UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

من، تو، او

من، تو، او

فراداستان «من، تو، او» برگرفته از کتاب «خواهی رسید» به قلم سعیده پاک‌نژاد است. «خواهی رسید» شامل ۱۴ فراداستان (Metafiction)  می‌باشد. اصطلاح فراداستان که نخستین بار، منتقد و رمان‌نویسِ خودآگاه، ویلیام ایچ.گس در سال ۱۹۷۰ مطرح کرد، «به نوشته‌ای داستانی اطلاق می‌شود که به شکلی خودآگاه و نظام‌مند، توجه خواننده را به ماهیت یا وضعیت خود به عنوان امری ساختگی و مصنوع معطوف می‌کند، تا از این طریق پرسش‌هایی را در مورد رابطه‌ی میان داستان و واقعیت مطرح سازد.»[۱]

نحوه‌ی روایت داستان‌ها پابه‌پای زندگی، تفکر، شرایط اجتماعی و سیاسی، تغییر کرده و اشکال مختلف به خود می‌گیرد. چنان‌که مشاهده می‌کنیم با ظهور پست‌مدرنیسم (از فرانسه)، جنگ میان آمریکا و ویتنام، گسترش حرکت‌های سیاسی گروه‌های مختلف و بحران‌های عظیم اقتصادی در آمریکا، فراداستان متولد می‌شود.

از نظر پاتریشیا وو، خودارجاعی نظام‌مندی که در فراداستان وجود دارد، مهم‌ترین خصیصه‌ی پست‌مدرنیسم است. برخی از صاحب‌نظران، فراداستان را در زمره‌ی داستان‌های پست‌مدرنیستی می‌دانند.  ساختارشکنی و مخالفت‌ با مدرنیسم و رئالیسم، مخدوش کردن مرز بین خیال و واقع، ایجاد عدم قطعیت نسبی و به وجود آوردن شک در دل خواننده از جمله ویژگی‌های پسامدرنیستی است که در فراداستان مشاهده می‌شود.

پاتریشیا وو با دقت در آثار نویسندگان معاصر، به تمهیدات مشترکی در طیف فراداستان دست می‌یابد. از جمله:
«راوی فضولی که مرتبا در جریان داستان حضور خود را به شکلی مفرط به رخ می‌کشد و به شکلی واضح در کار داستان‌سرایی و دروغ‌بافی است…؛ تجربیات تایپوگرافیکِ متظاهرانه…؛ دراماتیزه کردنِ آشکار یا وارد ماجرا ساختنِ خواننده…؛ ساختارهای تودرتو یا جعبه‌ی چینی…؛ فهرست‌های وردگونه و گنگ و بی‌معنا…؛ تمهیدات ساختاری‌ای که به شکلی مفرط نظام‌مند و ماشینی‌اند یا به کل تصادفی و دل‌بخواهی سامان یافته‌اند…؛ زوال کامل سامان زمانی و مکانی روایت…؛ سیر قهقرایی بی‌انتها…؛ زدودن ویژگی‌های انسانی شخصیت‌های داستان، همزادهای نقیضه‌پردازانه و نام‌های خاص جلوه‌فروشانه [که آشکارا مبین صفات یا ویژگی‌های شخصیت باشند] …؛ تصاویر خودانعکاسی…؛ مباحث انتقادی درباره‌ی قصه، درونِ خود قصه…؛ تحلیل بردنِ پیوسته‌ی برخی قراردادهای داستانی…؛ و نقیضه‌ی آشکار متون پیشین، چه ادبی و چه غیرادبی»[۲]

ناگفته نماند که این سبک می‌تواند در باورپذیرتر کردن داستان و ایجاد رابطه‌ای صمیمی با خواننده، تاثیر بسزایی داشته باشد.

نمی‌خواست قصه‌ی مرا بنویسد. می‌گفت نمی‌شود، نوشتن این داستان سخت است. من هم سماجت کردم. به جان‌اش نق زدم. روزها کله‌اش را پر کردم و شب‌ها به خواب‌هایش رفتم. به پر و پای خودکارش پیچیدم و کلافه‌اش کردم. چسبیدم به وجدان‌اش و قلقلک‌اش دادم تا بالاخره راضی شد. گفتم یکی هم باید پیدا شود قصه‌ی ما را بنویسد. گفت فکر نمی‌کنی خواننده‌ها به هم‌دستی با تو متهم‌ام‌ کنند؟ گفتم مگر تو هم فکر می‌کنی من دزدم؟ من که دزد نیستم، به والله هیچ‌وقت این کار را نکرده‌ام. آن یک بار را هم به‌ات گفتم که مجبور شدم. به ننه‌ام قول داده ‌بودم آجیل بخرم.

– اگر نتوانستم بی‌گناهی‌ات را ثابت کنم چه؟

– لازم نیست چیزی را ثابت کنی. خواننده‌ها خودشان می‌دانند.

– اگر قصه‌ات جذاب از آب درنیامد چه؟

– تو فقط این ماجرا را بنویس. زحمتی که برای‌ات ندارد. خیلی راحت، مثل قدیم‌ها ساده شروع کن. شبیه قصه‌های دیو و پری یا سلطان و شبان، یکی بود یکی نبود. پسری بود پدر نداشت و در شرکتی کارگری می‌کرد و جعبه‌ی بیسکویت بار ماشین می‌زد.

– نه، صبر کن. الان دیگر صد سال پیش نیست که با یکی بود و یکی نبود شروع کنم. زندگی مشکل شده. سلیقه‌ها فرق کرده. همه تنوع‌طلب شده‌اند. می‌خواهند قصه‌ها متنوع باشند.

– آهان! فقط قصه‌ی زندگی ماست که هیچ‌وقت عوض نمی‌شود. آره… پس این‌طور!

تا این را گفتم ساکت شد و برای زندگی من غصه خورد. سه روز دست به خودکار نبرد تا یک روز صبح بیدارش کردم و گفتم من اگر دزد بودم از عید پارسال تا امسال عذاب وجدان نمی‌گرفتم. اصلا دیگر ماجرا را به زبان نمی‌آوردم و فراموش‌ام می‌شد. اعتراف هم نمی‌کردم. فکر می‌کنی اگر عذاب وجدان نداشتم، می‌آمدم خودم برای‌ات تعریف کنم؟ ازت می‌خواستم که قصه‌ام را بنویسی تا بار وجدان‌ام کم شود و راحت شوم؟ گفت خب خودت بگو از کجا شروع کنم. گفتم از مغازه‌ی آجیل‌فروشی. قیمت را که پرسیدم، خشک‌ام زد. آخر مزد آن روزم را که گرفته بودم، پول یک کیلو آجیل نمی‌شد. گفت نه صبر کن؛ می‌ترسم بگویند که سگ زرد برادر شغال است. گفتم نترس تو فقط قصه‌ی مرا تعریف می‌کنی. اصلا بیا کاری کنیم. فقط توی یک صفحه خلاصه کن و خلاص. بگو یک روز مادرش گفت برو یک کیلو آجیل بخر تا برای خواهرت عیدانه بفرستم… ناگهان ابروهایش در هم رفت. دست‌هایش را تکان داد و انگشت اشاره روی لب‌ها گذاشت. خودکارش را پرت کرد و بلند شد رفت آشپزخانه و برای هر دوی‌مان چای ریخت و به فکر فرورفت. بعد یک قلپ چای خورد و گفت نه، به این راحتی نیست. باید جزئیات را نوشت. مثلا ترسی را که داشتی، وقتی آجیل آن مرد را برداشتی و فرار کردی. قلب‌ات از ترس گرفتار شدن طوری می‌زد که به پشت‌ات می‌خورد و می‌خواست از جایش کنده شود. عرق از چهار ستون بدن‌ات جاری بود. همه‌ی این‌ها حتی گرفتن عضله‌های پاهایت و از نفس افتادن‌ات.

– من که از نفس نیفتادم.

– شاید دزد دیگری از نفس بیفتد و زمین بخورد و گرفتار شود.

–  صبر کن… صبر کن… مثل داستان ملخ و قورباغه که دیروز برای‌ام خواندی؟ قورباغه خواست ملخ را بخورد، پای ملخ برای همیشه گیر کرد توی گلوی قورباغه و دهان‌اش باز ماند؟ پس بنویس یک بار دزدی کرد تا حالاش هم مانده توی گلوی وجدان‌اش.

– ول‌اش کن. نویسنده که نتیجه‌گیری نمی‌کند. اصلا نوشتن قصه‌ی تو برای‌ام سخت است. بلد نیستم ازت دفاع کنم. آجیل آن مرد را از جلوی مغازه برداشتی و فرار کردی. این یعنی چه؟

– بابا من که گفتم دزد نیستم. جلوی مغازه هاج‌وواج مانده ‌بودم چه کنم. اگر دست خالی برمی‌گشتم، جواب مادرم را چه می‌دادم؟ نمی‌گفت تو که از خروس‌خوان صبح تا بوق سگ کار می‌کنی، نتوانستی یک کیلو آجیل بخری تا من شرمنده‌ی دامادم نباشم؟ تو بودی، چه می‌کردی؟ برمی‌گشتی خانه و می‌گفتی من عرضه‌ی خریدن یک کیلو آجیل ندارم؟ اصلا نمی‌دانم چطور شد. والله شیطان زد به کله‌ام. دیدم…

– چای‌ات را بخور. ببین، خودت گفتی شیطان. یعنی گول‌ات زد! در هر حال کار بد، بد هست. همیشه هم بد هست. تنها من که نمی‌گویم، همه می‌گویند.

– نترس. اگر شناخته ‌شدم، مرا مجازات می‌کنند، تو را نه. یقه‌ی مرا می‌گیرند، نه تو را. چون شماها می‌گویید شیطان، من هم گفتم شیطان. اصلا می‌دانی چه اتفاقی افتاد؟ دست خودم نبود. وقتی دیدم حاج رسول، همان تاجر چوب که نزدیک ده‌مان سوله دارد و پول مفت از مردم می‌گیرد، یک نایلون بزرگ آجیل را کشان‌کشان آورد دم مغازه و برگشت که پول‌اش را حساب کند، کله‌ام آتش گرفت. شیطان رفت توی جلدم، از خود بی‌خود شدم، حال‌ام را نمی‌فهمیدم. چشم‌های گریان مادرم آمد جلوی چشم‌ام. سریع زدم به نایلون و برداشتم و دررفتم. می‌دانی به حال حاج رسول فرقی نمی‌کند. عین خیال‌اش نیست. برمی‌گردد و دوباره می‌خرد اما من چه؟ باور نمی‌کنی اگر بگویم فرداش رفتم سر قبر پدرم، خیلی گریه کردم. گفتم بد موقعی رفتی. دست تنهایم گذاشتی. با هزار مصیبت و قرض و قوله جهاز خواهرم را جور کردم. امسال اولین عیدش بود. باید برای‌اش عیدانه می‌فرستادیم. جلوی مادرم که نمی‌توانم گریه کنم. همان قضیه‌ی مرد نباید گریه کند، می‌شود. سر قبر سیر گریه کردم و ازش خواستم مرا ببخشد. همیشه می‌گفت اگر از گرسنگی مردید هم نباید دزدی کنید.

– فکر می‌کنی اگر مثل بچه‌ی آدم به خود حاجی می‌گفتی برای‌ات آجیل نمی‌خرید؟

– برو بابا..! کجای کاری؟! حاج رسول را چه به این کارها. برمی‌گشت و می‌گفت چه زیاده مثل تو گدا گشنه، به کدام‌تان کمک کنم. هزار اسم روی آدم می‌گذارند. اگر این‌ها اهل کمک و دل‌سوزی و این حرف‌ها بودند به این‌جا نمی‌رسیدند. زلزله‌ی پارسال یادت هست؟ این حاجی سه روز تمام خودش را در خانه زندانی کرد و زن‌اش توی در و همسایه چو انداخت که حاجی رفته مناطق زلزله‌زده کمک کند.

– خوب من را خل‌وچل فرض کردی. فکر می‌کنی نمی‌دانم؟ من هم دو کلاس سواد دارم و می‌دانم چی به چی هست اما می‌ترسم اگر طرف تو باشم و از حاجی بد بگویم، طرف‌دارهایش قصه‌ات را تحریم کنند و آن‌وقت خر بیار و باقالی بار کن. بس کن دیگر. خسته شدم. حالا پاشو… پاشو… بزن به چاک. قصه‌ات را نوشتی و خلاص.

– حالا من گناه‌کارم؟

– نمی‌دانم. از خواننده‌ها بپرس.

[۱] وو، پاتریشیا. فراداستان. ترجمه‌ی شهریار وقفی‌پور. تهران: چشمه، ۱۳۹۰.

[۲] همان کتاب.

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: