Advertisement

Select Page

کاریکلماتورها و مینیمال‌ها

کاریکلماتورها و مینیمال‌ها

  کاریکلماتورها 

  • پشت پنجره سرما کولاک می‌کرد و دخترک روی دار قالی گلهای بهاری می‌کاشت.
  • حسنی که جمعه‌ها به مکتب می‌رفت بالاخره فارغ‌التحصیل شد.
  • اگر من و همسرم با هم زندگی نمی‌کردیم هرگز از هم جدا نمی‌شدیم.
  • رختخوابش را مرتب کرد تا آن هم استراحت کند.
  • آدم پریشان حواس بیشتر وقتش صرف جمع کردن حواسش می‌شود.
  • چراغ قوه به باطری گفت همکاری ما بر کسی پوشیده نیست وکاملا روشن است.
  • ایران خاک حاصلخیزی دارد. در هر جایش می‌توانی امامزاده‌ای سبز کنی که نسبش به امام جعفر صادق برسد.
  • پرده را کنار می‌زنند، پرده از پرده پوشی دست می‌کشد.
  • برای انتظار کشیدن نیازی به متر و ترازو نداشت.
  • مادر توانست از میان رگ‌های کودک رگ خوابش را بدست آورد که خودش بتواند بخوابد.
  • خواب به بیداری گفت من برای آدم‌ها مفید هستم و تو برای ملت‌ها.
  • چوب پنبه با بالا پریدنش از سر بطری شامپاین، آغاز شادی را اعلام کرد.
  • در فرار از مسئولیت، کسی به گردش نمی‌رسد.
  • باران با اندوه می‌بارید و کوهستان سبز، سرخوش بود و برایش تره هم خرد نمی‌کرد.
  • خروسی که بی موقع اذان می‌داد بالاخره پیش نماز شد.

مینی مال‌ها

 دیوارها

دیوارها زیر پرده‌های سیاه غمگین ایستاده‌اند. حیاط با گلیم و فرش‌های رنگ و رو رفته مفروش است. چراغ‌های زنبوری پت پت کنان تلاش در زنده ماندن دارند. پدر و مادر دختری که سه روز پیش سنگسار شد در کنار در ایستاده‌اند. پردهٔ سیاه درازی از وسط حیاط می‌گذرد و آن را به دو نیم می‌کند. منبری با سه پله در تنهائی چشمانش را به در دوخته است. ساعت‌هاست که هیچ کس نیامده. حتی واعظ مجلس.

 ایکاش رفته بودم

گفتم: روزت مبارک مادر

از آن طرف گوشی بر خلاف روزهای قبل صدای قهقهه‌اش خیالم را راحت کرد.

غروب که خواهر از کار برگشت، تلفن کرد و با گریه گفت «زودتر خودت را برسان.»

 کولی دادن

پدرم کولم کرد. پاهایم را از کنار پهلوهایش آویزان کردم و دستانم را انداختم دور گردنش. مرا چند بار دور اطاق چرخاند تا خوابم برد. آهسته مرا روی تخت ولو کرد و پتورا کشید رویم.

پدرم را کول می‌کنم واز پله‌ها پائین می‌رویم. سرش روی شانه‌ام خم شده است. دستان بی رمقش را لای بازوهایم سفت چسبیده‌ام تا از پشت نیفتد. بیمارستان زیاد دور نیست. زود تر از آمبولانس می‌رسیم. به کمک پرستار روی تخت درازش می‌کنم، رویش را با پتو می‌پوشانم ودر انتظار دکتر به صورت رنگ پریده‌اش خیره می‌مانم.

 انتظار

می‌روم به یک گالری نقاشی. در بین نقاشی‌ها یک نصف صورت پیدا می‌کنم. با یک چشم. طوری نگاهم می‌کند که انگار در انتظار جفتش است. نقاشی‌ها را بیشتر ورق می‌زنم. نصف دیگر صورت را هم پیدا می‌کنم. توی چشم دوم، یک حسرت، شاید هم یک دلتنگی می‌بینم. هردو نصفه صورت را به هم می‌چسبانم. به ناگاه، لبخندی شیرین تمام صورت را می‌پوشاند و دو قطره اشک روی زمین می‌ریزد.

 پرواز

پرنده می‌آید و می‌نشیند روی میزی که در بالکن گذاشته‌ام. با تکان هائی ریز، سررا به چپ و راست می‌چرخاند تا مطمئن شود خطری او را تهدید نمی‌کند. سراپا خیس است. می‌لرزد. دمش را تیز و ریز بالا و پائین می‌برد. می‌رود روی دستهٔ صندلی کنار میز می‌ایستد. هراس درچشمانش موج میزند. توجهش به خرده‌های غذا در روی میزجلب می‌شود. با یک پرش کوتاه، دست پاچه به آن‌ها نک میزند. صدای همهمهٔ رد شدن قطاراو را از جا می‌پراند؛ اما دوباره سرجایش می‌نشیند و سرش را به دورو برمی چرخاند تا اطراف را وارسی کند. باران به شدت می‌بارد.

بچه‌ها دارند از پشت شیشه تماشایش می‌کنند. سرش را مرتب بالا و پائین می‌برد. دختر بزرگم می‌گوید «شاید دوست دارد بیاید تو.» میگویم فکر نمی‌کنم، اما در بالکن را باز می‌کنم. صدای باران در فضا می‌پیچد. پرنده سراسیمه از نک زدن دست می‌کشد و ترسان به ما نگاه می‌کند. وقتی بچه‌ها پا به بالکن می‌گذارند، ترو فرز پر میزند و دور می‌شود.

با نگاه به او به آسمان می‌روم. پرواز می‌کنم تا به او برسم. سرش را کج می‌کند و نگاهم می‌کند. با جیک جیک‌های پیوسته و بلندش، نمی‌دانم می‌ترسد و یا خوشحال است که همراهش هستم. طوری بال میزند که گوئی دارد به من یاد می‌دهد تا چگونه دنبالش کنم.

از آن بالا به خانه‌ام نگاه می‌کنم. برای بچه‌ها دست تکان می‌دهم. بچه‌ها سرشان را بالا گرفته‌اند و ما را تماشا می‌کنند. می‌خندند و دست تکان می‌دهند. بالا و پائین می‌پرند. دورتر که می‌شوم، می‌بینم دست‌هایشان را که تکان می‌دادند گرفته‌اند جلوی دهان بازشان و از خنده دست کشیده‌اند. با دقت به آسمان چشم دوخته‌اند. حتما هراسان شده‌اند که من کجا می‌روم و چرا بر نمی‌گردم.

همراه پرنده هم چنان در آسمان به پیش می‌روم. و از نظرها پنهان می‌شوم.

 قرص‌های آقا جمال

قرص سفید گفت: «من خون آقا جمالو رقیق می‌کنم تا خطر سکته کردنش کم بشه.»

قرص صورتی گفت: «من مراقب فشار خونش هستم تا بالا نره»

نوبت به قرص خاکستری رسید.

او گفت: «تنظیم کلسترول آقا جمال دست منه.» بعد رو کرد به قرص آبی و گفت: «پس چرا تو ساکتی؟ تو به چه دردش میخوری؟»

قرص آبی بلند شد ایستاد و با گردنی راست رو به دوستانش کرد و گفت: «من ایشان را از شرمندگی نجات میدهم.»

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights