Advertisement

Select Page

ثریا و یک پیمانه شراب قرمز

ثریا و یک پیمانه شراب قرمز

 

روی دورترین صندلی بار جلوی پیشخوان نشست. چین و چروک بلوز سبزرنگِ یقه هفت‌اش را کمی صاف کرد و روی صندلی کمی جا به‌جا شد. کیف‌اش را وسط پاهایش قرار داد و گوشی‌اش را از داخل آن بیرون ‌آورد و روی پیشخوان گذاشت. دختر جوانِ پشت بار نزدیک شد و پرسید: «چه نوشیدنی‌ای میل دارید؟». ثریا دختر جوان را ورانداز کرد. دامن کوتاه مشکی و بلوز قرمز یقه باز که چاک پستان‌هایش دیده می‌شد به تن داشت. موهای شرابی‌اش را با کشِ طلایی‌رنگ، دم اسبی بسته بود.

«شراب قرمز، شیراز. لطفاً!».

ثریا به ساعت گوشی‌اش نگاه ‌انداخت. «تا آمدن حمید بیش از نیم‌ساعت مونده‌. این پیمانه شراب منو آماده‌تر می‌کنه تا راحت‌تر باهاش حرف بزنم.»

ثریا چند جرعه از پیمانه‌ی شراب را سر ‌کشید. به بطری‌های شراب و ویسکی، براندی و ودکاهای متنوع قفسه‌ی روبرویش نگاه کرد. به یاد دوستانش افتاد که بعضی‌وقت‌ها بعد از پایان تظاهرات و یا سخنرانی‌های فرهنگی و سیاسی به این رستوران می‌آمدند. سرشان که گرم می‌شد، از مردهایی که در میز های دور و بر نشسته‌بودند و با نگاه‌های هیز و پرتمنا نگاهشان می‌کردند، با اشاره چشم و ابرو به‌هم می‌خندیدند. اشرف و بهجت چند سالی بود که از شوهران‌شان جدا شده‌بودند و همیشه از پیشنهاد‌دهندگان این نشست‌های سه‌نفره در رستوران بودند.

پیمانه‌ی شراب‌اش کامل خالی نشده بود که دختر جوان پرسید: «یکی دیگه؟!» ثریا گفت: «نه! متشکرم».

هر بار که در باز می‌شد، ثریا سر به‌آن طرف برمی‌گرداند و تازه وارد‌ها را ورانداز می‌کرد. صداهای زنگوله آشپزخانه از پشت پیشخوان، گارسون‌های جوانِ خوش بر و رو را به سمت دریچه آشپزخانه می‌‌کشاند تا غذاهایی را که به زیبایی چینش شده‌بودند، بردارند و روی میز مشتریان بگذارند. رستوران داشت شلوغ می‌شد و به‌جز یکی دو میزِ از پیش رزرو شده، بقیه پرشده‌بودند. صدای همهمه و خنده و گفت‌و‌گوی‌های مبهم در گوشش می‌پیچید. کمی که گرم شد، سنگینی نگاه‌ مردهای تنها را که ردیف به ردیف روی صندلی‌های مقابل بار نشسته‌بودند، توانست راحت‌تر تحمل کند.

***

شیفت کاری ثریا که تمام شد زود به خانه برگشت و اتومبیل را در پارکینگ زیرزمینی پارک کرد. به محض ورود به آپارتمان اول وارد حمام شد. موهای ساق پایش را که تازه داشتند سر در می‌آوردند، تراشید و با آستن لاک‌های قبلی انگشتان دست و پا را پاک کرد و بعد دوش گرفت. حوله را دور موهایش پیچید و از قفسه‌ی شیشه‌ای لاک سربی‌رنگ را انتخاب کرد. پاهایش را لبه وان گذاشت و ناخن‌هایش را لاک زد. یواش یواش با پاشنه پا رفت و رو به میز آرایش روبروی آینه نشست. ناخن‌های انگشتان دستش را نیز لاک همرنگ ناخن پاهایش مالید. در حالی‌که منتظر بود لاک‌های دست و پایش خشک شوند در آینه به خود نگاه کرد. بعد یاد حرف‌های اشرف و بهجت افتاد که همیشه از او می‌پرسیدند: «چرا تا حالا رابطه‌ای رو تجربه نکردی؟! برو کمی هم خوش‌گذرانی کن، از زن بودن‌ات لذت ببر! زندگی ادامه داره، تو باید از زندگی‌ات لذت ببری.»

حوله را از سر برداشت و موهایش را با سشوار خشک کرد و شانه زد. شلوار سفید و بلوز سبز یقه هفت را انتخاب و تن‌ کرد. موهایش را به طرف راست کشید و تافت زد. موی سمت چپ سرش را با گیره‌مو تزئین کرد و گوشواری نزدیک به رنگ گیره‌ی مو در گوش‌ِ چپ‌اش انداخت. به لب‌هاش رژ سربی مالید. عطر مورد علاقه‌اش را به‌سمت سقف اتاق گرفت و دوبار روی اسپری فشار داد و سر و موهایش را زیر باران عطر گرفت. کیف دستی‌اش را برداشت تا از اتاق بیرون برود. چشم‌اش به قاب عکس محمود که روی پاتختی کنار آباژور قرارداشت، افتاد. محمود از ۲۹ سالگی‌ تاکنون فقط از درون قاب عکس به او خیره می‌شد و برایش همچنان شوهر باقی‌مانده‌بود. لحظه‌ای مکث کرد. دستی روی چهره‌‌ی محمود کشید و از اینکه امشب تصمیم گرفته‌بود با مردی به‌غیر از او در رستوران قرار ملاقات بگذارد، غذا بخورد و ساعاتی با او حرف بزند، کمی از خودش خجالت کشید. اولین بار بود که بطور جدی پیشنهاد یک مرد را برای یک قرار پذیرفته بود. به یاد حرف‌های اشرف و بهجت افتاد. «تا دیر نشده یک رابطه‌ای رو شروع کن. تو تا حالا به همه نه گفتی. کمی به خودت برس و خوش بگذران!» قاب عکس ‌را برداشت و داخل کشوی پاتختی گذاشت. از آپارتمان بیرون آمد و با تاکسی به طرف خیابان رابسون رفت.

ثریا داشت آرام آرام گرم می‌شد و احساس شرم در او رنگ می‌باخت. ته‌مانده‌ی شراب‌اش را سر کشید و به طرف دستشویی راه‌ افتاد. خود را در آینه ورانداز ‌کرد. از کیف‌اش رژ لب سربی‌اش را در‌آورد و روی لب‌هایش ‌کشید و عطر را به طرف گردنش اسپری ‌کرد. نگاهی به گوشی‌اش ‌انداخت. حمید پیام فرستاده‌بود. «من در رستوران هستم. وارد که شدید دست راست، پشت میز دونفره کنار پنجره منتظر شما نشسته‌ام». دلهره همراه با ضربان تند قلب‌ به‌سراغ‌اش ‌آمد. نفس عمیقی کشید و با تردید و دودلی از دستشویی بیرون ‌‌‌آمد. او را از پشت دید که روی صندلی کنار پنجره نشسته است و منوی غذا را در دست دارد و گاه به اطراف رستوران شلوغ نگاه می‌اندازد.

***

ثریا سوار تاکسی شد. خاطرات نزدیک به ۱۱ سال پیش دوباره هجوم آوردند. آخرین روز ملاقاتش را با محمود به‌یاد آورد. «گفتم بزودی پدر می‌شوی، چشم‌هایش برق زد و اشک‌اش جاری شد و روی انبوه سبیل‌هایش نشست و چون شبنمی تازه ‌درخشید». صبح روز بعداز ملاقات را به‌یاد آورد. «پدر گوشی را بر‌داشت و لحظاتی بعد با دست‌های لرزان، آن روی تلفن گذاشت. مادر پاسخ نگاه‌های مضطرب و پرسش‌گر مرا با شیون و نفرین ‌داد و پدر دست مادر را گرفت تا او را روی مبل بنشاند. کمی که آرام شد دست روی دست مالید و با بغض گفت بی‌شرف‌ها بالاخره محمود را اعدام کردند». نمی‌دانم که اول به بهجت گفتم یا به اشرف که سه هفته بعد، رحم من نتوانست از کودکی که قرار بود تنها بازمانده‌ی عشق‌ ما باشد، محافظت کند!

تاکسی ایستاد و ثریا جلوی ساختمان‌اش پیاده ‌شد. در آسانسور ذهن‌اش درگیر پاسخ‌هایی بود که باید در مقابل حرف‌های تکراری اشرف و بهجت آماده ‌می‌کرد: «زندگی ادامه داره، تو باید از زندگی‌ات لذت ببری». 

 

 

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights