيی ز طبيعتيم ما، بیترديد
* * *
نوروز چو با نور و نسيم آميزد
سرمای سيه به کوی شب بگريزد
خورشيد به شادباش اين پيروزی
ذراتِ طلا به روی دنيا ريزد
* * *
با قهر، خراشِ دل نیابد درمان
لبخند کند شفای آن را آسان
در پرتو آشتی نشستن چه خوش است
چون تابش آفتابِِ بعد از باران !
* * *
آبی چو بَد است، آسمان را چکنم ؟
رنگينی اين باغ جوان را چکنم ؟
گر رنگِ نشاط آور و گر نغمه بَد است
اين مرغکِ زردِ نغمهخوان را چکنم؟!
* * *
پايايی مرگ نيست از يک دَم بيش
آنگاه شُکوهِ نو شدن آيد پيش
در رُستن گل، تأملی کن به بهار
بنگرکه چگونه زايد ازمردهی خويش!
* * *
من نفی شراب و شور مستی نکنم
بنيادِ فريب و خود پرستی نکنم
ايدوست پگاهم من و دنيا داند
در بخشش نور، تنگدستی نکنم