شعری از مینا بنیاسد
استخوان ترقوهام را میجود
شبیه فرشتهی مرگ
که گلوی مردگان را.
در ازدحام صداهای نامفهموم
“که نمیخواستم بمیرم”
در تاریکخانهی عکسهای انبوه
از خاطرات پیش و پس از تولد
همچون ارتعاش پوزهی اسب به وقت خمیازه
بر خود میلرزم
دست دراز میکند مرگ
و روی شانههایم
اندوهی صیقلی
کوه میشود
و بر پلکهایم ستارهای سرخ
شب را آه میکشد!
زبانم لال
چون رخت سپیدی در شب
آویزان از بند
آرام
آرام
خشک میشوم
و کسی
کمکم
برای استخوانهایم
لالایی میخواند!
#مینا_بنیاسد