Advertisement

Select Page

سیلاب

سیلاب

Marzara

به‌تازگی کتاب مجموعه داستان «انگار همین دیروز بود» نوشته داود مرزآرا در ونکوور منتشر شد. این مجموعه شامل ۱۸ داستان کوتاه است. به‌انگیزه انتشار کتاب «انگار همین دیروز بود»، داستان «سیلاب» از این مجموعه را برای صفحه داستان این هفته برگزیده‌ایم.
«شهروند بی‌سی»

کنار میدان خاکی «فرحزاد» روی نیمکت چوبی قهوه‏خانۀ آسیدهاشم نشسته‏ایم. خورشید دارد کم کم بالا می‏آید. محوطۀ جلوی قهوه‏خانه را چند تا چراغ زنبوری روشن کرده است. نیمکت‏های چوبی با گلیم‏های مندرس اما خوش رنگ مفروش شده‏اند. آسیدهاشم هم توت تازۀ سفید ودرشت را در سینی‏های رنگ و رو رفتۀ نقره‏ای رنگ بین خانواده‏ها تقسیم می‏کند. استکان‏های چای در هوا میان دست‏ها رد و بدل می‏شوند و انتظار توت سفید و درشت، خواب را از سرمان پرانده است. همه آسید‏هاشم را با آن شال چهارخانۀ روی دوشش و عرق‏گیری که بر سرش می‏گذارد می‏شناسند و با او خوش وبش می‏کنند. ازاینکه نیمکت‏هایش پر شده است خوشحال است. مهربانی از سر و رویش می‏بارد. می‏روم آن طرف میدان، تا از یکی از قاطرچی‏ها چند تا قاطر کرایه کنم که به امامزاده داود برویم. نسیم خنک صبحگاهی باعث شده است تا زن‏ها چادر‏هایشان را محکم به دور خود بپیچند و مردها یقۀ کت‏شان را بالا بزنند. آن طرف‏تر، زیر درخت توت تنومندی، قاطرها، سر را توی توبره کرده‏اند و احتمالاً یونجه نشخوار می‏کنند تا برای مسافر کشی آماده شوند. کنارشان گاو سیاه گنده‏ای نگاه آرامش را از اطراف بر می‏گیرد و سپس سرش را به زیر می‏اندازد. چند تکه ابر در آسمان پیداست، مگس‏ها در هوا می‏چرخند و از پهن‏ها بخار بلند می‏شود. راه فرحزاد تا امامزاده، مال روست. جاده از میان سنگلاخ‏ها، کنار دره‏ها و چندین تپۀ خاکی و سنگی می‏گذرد.

 با تکان دادن دست، همراهانم راصدا می‏زنم. قاطرها، قطار دنبال هم ایستاده‏اند. قاطرچی با شاگردش کمک می‏کنند تازن‏ها سوار شوند. شاگرد قاطرچی دولا می‏شود. دست‏هایش را به هم قفل می‏کند که پله درست کند تا مسافرها بتوانند راحت‏تر سوار شوند. فقط قاطر من و پسر هفت هشت سالۀ ملیحه خانم، سعید، که دوست دارد با من باشد دو ترکه است. می‏روم و دست ملیحه  را می‏گیرم تا روی قاطر جلوی ما سوار شود.

 در راه، ملیحه  هراز گاهی برمی‏گردد و لبخندی تحویل ما می‏دهد، گاهی سر به سر سعید می‏گذارد و آهسته با اشارۀ  دست  می‏گوید «می‏خوای جاتو با من عوض کنی؟» و سعید صورتش را برمی‏گرداند و به من نگاه می‏کند و لبخند می‏زند. مادر ملیحه هم با ما آمده است. آنهاهمسایۀ دیوار به دیوار ما هستند. او از آن خانم‏های محجبه است که زیاد به من روی خوش نشان نمی‏دهد. کاری کرده‏ام تا او مسافر اولین قاطری باشد که قاطرچی جلوتر از همه،  دهنه‏اش را گرفته است.  ملیحه چادرش را از سر برمی‏دارد تا راحت‏تر سوار شود. او با شلوار تنگی که پوشیده و تل قرمز خوش رنگی که روی موهایش زده زیبا و خوش اندام، چشم‏ها را به دنبال خود می‏کشد. از شوهرش یکسالی است که جدا شده است. دختر خواهرم، شهین و شوهرش، آقا مراد با ما هم سفرند. آمده‏اند دخیل ببندند تا شاید به مرادشان برسند و صاحب فرزندی شوند.

