معجزه در حلب
مدتی است که اغلب یکشنبهشبها من و اسماعیل نوری علاء از طریق اسکایپ ساعتی گپ وگفت میکنیم و بر حَسَب موضوعات جاری، از هر در سخن میرود. دوستی قدیم من با زندهیاد محمدعلی سپانلو، که رفیق ایام جوانی و همسر سابق خواهر او بود و نیز تعدد دوستان مشترک به تعمیق رابطهی ما افزوده است. در این گفتگوها نوریعلاء، گاه خاطراتی از گذر عمر پر حادثه و ذهنمشغولیهای پرشمارش را برایم تعریف میکند.
هفتهی پیش او به ۷۸ سالگی پا نهاد که تولدش را تبریک گفتم. راستش نمیدانستم که او روزگاری به عوالم اسلام و عرفان هم سر زده است. داشتیم دربارهی کتاب «مرقد آقا»ی نیما یوشیج حرف میزدیم، و اینکه یک تصادف ساده چگونه درختی را به امامزادهای پُرهیمنه بدل کرد، که او به یاد سفرش به سوریه در سال ۱۳۵۲ افتاد و چنین تعریف کرد که در دورهای از زندگی- در حدود سالهای ۱۳۴۸ تا ۱۳۵۴-، به عرفان اسلامی از نوع شرقشناسانه گرایش داشته و به میانجی یکی از بستگان سببیاش به نام آیتالله مرتضی جزایری، به دیدار علامهی طباطبایی هم رفته بود و به هانری کُربَن و آثار او علاقهی وافری داشت. بسته شدن فضای سیاسی ایران در آن سالها و ناکامی تجربهی کانون نویسندگان و سانسور و بسته شدن آن توسط حکومت، موجب شده بود که اینگونه کنجکاویها – که گاه شکل تفنن بهخود می گرفت-، رونق بسیار یابد و شماری از غیرمذهبیها نیز به سویههای معنوی، تعلقخاطر نشان دهند.
البته اقبال نوریعلاء به این عوالم -که در نهایت به نوشتن پایاننامهی دکتری او در مورد «تولّد و گسترش تشیع اثنیعشری» در دانشگاه لندن انجامید-؛ طبعاً از گزند کنایت و طعنههای دوستان کافرکیش بیبهره نماند. مثلاً سپانلو به طنز در دورهمیها، وقتی خود صراحی به دست میگرفت، میگفت برای پیام (نام دیگر راوی) آب تربت بیاورید!
باری، چنین میشود که در سال ۱۳۵۲ او، همراه با دو یار مسلمان و همدل، راهی سوریه شدند. نوری علاء به یاد داشت که در نوشتهای از کُربَن خوانده بود که پس از کشتن شهابالدین سهروردی، پیکر او را درسردابهی قصر حاکم حلب به خاک سپرده بودهاند؛ از اینرو به همراهان پیشنهاد میکند که به حلب بروند تا هم این شهر تاریخی مهم در تمدن اسلامی و مساجد مشهور زمان ایوبیان را ببینند و هم سری به مزار شیخ اشراق بزنند.
در تاریخ، چند روایت از قتل سهروردی در جوانی وجود دارد و اصل قضیه ظاهراً اینگونه بوده که ملک ظاهر، حاکم حلب در دوران زمامداری دودمان زنگیان بر متصرفات اسلامی شمال عراق و سوریه، در سال ۱۱۹۱ میلادی، به اشاره و تأکید پدرش، صلاح الدین ایوبی، مکلف به قتل شیخ میشود. این فرمان دلایلی چون سعایت و حکم ارتداد سهروردی از سوی دو عالم شافعی مذهب نزد صلاحالدین داشت که در آن زمان برای کسب اقتدار سیاسی، نیازمند حمایت آنها بود. شیخ کشته می شود و پیکرش را در همان مقتل که زیرزمین قلعه بود، دفن می کنند.
زائران مذکور، از دمشق به حلب میروند و در جستجوی مزار شیخ شهید در مییابند که مقر حاکم زنگی، به نظمیه بدل شده و محل قراول است. به آنجا میروند و یکی از همراهان که گویا ظاهرالصلاحتر از بقیه هم بوده، به عربی به نگهبان دم در میگوید که در جستجوی مزار شیخی هستند که در زیر زمین اینجا مدفن دارد و به نوری علاء اشاره میکند که ایشان از نوادگان آن شیخ است و برای زیارت جدّ خود از ایران آمده است!
نگهبان میگوید که از وجود چنین مقبرهای در قلعه بیخبر است، اما شنیده که در پشت این عمارت، مزار فرد محترمی وجود دارد.
مستندات تاریخی چنین میگویند که حدود صد و پنجاه سال پیش، مقامات وقت عثمانی، طی بازسازی شهر و گسترش «خیابان خندق»، قسمتی از ارگ حلب را ویران کرده و مزار سهروردی را به حجرهی مسجدی چسبیده به بارگاه پیشین، انتقال داده بودند؛* در جایی که اکنون به «باب الفرج» معروف است و در مجاورت بازار تاریخی «الطال» قرار دارد.
سرانجام، زائران در پشت آن عمارت، با در ورودی کوچکی مواجه میشوند که با چند پله به سطحی پایینتر از خیابان میرسید. به نظرشان میآید که این در و حجرهی پشتیاش همان است که در جستجویش بودهاند. امّا دریغ، که در چوبی آن مسدود بود و قفل بزرگی هم بر آن قرار داشت.
به هر روی، میگردند تا ببینند کلیددار این قفل کیست. روبروی این در، آن سوی خیابان، یک دکان قنادی بود که به آنجا میروند و احوال میگویند و باز نوریعلاء بهعنوان نوادهی صاحب مزار معرفی میشود و از قناد میشنوند که این مزار متولیای دارد که کلید بقعه دست اوست و در روستایی دوردست زندگی میکند و تنها سالی یکبار به شهر میآید و در را میگشاید و مزار را که متعلق به «شخصی محترم» است، آب و جارو میکند و میرود.
مسافران دلشکسته و ناکام از تشّرف ناکافی، همراه با قناد، و دستهای از رهگذران که داستان را شنیده و کنجکاو شده بودند، رو به در بسته، فاتحهای میخوانند و راهی بازگشت به مهمانخانهی محل اقامتشان میشوند. اما هنوز چند قدمی دور نشده بودند که ناگهان پشت سرشان ولوله و هرولهای برپا میشود و افراد محل و دکاندار با هیاهو بهسوی آنها دویدند و فریاد سردادند که معجزه شده! و «المعجز، المعجز» میگفتند!
براستی هم تصادفی همسانِ معجزه رخ داده بود: کلیددار از راه رسیده و در را گشوده بود! جمعیت با حیرت گرد مسافران حلقهزدند. وقتی برگشتند، دیدند که آری! مرد روستایی متولی بقعه، گوئی که به دلش افتاده باشد همان روز و همان ساعت سر رسیده بود!
همگان این همزمانی را از کرامت شیخ و به میمنت ورود نوادهاش و حُسن استقبال او دانستند و به قصد تولی و تبرّک به سر و روی نوریعلاء دست میکشیدند و او هم مات و متحیر نظاره میکرد آنچه را که رخ داده بود. گویی چنان شده بود که به زبان حافظ:
به صفای دل رندان صبوحی زدگان
بس در بسته به مفتاح دعا بگشایند!
مرد روستائی با سلام و تکریم، مسافران را به داخل حجره راه داد و افتخار خاکروبی مزار هم طبعاً به نوادهی شیخ رسید. مرد قناد شیرینی و قطاب بین جمعیت میگرداند و مسافران را به چای مهمان کرد.
ساعتی بعد غائله خوابید و هر کس پی کار خود رفت و مسافران هم به مهمانخانهشان برگشتند. گمان میکنم که این واقعه بیش از مسافران، بر مردم محلی میتوانست اثر داشته باشد و علیالقاعده از آن جمعیت، هریک خاطرهای از یک معجزه را با خود به خانه برده است. با این تفاصیل، هیچ بعید نیست که «مرقد آقا»ی شهر حلب، به یاری کرامات مضبوطِ اینچنینی، اکنون رونقی بیش از همیشه داشته باشد.
امّا، چنان سیر معنوی نزد نوریعلاء چندان نپایید و او، علیرغم تحدی آشکار و معجزتی عیان!، در زمرهی مومنین باقی نماند. در بازگشت از آن سفر، میگوید وقتی که با اجبار به عضویت حزب رستاخیز درآمد، تصمیم گرفت همهچیز را واگذارد و در کسوت دانشجوئی به لندن برود و در دانشگاه لندن- مدرسهی جامعه شناسی سیاسی «برک بک»- ادامهی تحصیل را از سرگیرد…در همان اوایل اقامت در لندن، که مصادف با نوروز ۱۳۵۴ شده بود، دوستان همیشگی ایران یعنی سپانلو، غفار حسینی و ناصر شاهینپر، با خانوادههایشان به لندن آمدند.
تحویل سال ۱۳۵۴ به وقت لندن، به بعدازظهر افتاده بود و نوریعلاء و خانوادهاش، میزبان بقیه بودند تا سال را در کنار هم نو کنند. نوریعلاء به طبقهی بالای منزل میرود و بعد از وضو، دو رکعت نماز میخواند و به «باریتعالی» میگوید چند سالی به جستجوی تو جهان کهن را گشتم و چیزی درنیافتم پس، اینک وقت خداحافظی فرارسیده است. وقتی به جمع برمیگردد، به غفار که بطری ودکای بزرگی را که آورده بود، در دست داشت، میگوید برای من هم بریز! همه شادی میکنند و بدینگونه نوریعلاء مجدداً در دامان الحاد مینشیند…
شاید چنین شد تا که او، به برکت نورالانوار جدّ منتسب قلابیاش، این تجربه را با عافیت باطنی ایمان باختگان بهسر نموده باشد؛ چنانکه سهروردی، به حکمت خسروانی، در غلواء الشباب، دستار از سر گشود و لاادری میگفت، و وقتی او را پرسیدند که تو افضلى یا بوعلى؟ گفته بود: «در حکمت بحث مساوىام یا زیاده، امّا از روى کشف و ذوق من زیادترم.»** …
پس، فاعتبروا یا اولی الابصار!
۳۰ ژانویه ۲۰۲۱
———————————-
منابع و پینوشتها:
* http://esyria.sy/sites/code/index.php?site=aleppo&p=stories&category=ruins&filename=201302211210011
** و بلغنی أنّ الشیخ سئل« أیّکما أفضل انت ام ابوعلی؟» فقال أن «نتساوی او اکون اعظم منه فیالبحث، الّا أنّی أزید علیه بالکشفو الذوق».
نزهه الارواح شهرزوری، فی الاحوال ابوالفتوح یحیی بن امیرک المطّلع السهروردی- فرید الدهور-.
https://t.me/LettresPersanes2019