نان و شراب
نان و شراب
Johann Christian
Friedrich Hölderlin
فریدریش هولدرلین
۱۸۴۳-۱۷۷۰
برگردان شاپور احمدی
ترجمه به انگلیسی از دیوید کنستانتین
Translation in English by David Constantine
====================================
یادداشت: آغاز سُرایش در پاییز ۱۸۰۰، پایان یافته همان زمستان. نخستین بند که خود شعر کاملی بود، در گاهنامهای ادبی در ۱۸۰۷ نشر شد، بدون اجازهی هولدرلین. تا ۱۸۹۴ متن تمام آن بیرون نیامد. در اسطورهشناسیِ هولدرلین ما ساکنان شبیم. این سان، در غیاب ایزدان به سر میبریم. این شعر در پی آن است که مفهومی از زمانهی ما بسازد و مقابله کند، در شاعر و خواننده، با گرایش به نومیدی. شعر به ویلهلم هینزه Wilhelm Heinse تقدیم شده است (۱۸۰۳-۱۷۴۶) و در بندهای دوم و هفتم به او اشاره میکند.
او یونانگرایی Hellenist پرشور بود، و به گونهای مرشدی برای هولدرلین، و از دوستان خانوادهی یاکوب گنتارد Jakob Gontard . هولدرلین معلم سرخانهی فرزندان گنتارد بود و به سوزته Susette بانوی خانواده دل باخت.
در سومین بند به یونان رو میکند، بویژه به منطقهی پیرامون دِلفی Delphi، ایستموس کرینت Isthmus of Corinth، کوه کیترن Mount Cithaeron، تبس، دو مکان آخری مربوطند به پرستش دیونیسوس Dionysus، «ایزدِ در راه the coming god ». کادموس Cadmus بنیانگذار تبس بود.
در بندهای ۴ و ۵ و ۶ شعر نخست این واقعیت را نشان میدهد که ایزدان از یونان نیز اکنون غیبت کردهاند. تنها آیین و یادبودهایشان پا بر جا است. آنگاه نخستین آمدنشان به زندگانی آدمیان یادآوری و تصویر میشود. آنگاه، دوباره، عزیمت و غیابشان .
در سه بند آخر شعر هولدرلین، به کلیسای لوتران church Lutheran نشانه میرود، اسطورهای بس زندیقوار را ارائه میدهد. مسیح، پیشتر اشاره شده در واپسین مصرعهای بند ۶، دوران حضور خدایان را در روشنان یونان در بر میگیرد و در عصر شب ره مینمایانَد. مسیح توأمان میشود یا حتی میآمیزد در این مقام با شراب ایزد دیونیسوس. براستی، اسطورههایشان سخت به هم پیوستهاند.
========================================
نان و شراب
۱
شهر اکنون آرمیده است سراسر، خیابانهای درخشنده آرام گرفتهاند؛
درشکهها در فروغ چراغها بهتاخت رهسپارند.
سرشار از کامیابیهای روزانه مردم به کاشانهشان میروند تا بیارامند؛
زیرکان سود و زیانشان را میسنجند
با خشنودی در خانه؛ بازار پرتکاپو تهی میمانَد
از گلها و انگورها و میآساید از دستورزیها.
از دوردست اما نوای ساز از باغها میرسد، شاید
دلدادهای آهنگی مینوازد یا مردی تنها
دارد میاندیشد به دوستان دور یا به ایام جوانیاش؛ چشمههای
پاینده از میان سبزهزار میتازند.
بنرمی ناقوسها در هوای شامگاهی طنین میافکنند و پاسبان
هشیار به زمان، ساعتهای برشمرده را ندا در میدهد.
اکنون نسیمی میرسد و بیشهزار را میآشوبد
و بنگر، پیگیرِ زمینمان، ماه
نیز آنک برمیآید، در خفا، شب میرسد، شب سودایی
سرشار از ستارگان، و نه چندان دلواپس ما،
شبِ شگفتبار، بیگانه میان انسانها، میدمد
بر کوهسار، غمناک، شکوهمند، درخشنده.
Bread and Wine
۱
Town rests now, all around, the lit streets quietening;
Carriages leave in a flare of lamps with a rush.
Full of a whole day’s happiness people go home to their rest;
Shrewd men weigh profit and losses
Pleased at home; empty the bustling market stands
Of grapes and flowers and rests from works of the hand.
Distantly though there is music from gardens, perhaps
Someone in love is playing or a lonely man
Thinking of distant friends or his young days; the unfailing
Fountains come with a rush through greenery, sweet.
Softly the rung bells ring on the dusky air and the watchman,
Mindful of time, calls out the counted hours.
Now comes a stir through the air and troubles the treetops
And see, our earth’s shadower, the moon
Comes too now, stealing in, the night comes, passionate night
Full of stars and not much concerned about us,
The astonishing night, the foreigner among humans, lifts
Over mountains, sadly, in glory, shining.
۲
حیرتزاست نیکوییاش بر ما، از فرازپایه، و هیچ کس
نمیداند از آنچه او میپردازد و از زمان آن، این گونه
زمین را میجنبانَد، و جان امیدوار مردم را:
حتی خردمند نمیتواند او را بسنجد، خداوند
چنین اراده میکند، آن بلندمرتبه، که دوستخواهت است، و ازین رو
نزد تو روز گرامیتر از شب است، تابناک. باز
حتا چشمی روشن گاهی به سایهها عشق میورزد و میکوشد
بخوابد زودتر از ضرورتش، تا لذت بَرَد.
و انسان کوشا و خویشتندار خوش دارد خیره به شب بنگرد.
براستی بجاست تاجگلها و آوازهایی پیشکشش کنیم
چون نزد گمگشتگان و مردگان مقدس است، و خویشتنش،
رهاترین جان، مانا و جاودان.
اما باید بر ما روا دارد نیز لختی در آن درنگگاه
اینجا در آن تاریکی که چیزی نداریم تا فراچنگ آوریم
هدیهای از نسیان و شادخواری ، مستی و خجستگی،
بر ما روا دارد آن کلام واجباف را، مانند دلدادگان،
بیخواب، جامی لبریز، و زندگانیهای بیباکانه،
یادآوردی سپند نیز، تا شبانه بیدار بمانیم و پاس دهیم.
۲
Wonderful her goodness to us, from so high, and no one
Knows what she causes in him nor when, thus
Moving the earth and the hopeful soul in people.
Even the wise cannot fathom her, God
Wills it, the Highest, who loves you, and so even more than
She is daytime is dear to you, sunlit. Still
Even a clear eye loves the shadows sometimes and may try
Sleep sooner than need be, for pleasure.
And a tried and trusted man may be glad to look into the night.
Truly it is right to offer her wreaths and songs
Sacred as she is to the strays and the dead, herself,
Freest in the spirit, abiding eternally.
But she must grant us also lest in the hesitant time
Here in the dark we have nothing to grasp
The gift of forgetting and merriment, drunk and holy,
Grant us the babbling word, like lovers,
Sleepless, refilling the cup, and bolder lives,
Holy memory too, to wake and watch at night.
۳
لیک، چرا قلب را در خود پنهان میکنیم، به چه دلیل
دلیریمان را فرو مینشانیم، ما استادان و شاگردان، پس چه کسی
میتواند بازمان دارد، چه کسی کامجویی را بر ما نهی میکند؟
آتش ایزدان ما را میرانَد خود شبانه روز
تا ره بسپاریم. پس بیا، بگذار بنگریم به آنچه آشکار است،
و بکاویم آنچه ما راست، دورافتاده آن گونه که تواند بود.
چیزی مسلم است: در نیمروز باشد یا
سر به نیمهشب برسانَد، میزانی بر پاست
معلوم بر همگان، اما بر هر یک مقرر میشود سهمی
تا برود و بیاید به هر جا که توان دارد.
جنونِ فرخنده از مسخرهگویی سواری میگیرد وقتی که
میرباید خنیاگران را، سازندگان را، در شب مقدس.
این سان! به ایستموس، بیا! آنجا که دریای فراخناک میخروشد
پیرامون پارناسوس و از سنگلاخِ دلفی برف میتابد،
بر سرزمین المپ، بر بلندیهای کیترون،
در میان کاجها، در میان تاکستانی که از آنجا
رودهای ایسمنس و تبس میتازند در کشور کادموس
و اشارهگر به پس خدایی از راه میرسد.
۳
Also, why smother the heart in us, why, for what reason
Hold back our mettle, masters and boys, for who
Should prevent it, who would prohibit us joy?
God’s fire itself is driving us day and night
To leave. So come, let us face into openness,
Seek out a thing that is ours, far as it may be.
This much is certain: be it at midday or should it
Reach into midnight a measure remains
Common to all, but to each is due also his own
To go for and come to wherever he can.
Jubilant madness rides over ridicule when it
Seizes the singers, the makers, in holy night.
So! To the Isthmus, come! There where the open sea sings
Around Parnassus and rocky Delphi is snow-lit,
Into the land of Olympus, on to the heights of Cithaeron,
In among the pines, in among the grapes from where
The rivers Ismenos and Thebes rush through the country of Cadmus
From where and pointing back there the coming god comes.
۴
بدان، آنچه میشنیدیم در روزگار جوانیمان حقیقت دارد.
سرسرای جشنگاه، که کفپوشش اقیانوس است و میزهایش کوهستان
براستی برای کاربردی یگانه از زمانهای پیشین بر ساخته شدند!
اما کجا هستند سریرها و معبدها، کجا هستند پیمانههای
لبریز از شهد، آوازهایی برای خرسندیِ خدایان؟
کجا هستند اکنون واژههایی که میدرخشند، کران به کران؟
دلفی در خواب است، کجاست مژدهاش، آن خروشِ
شادکامی که برمیدمد؟-کجا-بر ما، بهتندی، حی و حاضر
از هوای آفتابی میغرد بر دیدرسمان؟
پدر! بانگ زدند. خداوندگار روشنایی! و روانه ساختند آن را زبانبهزبان
یکهزار بار، هیچ کس یکتنه زندگی را برنمیتابد،
چنین نیکویی در تقسیم والاترین سرخوشی را میآورَد و دادوستد با بیگانگان
میشود غوغای شادکامی. در خواب قدرت کلام میبالد،
پدر! روشنایی! طنین میافکنَد تا جایی که میرسد، آن نشانِ
کهن، مردهریگ بزرگان، فرود میآید و میکوبد و جان میبخشد.
باری ایزدان داخل میآیند، و قلب میلرزد و موسمشان
این گونه از سایهها به میان آدمیان فرا میرسد.
۴
Greece, blessed land, the house of all the immortals!
See, what we heard in our young days is true.
Hall for a feast, whose floor is the ocean and tables the mountains
Truly for unique use built aeons ago!
But where are the thrones and the temples, where are the vessels
Brimming with nectar, the songs delighting the gods?
Where are the words now that lighten, travel and strike?
Delphi sleeps, where is there a coming, the roar
Of joy breaking – where? – over us, quickly, through all things
Thundering over the vision from sunny air?
Father! they cried. Lord of light! And flung it from tongue to tongue
Thousandfold, no one bore life alone,
Such good delights best dealt out and swapped with strangers
Becoming a din of joy, sleeping the word’s power grows,
Father! Light! It sounds to the limits of reaching, the ancient
Sign, from parent to child, comes down and strikes and quickens.
For so they come in, the gods, shaking the heart arrives
Thus from the shadows down among humans their day.
۵
آمدنشان در آغاز دریافتنی نیست، کودکان
میکوشند به سویشان، کامیابی بس درخشان میرسد، دیده را تیره میسازد،
آدمیان شرمسارند، حتی خداگونهای بهدشواری
میداند نامهای آنان را که نزدیک میشوند با هدیهها.
اما دلاوریشان بسیار شگرف است. کامیابیشان قلبش را میآکنَد
اما او بهدشواری میداند با چنین نیکویی چه انجام دهد،
به آن میپردازد، به هدرش میدهد، نامقدس کمابیش مقدس میشود
در دستانش، بی ترفندی، تا متبرک کند، ببخشد.
در آن حال، مادامی که بتوانند، نامیرایان این را روا میدارند، آنگاه
خویش را در راستی بازمینمایند. و آدمیان خو میگیرند به کامیابی
و به روز و به دیدنِ سیمای گشادهشان که نامش،
از قدیم و هنوز، «یکی و همه» است و به کسانی که
هستهی قلب را با خشنودیِ آزاد میسنجند
و نخست و یگانه هر خواستی را برمیآورند.
این گونهاند مردم: هنگامی که نیکویی هست و با هدیهها ایزدی
به آنها میگراید، آنها نه میشناسند نه میبینند او را.
نخست آنها باید این را برتابند، حالیا بر آنچه میپسندند نامی مینهند،
ازین رو اکنون واژهها باید گُل دهند.
۵
Their coming at first is not felt, the children
Strive at them, joy comes too brightly, it blinds,
Humans are shy of them, even a demigod hardly
Knows who they are by name approaching with gifts.
But the mettle from them is great, their joys fill his heart
Full but what to do with such good he hardly knows,
Makes with it, wastes, the unholy became almost holy
Touched by his hands, like a fool, to bless, to give.
A while, as long as they may, the immortals allow this, then
Come in truth themselves and humans grow used to joy
And the day and to seeing their open faces whose name,
Ancient and still, is One and All and who
Fathom the core of the heart with a liberal contentment
Answering first and solely every want.
So humans are: when the good is there and with gifts a god
Tends them himself, they neither know nor see it.
First they must bear it, now what they love they name,
Now for it words must come into being like flowers.
۶
و اکنون آنان بیریا آمادهاند تا بر ایزدان مقدس ارج بگزارند.
همه باید براستی و بدرستی ستایش از آنان را برخوانند.
هر چه بر بلندپایگان ناخوشایند است، به روشنان دیده ندوزد.
کوشش بیهوده در خور اثیر نیست.
بنابراین، برای ایستادنی شایسته در پیشگاه ایزدان،
در آیینهای شکوهمند، مردم هراقلیمی برمیخیزند
با دیگران و معابد و شهرهایی دلربا میسازند
استوار و بشکوه، و بر کرانهها سر برمیآورند-
اما کجا هستند آنها اکنون؟ گل، تاجهای جشن؟
تبس پلاسیده است و آتن، و دیگر آیا نیست یورشِ
جنگافزارها و نشانی در المپِ ارابههای طلایی؟
و کشتیهای کرینت دیگر آذین نمیبندند؟
و چرا خاموشند نیز، تماشاخانههای مقدس کهن؟
و دیگر آیا نیست رقصی، آن رقص سرخوشانه برای ایزدان؟
چرا دیگر ایزدی نشان نمیگذارد، همچنان که در گذشته، بر آدمی،
و ماتش نمیسازد، با زدن مُهری بر پیشانیاش؟
مگر خود بیاید در شمایل آدمی
همچون یکی تسلابخش تا به پایان رسانَد و بربندد شادخواریهای اهورایی را.
۶
Now in earnest they think to honour the blessed gods,
Really, truly, all things must speak their praise.
Nothing must see the light ugly for gods to look at,
Halfhearted things are not fit to be under the sky.
So to stand well in the presence of the heavenly gods
In splendid orders the people of a place arise
With others and build the lovely temples and cities
Steady and noble, they lift up over the shores –
But where are they now? The flower, the crowns of the feast?
Thebes has faded and Athens, and is there no longer the rush
Of weapons and the race in Olympia of golden chariots?
And the ships of Corinth no longer garlanded?
And why are they silent too, the ancient, sacred theatres?
And no more dance, the joyous dance for the gods?
Why will a god no longer mark, as they once did, a man
And astound him, pressing the stamp on his brow?
Or he came even himself and took on the shape of a man
As a comforter ending and shutting the revels of heaven.
۷
اما ای دوست، ما بسی دیر آمدهایم. راست است که ایزدان زندهاند
اما بر فرازمان، بالا در دنیایی گونهگون.
کارکردی بیسرانجام دارند و گویی چندان نگران نیستند
از زنده بودنمان، این سان که از ما میپرهیزند.
پیمانهمان سست است و نمیتواند همواره آنان را دربر گیرد،
آدمیان اغلب نمیتوانند غنای ایزدان را برتابند.
پس زندگانی خود رؤیایی است از آنان. اما سرگشتگیها
یاری میرسانند: مانند خواب، و نیازمندی و شب نیرو میدهند
تا قهرمانان بهبایستگی در گاهوارههای فولادین ببالند،
با قلبهایی به نیرومندی ایزدان، همچنان که چنین بود.
تندرآسا میآیند آنگاه. با این همه اغلب میانگارم
خفتن بهتر است تا بدون همنشینان
در انتظار بودن، و چه باید کرد در این اثنا و چه گفت،
نمیدانم. و در چنین دوران عسرت شاعران به چه کاری میآیند؟
اما آنان، چنین میگویی، مانند کاهنان مقدس ایزد شرابند
که از سرزمینی به سرزمینی در شب اهورایی ره میپویند.
۷
But friend, we have come too late. It is true the gods live
But over our heads, above in another world.
Work without end there and seem to care very little
Whether we live, so well do they spare us.
The vessel is weak and cannot always contain them,
Humankind cannot bear the gods’ fullness often.
Life is a dream of them, after. But wanderings
Help, like sleep, and need and the night give strength
Till in the brazen cradle heroes enough have grown,
Hearts of a strength, as they were, to be like the gods.
They come in the thunder then. Meanwhile it seems to me often
Better to sleep than be so without comrades
Waiting thus and what to do in the meanwhile and say
I don’t know nor why be a poet in dead time?
But they are, so you say, like the wine god’s holy priests
Who wandered from land to land in holy night.
۸
بنگر، از دیرباز، بر ما زمانی دراز میآید، آنان
که شادمانیِ زندگیهای ما بودند، همه فرازیدند
آن زمان که پدر چهرهاش را از آدمی برگرداند
و سوگواری، سرراست، بر زمین جا گرفت
هنگامی که سرانجام یکی آسایشبخش ظهور کرد، بهآرامی،
و ایزدی پایان روز را برخواند، و ناپدید شد،
به نشانهای که زمانی آنها آنجا بودند و دوباره میآیند
روزی همسرایانِ نامیرایان هدایایی را واگذاشتند
که در روال انسانیمان بتوانیم، همچون گذشته، لذت ببریم.
آن لذتبخشتر در وادی جان، بسیار شگرف بود
اینجا در میان آدمیان، بهره گرفتن از چنین لذتی بلندپایه، هنوز
در توانمان نیست، اما سپاسگزاریها بر پایند، اندکی، بهآهستگی.
نان میوهی زمین اما متبرک از روشنایی است
و از خدای رعدآسا سرخوشیِ شراب میرسد.
این گونه، با داشتن آنها، به ایزدانی میاندیشیم که روزگاری بودند
اینجا، و دوباره خواهند بود در زمان مقرر.
سرایندگان به همین دلیل سرسختانه سرود ایزد شراب را سر میدهند،
آن ایزد کهن، آنان ستایشهایی طنینافکن میپردازند.
۸
See, when a while ago, to us it seems long, they
All ascended who were the joy of our lives
When the Father averted his face from humankind
And grieving, rightly, set in on the earth
When at the last had appeared a comforter, quietly,
A god, announcing the end of the day, and vanished,
For a sign that once they were there and would come again
Some day the choir of immortals left gifts
Which in our human way we can, as before, enjoy.
More joy than that, the spirit’s, was too great
Here among humans, for such joy, the highest, we lack the
Strength still, but thanks lives, a little, quietly.
Bread is the fruit of the earth but is blessed by the light
And from the thundering god comes the joy of wine.
Thus, having them, we think of the gods who were once
Here and will be again when the time is right.
Singers sing for that reason in earnest the god of wine,
The ancient god, they devise him ringing praises.
۹
آری، راست میگویند که او شب و روز را به هم میآورَد،
و ستارگانِ سپهر را همواره به فراز و نشیب میکشانَد
همیشه خرسند مانند سبزهی کاج بیخزان
که او گرامیاش میدارد و تاجگلی را از پیچک برمیگزیند
چون دوام میآورَد و حتی درون تاریکی فرو میگذارد
نشانی از ایزدان غایب بر بیایزدان.
آنچه سرودهای باستانی پیشگویی میکردند از کودکان خدا
ما راست، ماییم: ثمرهی هسپریا، باختران،
بهتمامی سرشار، شگفتاور، در میان انسانها، آن گونه که مینماید.
بیازمای و باور کن! اما رخدادهای زیادی هست،
چیزی به بار نمینشیند، چون سایههایی هستیم، دلمرده، تا
پدر روشنایی شناخته شود و به همگان رسد.
باری میآید همچون مشعلداری آن پسرِ
بلندپایه، آن سوری، فرو مینشیند در میان سایهها.
خردمندان آگاهند، آن خجستگان؛ جانِ دربند
میدرخشد، لبخند میزند؛ گداختنِ چشمها، از روشنایی.
تیتان رؤیا میبیند و میخوابد نرمنرمک در بازوان زمین،
سربروس حتی، سربروس رشکورز، میآشامد و میخسبد.
۹
Yes, they are right to say he reconciles day and night,
Leads the sky’s stars for ever in setting and rising
Always merry like the green of the evergreen pine
Which he loves and the garland he chooses of ivy
Because it lasts and even into the darkness fetches
Down to the godless a trace of the vanished gods.
What the ancient songs foretold of the children of God
Is us, we are it: the fruit of Hesperia,
Exactly fulfilled, a wonder, on humankind, as it seems.
Prove and believe! But so many things happen,
Nothing works, for we are the shades, heardess, till our
Father of Light is known and belongs to all.
Meanwhile comes as a torchbearer the Highest’s
Son, the Syrian, down among the shades.
The wise are aware, the blessed; the imprisoned soul
Shines, smiles; thaw of the eyes, to the light.
Titan dreams and sleeps more gently in the arms of the earth,
Cerberus even, spiteful Cerberus, drinks and sleeps.