دو شعر از زیبا حسینی جیرندهی
۱
سر گذارم بر ستون سست ایوانی که نیست
گم شده دنیای من در مهر دامانی که نیست
سوز آتش هست و حسرت در دل پاییزی ام
خسته، ساز سینه ام ازشور آبانی که نیست
خرمن خاکسترم را شعله زد سوز خزان
رقص دود و آتشم را جان جولانی که نیست
شد زلیخای نگاهم پیر ِصبرت یوسفم !
مستِ زندان دل است و شوق کنعانی که نیست
میشکافد نیل را اعجاز عاشق بیگمان
نیل هم مرداب شد از تاب طوفانی که نیست
می فروشد جنتش را آدمی با بوسه ای
نیستم حوا دگر از ترس عصیانی که نیست
۲
حالا که دل شبیه بهاران نورس است
از چشم تو ترانه سرودن مرا بس است
این لب عصاره از تب گندم وَ سیب داشت
بی هرم بوسه ، غنچه ی احساس نارس است
گل کرده بوته بوته مویم به شانه ات
گل ها بدون حرمت دستان تو خس است .
شیرین شود نگاه من از خنده های تو
با بغض ، طعم خاطره ی لحظه ها، گس است .
تن پوش پاک و ساده این گفتگوی ناب
در حرمت صداقتمان ، همچو اطلس است .
در چار فصل سبز طبیعت ، اگر دمی
دستی به دست یار نباشد ، هوا پس است
انبوه واژه های زمینی چه مبهمند
در وصف عشق ، نبض الفبا چه بی کس است
.
صدگونه گفته اند سخن ، در حریم دوست
مهرسکوت وعشق بیاور ، سخن بس است