«کوهی» شعری از هوشنگ رئوف
با حسٍ سینه ی گَوزن
چهچه میزند باد
از بوی عطسهی آهو
هو … هو … هو…. ه…
و کوه در قُرقِ چشمان پلنگ
پردهی مهتاب را در بالاترین
مخملی میخواند
تا دمیدنِ دم از سینهی سیاه کتری
خستگی وُ خواب را
هیزم هیزم
بر شعله های بلوط بار می زنم
و شانه به شانهی کوه
رقص ماه را
در بلوغِ کامل عشق
با پیالههای چشم پلنگ
جرعه جرعه مینوشم …
#هوشنگـرئوف