
دور. . . دور. . . دور

دور . . .
دور . . .
دور . . .
از دسترس کابوس
از هلهلهها و فريادهای کرايهای
از سياحتِ مفلوجِ چهارپايان
بر سيمهای خاردار « بله ، بَه بَه همينطور است»
دور . . .
دور . . .
دور. . .
از لانهی زنبور
زنبورهای پير و جوانِ کور
دور . . .
دور . . .
دور . . .
از طلسم
از الگو
از فرمول
کِرم، در پوکیِ محبتهايشان
ضيافت داشت
با آن چشمانِ گسِ نارس
و عشقهای تقلبی منجمد
چون درختِ کفر
ريشههاشان به زمين نمیرفت
و بر سطح خاک
میخشکيدند
با کمکِ فرضی تاريکی
اميدِ حضور بسته بودند
در تعطيلاتِ مورچگان!
بوی قصرهای کلماتِ الکلیشان . . .
انگار از لختههای لجن بود
قصرهاشان
نسيم . . . ؟
در پنجرههاشان رسوب میکرد!
گيسوی نور را میکشيدند
و فرار میکردند
و در بنبستِ خود، پشتک میزدند!
گفتم
« شهرت شاخ میشود
و از سرهاشان چند شاخه بيرون میزند
گوزنهای تهی شاخه !
آدم کوچولوهای آسمان نشناس
با آن تعارفاتِ مداربستهی ليز!»
شهرِ پُر شيطان
شهرِ پُر شيطان
شهاب میبارد
به جای باران
شهر پُر شيطان . . .
. . .
تنهايی چيست ؟
کوهی از کفِ صابون است
که من در حبابهايش فوت میکنم
هر صبح ؟
و شب در آن حمام میکنم . . . حمام ؟
يا آن رشتههای مرتعش نور است ؟
که چون رگهای عصب
ريشه دوانده است
در سرتاسر درختِ زندگانی من
که خون تو . . . در پای آن جاريست
خورشيد ؟
دنبالِ سفينهام گريه میکند
هر شب
هر صبح، نور
پشتِ پنجرهام پَرپَر میزند
که بيايد تو !
سحر خودش
برادههای خورشيد را
بر پشتِ بامم . . . میپاشد
اين جا
بوی هرچه ياد است
بايد مچاله کنی
و پرت کنی . . . پشتِ افق !
و شبِ لوله شده را
برای آنکه بيد نزند
باز کنی گاهی
و آفتاب بدهی !
آنگاه
خيره شوی
در حجم نمايش جلبکها
که دراز دراز
پهلو به پهلو میشوند
و باور میکنند جريان اين است !
و دستی به پوزخندت بکشی
و عريان
عريان
بدَوی بر برکتِ بوی گندم
. . .
آه سوزن !
تو همان کوه نيستی
که من هزار مرتبه
افتادم و غلتيدم
تا تو را فتح کنم ؟!
ای باريکه آب !
تو همان دريا نيستی
که من از وحشتِ توفانت
خدا به خدا
کشتی نوح التماس می کردم ؟!
و آن مزار
چه دور شد . . . دور
افتاد در چاهی انگار . . . پشتِ زمان !
او ؟
اين جاست
از وريدهای من
کمی نزديک تر!
هان ؟
در سفری به قارههای کشف نشدهی درونیام
يافتمش !
شگفت نيست اين ؟
شگفت نيست اين ؟
که عشق هر صبح
عالم را از زنبيلاش خالی میکند
روی ميز من
و من در چشمانش
دنيا را دور میزنم ؟!
. . .
اين ديگر سلامهای آفتابی جويندگان طلا نيست
اين ديگر سايههای قيمتی درختان ثروتمند نيست
و آسمان گران قيمتِ سرزمينهای غالب !
اين ديگر
تلألوء صدف
از نگاهِ ماهی نيست
اين درکِ سوزان خورشيد است
و کتابی است از
ورق
ورق . . . نور
طغيان سرعت !
آسمان اول
آسمان دوم
آسمان سوم
آسمان چهارم
آسمان پنجم
آسمان ششم
آسمان هفتم . . . شيشههای عرش سبز است !
شيشههای عرش سبز است !
آه چه سبز است . . . تنهايی
اکنون
صندلیام کشوری است
که کهکشانِ خود را دارد
عشق . . . خيلی کمک کرد !