شعری از منیر طه
برای برادرم
ای یادگارِ کودکی و نو جوانیم
همراهِ حُزن و همنفسِ شادمانیم
همرازِ رازهای نهفته به سینهام
همدوشِ بارِ سنگین از قهر و کینهام
آیا به یاد داری؟
آن روزهای گرم و پر از نور آفتاب
شبهای پر ستاره با رقصِ ماهتاب
آن تُندرِ بهاران، غوغای برگریزان
عطرِ اقاقیا
پیچیده هرکجا
تا بوی عشق را سرِ هر بام و در برد
تا عشق را به خلوتِ هر رهگذر برد
آن روزها که غافل از امروز مانده بود،
ترکِ دیار و یار به گوشم نخوانده بود،
در های و هویِ دربدری، وایِ بی کسی،
این غربتِ نخواسته را سایبان شدی
آرام بخشِ روح و تسلای جان شدی
اینک که مانده هفت قدم تا ستیغِ کوه،
گویی هم امشب است
زنجیرِ گیسویم که پر از آفتاب بود،
بازیچه مطیعِ سرانگشتِ خواب بود
ونکوور، بریتیش کلومبیا ـ ژانویه ۲۰۲۴