رویای یک پُل
پُلی سیمانی توی یک شهر قدیمی زندگی می کرد.
یک شب بارانی صدایی را شنید. پل به اطرافش نگاه کرد. پرندهای را دید که کنار یکی از پایههایش نشسته است.
پل با خوشحالی به پرنده گفت:
«چه خوب که تو اینجایی!»
پرنده گفت:
«بارون گرفت- ناچار شدم اینجا بمونم! کاش فردا هوا آفتابی باشه بتونم پرواز کنم و برم!»
پل گفت:
«آرزوی من همیشه پرواز بوده! یه آرزوی نشدنی!»
پرنده گفت:
«برای رسیدن به هر آرزویی راهی وجود داره! اینو فراموش نکن!
می تونم یه روز از پروازم رو بتو هدیه کنم تا به آرزوت برسی!»
پل با تعجب گفت:
«چطوری؟ مگه میشه؟»
پرنده گفت:
«تو با بالهای من پرواز میکنی! در خیالت به پرواز در میای! همه جا رو می بینی! مثل پرندهای که پرواز میکنه!
باید موقع پرواز به این فکر نکنی که یه پل هستی! فقط یه چیز مهم!»
پل زود گفت:
«چی؟ اون چیز مهم چیه؟!»
پرنده گفت:
«روزی که تو پرواز میکنی من هیچ حرکتی نمیتونم بکنم و تا تو بر نگردی من نمیتونم پرواز کنم!»
پل با خوشحالی گفت:
«اما من قول میدم تا هوا تاریک نشده برگردم! تا بهحال هیچ پرندهای این راز رو بهم نگفته بود!»
پرنده گفت:
«این رازیه که همهی پرندهها نمیدونن و اونایی که میدونن گاهی میترسن پروازشون رو برای یک روز به کسی هدیه کنن!»
آن شب پایههای آهنی و کهنهی پل از خوشحالی مرتب میلرزید. پل داشت به آرزوش میرسید.
فردای آن روز-صبح زود پرنده چشمهایش را بست و از صمیم دل پروازش را به پل هدیه کرد و به او گفت:
«تا قبل از تاریک شدن هوا پیش من برگرد!»
پل با ذوق گفت:
«قول میدم بهموقع برگردم!»
کمی بعد پل در خیالش پرنده شده بود. پرواز کرد. وای در آسمان آبی از این طرف به آن طرف میرفت. کوهها را از نزدیک دید! تکههای ابر را! درختها را از نزدیک دید! او فکر کرد:
کاش برای همیشه پرنده بماند و هرگز برنگردد! هرگز به چیزی که بود برنگردد! اما به پرنده قول داده بود! دلش برای مردمی که هر روز آنها را میدید تنگ میشد! مردمی که از روی دستهایش میگذشتند و به آن طرف شهر میرفتند!
پل در خیال پرنده در آسمان آبی پرواز میکرد و نفس میکشید.
کلاغها و گنجشکها با دیدن پل با تعجب گفتند:
«چه پرنده عجیب غریبی؟»
پل یاد حرف پرنده افتاد و حرفی نزد!
کمی بعد کلاغی که او را دیده بود گفت:
«چه پرندهی عجیب غریبی هستی تو!»
پل زود گفت:
«من یک روز از پرواز پرندهای رو هدیه گرفتم! من یک پلام!»
کلاغ با مسخره گفت:
«از خواب و خیال بیرون بیا!»
همان موقع پل احساس سنگینی کرد. او داشت حرف کلاغ را باور میکرد! حالش بد شد. یکدفعه یاد حرف پرنده افتاد و آرزویش! تلاش کرد که پروازش را بیاد بیاورد! او هدیهی باارزشی را آن روز از پرنده گرفته بود!
پل دوباره به خیال پروازش برگشت! سبک شد. پرنده شد. در آسمان اوج گرفت و خوشحال شد! او شاد شاد بود!
غروب که شد به محل زندگیاش برگشت! از خیال پرنده درآمد. سنگین شد. سرد شد. پل شد. پرنده نفس عمیقی کشید. تکان کوچکی خورد و سرش را تکان داد!
پل به پرنده گفت:
«تو بهترین هدیه رو به من دادی! ازت ممنونم!»
پرنده با خوشحالی گفت:
«خوشحالم که خوشحالی!»
آن شب پرنده و پل خیلی با هم حرف زدند. صبح که شد – پرنده پر زد و رفت!
پل هم با خوشحالی به مردمی که با عجله از روی دستهایش راه میرفتند نگاه کرد و به پروازِ بعدیاش فکر کرد.
#مژگان مشتاق