دو شعر از ابوالفضل حکیمی
۱
بی سر و صدا به قفس برگرد
رو کردن به شانس را شلیک کن
دور حلقه بزن حلقه مرا
برگشتن
از اشتباهات خانه است
با موافقت طناب صحبت کن
در گوشه ای از همین نقطه ها
که سفر را طولانی می کنند
فاصله انحصار ذهن است
چگونه در جدا جلو بروم
رنگ می ترسم است تقویم
نخستین زبان فرسنگ است
گام هایی به منقار دارم از کلاغ
با درخت های باطله سفر می کنم
تا نشستن روی نیمکت های بی سراغ
خواب های پریده سر
صدای ساعت می دهد نگاه
شکل خاک است اجازه
امشب فنجان ها پر از امشب است
به تقویم نگاه کن حلقه را
به قفس برگرد فرسنگ را
۲
آتش گرفته بود از کلیسا
دویدیم که دزد بودیم
منتظر رنگ کردن استخوان ها
بعدها صدای ملحق شدن شنیدم از شر
غذا اینجاست
بعد از وبا
و کلیدهای البته
بدهکار ها حمایت از شایعه می کنند
پدرم شایعه است
فاصله راهبه
آنها که از بهشت آمده اند
معجزه را به حمام می برند
کسی که بدنش ادامه ی شمع هاست
از درهای چوبی فرار می کند
گره های فردا
از ارتفاع می ترسند
تا وقت داری از راهبه ها برو
لباس ها همیشه از پشت چوب یکی دیده می شوند
پایین می رویم به مناسبت شمشیر
مواظب باش ازین چاه آب نخوری
و صدا
باید مردانه باشد که بپیچد
و
نریزد
دویدیم از استخوان دزدیده بودیم
آتش معجزه بود
پدرم از حمام بیرون آمد