قاطرهای چموش عادت دارند از لب دره راه بروند وهمین باعث می‏شود تا گاهی خاک و سنگی از زیر پایشان در برود و سر بخورند.  برای آنکه تعادلشان حفظ شود و به ته دره سقوط نکنند، از روی غریزه زانو می‏زنند و با کشیدن گردن کلفتشان به سمت جاده، از افتادن خود و همراهشان جلوگیری می‏کنند. آنوقت قاطرچی و شاگردش که با آخرین قاطر می‏آید و مراقب اوضاع است، به محض شنیدن صدا خودشان را به سرعت به قاطر زانو زده می‏رسانند، افسارش را می‏کشند تا بتواند از جایش بلند شود. سعید گاهی حوصله‏اش سر می‏رود. سرش را به سر قاطر می‏چسباند و دستان کوچکش را دور گردن او حلقه می‏کند. از گرمی و ضربان قلب قاطر کیف می‏کند چرا که برای چند دقیقه همانطور صورتش روی گوش قاطر می‏ماند. گاهی از قاطر پائین می‏پرد و مثل قاطرچی دنبال ما می‏دود و چون خسته می‏شود خودش را در جلوی مسافر دیگری جای می‏دهد. همه از بازی گوشی‏های او خوششان می‏آید و دوست دارند او را در جلوی خود بنشانند. بار آخری که جلوی من  نشست چشمانش را به ته دره دوخت. احساس کردم ترسیده است چشمانش را بسته بود و قلبش تند تند می‏زد.  توی شلوارش شاشید و آنوقت برای خلاص شدن از آن وضعیت از قاطر پایین پرید و در حالی که نفس راحتی می‏کشید به دنبال ما دوان دوان آمد تا شلوارش خشک شود.

در قسمت‏های پهن جاده قاطرم را به کنار قاطر ملیحه می‏رسانم  و لبخند می‏زنم. سرش را برای لحظه‏ای پائین می‏اندازد. سپس هردو در سکوت به هم نگاه می‏کنیم. با اشارۀ چشم و سر به او می‏گویم بیاید جلوی من بنشیند و او غرق در لبخند صورتش را با دستانش می‏پوشاند.

در بین راه از ده «کیگا» رد می‏شویم. قاطر‏چی مثل یک راهنمای سفر تعریف می‏کند که اکثر اهالی این ده لوچ هستند و از  علت چپ شدن چشم‏هایشان بیشتر می‏گوید:

 «به خاطر این بوده… یه روزکه امامزاده داود داشته از دست دشمناش فرار می‏کرده سرِ راش به این ده می‏رسه. ازآدمایی که دیده بودنش خواهش می‏کنه به مامورا نگن از کدوم طرف رفته. اما وقتی مامورا می‏رسن، کیگائی‏ها چون قول داده بودن  چیزی نگن و ضمناً هم می‏ترسیدن این پنهان کاری براشون گرون تموم بشه، با اشارۀ چشماشون بدون اینکه حرفی بزنن راه فرار رو به دشمنای امامزاده داود نشون می‏دن. از اون پس بوده که چشماشون چپ می‏شه. تازه بچه هاشونم لوچ به دنیا می‏یان.»

 می‏شنوم که مادر ملیحه  با صدای بلند به قاطر چی می‏گوید:

 «خوب شد، تا اینا باشن که کلک نزنن.»

دوباره سکوت همه جا را فرا می‏گیرد. فقط صدای سم قاطرها در فضا می‏پیچد و گرد و خاک پشت سرما ن به هوا می‏رود. بخار نفس قاطرها و زیارت کننده‏ها در هوا می‏چرخند. بالا می‏روند و محو می‏شوند. در تمام مسیر حتی یک نفر از کیگائی‏ها را نمی‏بینیم. خانه‏های کاهگلی، عبوس و خسته، ردیف، پشت هم، کنار تپه‏ها چیده شده‏اند. آدم‏ها روی قاطرها لم داده‏اند. افسار به دست، هماهنگ با حرکت کپل قاطرها به این طرف و آن طرف تکان می‏خورند. سکوت همه جا را فرا گرفته است. گویی زوار در حسرت آرزوهایشان غرق شده‏اند. شاید هم به حاجت‏هایشان فکر می‏کنند تا از امامزاده بخواهند آنها را برآورده سازد. خیلی دلم می‏خواهد بدانم ملیحه به چه چیز فکر می‏کند.

در بین راه به چشمه‏ای می‏رسیم که به آب زندگانی معروف است. زوار دوست دارند در کنارش بساط نهار را پهن کنند و کش و قوسی به خود بدهند وکوزه‏ها را پرکنند ازآب زندگانی. ابرها  آسمان را می‏پوشانند و خورشید را دیگر نمی‏توان دید. سوز خنکی می‏وزد و ابرها به رنگ تیره در می‏آیند. صدای رعد وبرق بالای سرمان می‏پیچد. به دنبال سفارش قاطرچی که می‏گوید «زودتر بجنبین، مثه اینکه میخواد بارون بگیره.» به سرعت بساط نهار را جمع می‏کنیم تا قبل از باران به امامزاده برسیم. به نزدیکی‏های امامزاده که می‏رسیم، باران شدید می‏شود. باید از سرازیری باریکی رد شویم که به امامزاده ختم می‏شود.  قاطرچی می‏دود تا قاطرها را بهتر کنترل کند. زوار با سر و روی خیس مواظبند تا از روی قاطرها پرت نشوند. باران یک ریز می‏بارد. مقبرۀ امامزاده در پائین‏ترین نقطه از دور دیده می‏شود که بین کوه‏ها محصور است. باران امان نمی‏دهد. باریکه‏های آب به سرعت از تپه‏های اطراف سرازیر می‏شوند و مثل یک رود در همان مسیر باریک به سوی مقبره شتاب می‏گیرند. قاطرچی دست پاچه و مستأصل از مسافرها می‏خواهد که پیاده شوند و به کوه‏ها فرار کنند. او و شاگردش افسار قاطرها را چسبیده‏اند و آنها را به سمت بلندیها می‏کشانند. باران سیل می‏شود و در سرازیری به سرعت پیش می‏رود. زوار گوششان بدهکار قاطر چی نیست. باد شدیدی ازپشت می‏وزد و آنها را هل می‏دهد به جلو. مجبورشان می‏کند تا در سرا زیری، میان سیلاب بدوند. سنگ ریزه‏ها روان و لغزنده در میان باریکه‏های آب در شیبی تند از شیار روی تپه‏ها می‏غلطند و پایین می‏افتند و به سروکول مردم می‏خورند. زیارت کننده‏ها هاج و واج  وجیغ زنان توی آب می‏دوند. به زمین می‏خورند. پا می‏شوند و دوباره با زانوهای خم شده جلو می‏روند. ضربه‏های پا و شلپ شلوپ‏های دویدن در فضا میان باد می‏پیچد و محو می‏شود. مادر ملیحه که دست دخترش را سفت چسبیده و با دست دیگرش مواظب است تا چادر از سرش نیفتد، به سمت امامزاده می‏دوند. شاید می‏خواهد در پناه او از خطر سیل در امان باشند. هرچه فریاد می‏زنم «ملیحه»، صدایم در فضا میان سوت باد گم می‏شود. هاج و واج مانده‏ام که چرا ملیحه ومادرش به فکر سعید نیستند و او را رها کرده‏اند. آیا ملیحه مطمئن است که من و یا خواهرم مراقب او هستیم؟ یا در آن وضعیت قادر به تصمیم‏گیری نیست. در میان فشار باد و آب و سرازیری گیر افتاده‏اند. شاید جان سعید را هم چون جان خودشان به امامزاده سپرده‏اند؟ شهین و آقا مراد را گم کرده‏ایم. هر چه چشم می‏اندازم، انهارا نمی‏بینم. من و دائی حمید از پشت، اثاث‏ها را روی شانه‏هایمان گذاشته‏ایم و با زحمت زیاد از میان گل و لای راهمان را به سمت تپه کج می‏کنیم. مواظبیم تا بار و بندیل‏ها از پشتمان نیفتند. باران شلاق‏وار می‏بارد و به سرو کولمان می‏خورد. چشم چشم را نمی‏بیند. کفش‏هایمان را آب برده است. تا کمرکش تپه خودمان را بالا می‏کشیم. نای جلو رفتن نداریم. من سنگی را چسبیده‏ام. باران سر و صورتم را می‏کوبد. درمانده روی سنگ ولو می‏شوم.

کمی پائین‏تر می‏بینم خواهر بزرگم مچ سعید را چسبیده و هاج و واج  به بالا چشم دوخته است تا ما را پیدا کند. نمی‏داند به کدام سمت برود که فریاد من و دائی حمید آنهارا سر جایشان میخکوب می‏کند. «سرازیر نشین. زانوتونو خم کنین. سنگارو بچسبین وکم کم  بیاین به سمت بالا.» اما خواهرم و سعید کوچولو ناگهان به زمین می‏خورند و برای آنکه آب نبردشان به شاخۀ کوتاه  درختی که پیدا می‏کنند محکم می‏چسبند. خودم را از زیر بار و بنه بیرون می‏کشم تا به آنها برسم. آنهارا بغل می‏کنم. هر سه سعی می‏کنیم به هم دیگر بچسبیم و از شاخه جدا نشویم. به تخته سنگی پناه می‏بریم. دست‏ها و پاهایمان خراشیده  و زخمی  شده‏اند و نا توان، کاری جز ماندن نداریم.

وقتی طوفان آرام می‏گیرد و از شدت باران کاسته می‏شود و هوا صاف، می‏بینم که  ما مانده‏ایم و سیل رفته است.

 غیر از چند لکۀ کوچک ابر در آسمان، فقط یک باز با بال‏های بی جنبش چرخ می‏خورد. از آن بالا که نگاه می‏کنیم تمام محوطۀ امامزاده تا بالای پنجره‏های اطراف زیر آب است. فقط نوک بقعه از آب بیرون زده است. درمحوطۀ جلوی حرم جنازه‏های باد کرده روی آب غوطه می‏خورند. چادر‏های سیاه و گلدار، پارچه‏های سیاه که با خطوط سفید رویشان دعا نوشته شده است، صفحات چوبی مشبک و قاب‏های خالی، کاغذ و آشغال و ظرف‏های پلاستیکی روی آب شناورند.

 همه دست‏مان را سایه‏بان چشمان‏مان می‏کنیم و خیره به دنبال گم‏شده‏ها  روی آب می‏گردیم. همه مبهوت و لرزان به پائین خیره مانده‏ایم و صدای ریز دندان‏هایمان را که به هم می‏خورند به خوبی می‏شنوم. معطل نمی‏شوم به سرعت به سمت پایین می‏دوم. خودم را روی آب می‏اندازم و شناکنان هرچه سریع‏تر به سمت جنازه‏ها می‏روم . تل قرمز رنگ ملیحه را که روی آب می‏بینم بلافاصله به زیر آب می‏روم. بعد از چند بار بالا و پایین رفتن و نفس تازه کردن، شش‏ها را از هوا پر می‏کنم و زیر آب می‏گردم تا او را می‏یا بم. شوق یافتن ملیحه به خستگی‏ام پایان می‏دهد. گویی خستگی را به جای ملیحه در زیر آب می‏گذارم و تن بی جان او را می‏کشم تا به روی آب بیاییم. او را روی شانه‏ام می‏اندازم و شنا کنان به سمت نزدیک‏ترین صخره به پیش می‏روم. گردن ملیحه روی شانه‏ام خم شده است و موهایش آویزان. روی سرازیری صخره درازش می‏کنم تا آب‏هایی را که خورده است بالا بیاورد. از آن بالا فریاد سعید از شوق دیدن مادرش با فریاد دائی حمید از دور دست درهم می‏آمیزد. بالای سرش می‏نشینم تا به سرفه می‏افتد. رنگش پریده است، اما کبودی لب‏هایش کمتر می‏شود.

 از سمت دیگر صخره، می‏بینم که آقا مراد و شهین، شناکنان به صخره نزدیک می‏شوند. هر دو شناگران ماهری هستند. لنگان لنگان، گل‏آلود و هاج و واج خود را بالا می‏کشند. می‏لرزند و با نگاهی کنجکاو به من و ملیحه، در کنارمان ولو می‏شوند.

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights