Advertisement

Select Page

فصل آخر کتاب

فصل آخر کتاب

تقدیم به هادی ابراهیمی 

چند روز پیش به سراغ سعید رفتم و قرار گذاشتیم تا داستان زندگی‏‌ام را بنویسد. دو سالی می‏شود که او و همسرش ناهید، همسایۀ ما هستند. ناهید را گاهی در آسانسور و یا جلوی در ورودی ساختمان می بینم و هفته‌‏ای یکی دو بارهم آخرشب‌ها در استخر مجتمع به ما ملحق میشود‌. اما سعید آدمی است خجالتی و گوشه‌‏گیر. اهل شنا نیست‌. غیر از نویسندگی، هفته‌‏ای دوشب هم در ” ۷/۱۱ ” کار می‏کند.

ناهید زنی است زیبا و معاشرتی. آرایشگراست. همیشه آراسته و مرتب لباس می‏پوشد. شوهرم حمید و پسرم بهروز از مشتریان او هستند. من زیاد از کارش راضی نیستم اما گاهی پیش او می‏روم.

***

کنار شومینه، یک میز تحریر کوچک گذاشته با دوتا صندلی روبروی هم. به محض اینکه می‏‌نشینم، می‏رود و با دو استکان چای بر می‏گردد. منتظراست تا سرصحبت را باز کنم. نگاهش نافذ است. تا عمق وجودم می‏نشیند.

– سعید خان، نمی‏دونم تا چه حد از زندگی ما خبر دارین. فقط اینو بگم که بعد ازانقلاب سختی‌های زیادی کشیدم، برادر و پدرم را اعدام کردند ومادرم از شنیدن خبراعدام آنها، دق مرگ شد. همه‌ی اینها خیلی منو به هم ریخت، داغونم کرد.

ساکت می‏شوم تا بغضی را که باعث لرزش صدایم شده است فرو دهم. بلافاصله بلند می‏شود و بستۀ دستمال کاغذی را از روی میز نهارخوری می‏‌آورد. استکان چای‏‌اش را جا به جا می کند تا بتواند دستمال کاغذی را بگذارد.  با تعارفش من هم چای را بر می‏دارم و با ته لبخندی می‏گویم:

– آقا سعید، این دردِ دل کردنا مثل اعتراف می‏‌مونه. این طورنیست؟ حس می‏کنم با گفتنِ شون یه جورائی تسکین پیدا می‌کنم.

در حالی که استکان چای را جلوی دهانش گرفته است و از گرمی و بخارش لذت میبرد، درجوابم می گوید:

– «درسته، کشیش‌‏ها هم قرن‌هاست که با شنیدن اعترافات، مردم رو تسکین می‏دن.»

– به همین خاطر، تصمیم گرفتم به نوعی اعتراف دست بزنم. یعنی خاطراتم رو بنویسم. سعی کردم، اما نتونستم. مطالب شما رو تو نشریات می‏خونم اما اوائل نمی‏دونستم شمایین. تا اینکه از ناهید جون شنیدم‌، به خودم گفتم چه کسی بهتر از شما تا این کارو با کمکش انجام بدم‌. اما فرصت دست نمی داد تا زودتر پیشتون بیام.

و او هم چنان نگاهم می کند.

 استکان خالی‏‌ام را گوشۀ میز می‌گذارم. اما او بلند میشود آن را بر میدارد و می گذارد روی شومینه.

– اونروزم که اومدم تا قرار بذاریم، چون شما می‏خواستین برین سرِ کار، نشد بیشتر صحبت کنم.

لبخندی ‏میزند و به خاطر آن روز معذرت خواهی می‌کند.

ابروهای پرپشت، با ته ریشی که داد می‏زند باید زبر باشند، صورتش را زمخت نشان می‏دهد، اما لبخندی که میزند، قیافه‏‌اش را عوض می کند ومعصومیت کودکانه‏‌ای به خود می گیرد.

 قلم و کاغذ را می‏کشد جلوی خودش. وسط سرش طاس شده و بغل گوش‌هایش سفید‌ند. با لبخندی که صورتش را پر میکند می‏گوید: «حالا هرچه می‏خواهد دل تنگت بگو».

با خودم کلنجارمی‏روم. دلواپسم. نمی‏دانم از کجا شروع کنم. به آن راحتی که فکر می‏کردم نیست. احساس می‏کنم با این کار دارم خودم را در برابرش برهنه می‏کنم. به او نگاه می‏کنم. مرا نگاه می‏کند. نگاهی که می‏خواهد درونم را بکاود.

***

 دیدارهای من وسعید مرتب هفته‌‏ای یک بارتکرار شد. حرف زدن با او برایم راحت و دلپذیر شد. از دوران کودکی‌‏ام برایش گفتم. ازاذیت شدن‏ها و آزارهایی که به خاطر تفاوت مذهبم در محل کار تحمل می کردم. از چگونگی آشنایی‏‌ام با حمید گفتم. از تولد پسرم بهروز و روزهای سختی که با مادر حمید سرکردم. ازماجراهائی که منجر به اعدام عزیزانم شد. ازسختی‏‌های مهاجرت. همه را گفتم و او نوشت. کم حرف می‏زد، اما حرفهایش به دلم می‏‌نشست. درکنارش حس خوبی داشتم. با هم صمیمی شده بودیم. دیگر آقا سعید و سعیدخان صدایش نمی‏کردم. قصۀ گذشته‌‏ها را خوب از آب درآورده بود. حال و هوایی را که زیسته بودم کاملاً منتقل کرده بود. رسیده بودیم به ماجراهای روز.

***

– راستش سعیدجان، چند وقته با حمید دچارمشکل شده‌ام. نمی‏خوام اینارو به ناهید بگی. ما زنا خیلی چیزارو به هم نمی‏‌گیم.

به من اطمینان خاطر داد که چیزی به او نخواهد گفت. حس خوبی به من دست داد. ازاو تشکر کردم و ادامه دادم:

 – فکر می‏‌کنم زیر سرش بلند شده ، با یکی ریخته روهم. حمید آدم پولدار و موفقیه، خیلی هم خوش صحبته. یه جورایی احساس می‏کنم داره از من دور میشه.

 ساکت می‏شوم. سعید همان طور که نشسته است‌، دست‌هایش را از آرنج خم کرده برده پشت گردنش. آنهارا به هم قلاب کرده و به من نگاه می کند‌. می‏پرسد:

– “مطمئنی؟ شاید همش فکرو خیال باشه.”

– نه ، نه. اگرهم تار موهایی که رو لباساش دید‌م‌، ندیده بگیرم‌، بوی عطرجدیدی که چند بار تو ماشینش به مشامم خورده  نمیتونه فکر و خیال باشه.  دیر میاد… شام نمیخوره… یکراست میره می‏خوابه…

– “چیزی بهش نگفتی؟”

– نه. می‏خوام مطمئن مطمئن بشم. باید یه جوری بفهمم. تو می‏تونی به من کمک کنی؟

غافلگیر شده بود. رفت توی فکر. خودکارش را برداشت و آنرا در دستانش چرخاند. پرسید:

– “چطوری؟”

ساکت شدم . با انگشتانم ور می‏رفتم. شرمی درونی باعث شد تا نتوانم به چشم‏هایش نگاه کنم. هردو سکوت کرده بودیم.

گفتم‌: نمیدونم و از جایم بلند شدم‌. کتم را از پشت صندلی برداشتم.

– میشه خواهش کنم دفعۀ دیگه، تو بیای منزل ما تا ناهار رو با هم بخوریم؟

دستم را برای خداحافظی به سمتش دراز کردم و ادامه دادم: تو بهترین دوست منی.

درحالی که دستم را می‏فشرد، دعوتم را پذیرفت.

***

لباس راحت خانه را پوشیده‌ام . یک شلوار ساتن با گل‌های صورتی و یک بلوز بنفش ساده که از جلو، دکمه می خورد. عمداً پوشیدم، تا کمی لاغر وتودل بروتر بشم‌. برایش چای می‌‏آورم و می خواهم خیالش راحت باشد. می‏گویم:

– بهروز غروب میاد، بعد از مدرسه یک راست می‏ره ورزش. حمید هم تا دیر وقت کار می‏کنه.

ظرف میوه را می‏گذارم روی میز نهار خوری که پشتش نشسته است.

نسخۀ تایپ شده‏‌ای از آنچه را که نوشته، برایم آورده است. آن را ورق می‏زنم. جاهایی از آن را می‏خوانم . از توهین و تحقیرهایی که قبل ازاعدام به پدرم شده بود، گریه‌‏ام می‏گیرد.

دستانم را دردستش می‏گیرد.  دلم می‏خواهد سرم را روی شانه‏‌اش بگذارم.

به بهانۀ سر زدن به غذا به آشپزخانه می‏روم‌. از همان جا با صدای بلند می‏گویم:

– خواهش می‏کنم میوه‌‏ای، چیزی بخور. الان نهار حاضر می‏شه.

 و با سینی چای برمی‏گردم.

– سعید، می‏تونم یه چیزی ازت بپرسم؟

– “بپرس.”

– رابطۀ تو با ناهید چطوره؟

– “کاری به کارهم نداریم، خوبه “

می‏زنم زیر خنده و می‏گویم:

–  ناهید خیلی خوشگله. اینطور نیست؟ بذار ازت یه چیزی بپرسم، بشرطی که راستشو بگی.

– “بپرس.”

– به نظر تو من زن جذابی نیستم؟

بلافاصله جواب می‏دهد:

– “هستی ، خیلی هم جذابی.” و هر دو لبخند میزنیم.

آن روز بعد از نهار در مورد کتاب صحبت کردیم. او معتقد بود که باید کتاب را منتشر کنیم. برای من بیشتر جنبه شخصی داشت و ترجیح می‏دادم با همان اسامی اصلی آن را برای پسرم یا نوه‌‏هایم بگذارم. میگفت می توانی اسامی را هم عوض کنی. در مورد خیانت حمید هم حرف زدیم. یکی دوبار که من حالم خراب شد و بغضم ترکید، او دوباره دستانم را گرفت و سعی کرد مرا آرام کند. گفت یکی از دوستانش شخصی را میشناسد که قبلا پلیس بوده اما الان کارآگاه خصوصی است. ایده‏‌اش را پسندیدم و اوهم قول داد شماره تلفنش را برایم پیدا کند.

***

ببخشین سعید جان که بدون اطلاع اومدم. دیشب اصلا نخوابیدم‌. باید با یکی حرف می‏زدم. باید با توحرف بزنم.

– “چرا رنگت پریده؟ بیا تو. چه خبر شده؟”

– ناهید که خونه نیست؟

-“نه‌، رفته سر کار. بیا تو…”

گریه‌‏ام می‏گیرد. درحالی که می‏لرزم پا به درون می‏گذارم.

– دیشب ازخونه انداختمش بیرون. دیروقت اومد، فکر می‏کرد خوابم‌. رفت حما‌م . وقتی اومد بیرون، دیدم  سعی میکنه پشت شو، تو آئینه ببینه. آهسته رفتم جلو. گفتم چی شده حمید؟ گفت هیچی، پشتم یه خورده داره میسوزه. گفتم بذار ببینم چی شده. نمیذاشت، میگفت چیزی نیست، خوب میشه. اما من ول نکردم‌. گفتم بذار ببینم ، شاید جک و جونوری زده باشه.  می‏دونی چی دیدم؟ جای ناخن بود. خط  ناخن‏هائی که به پشتش کشیده شده بود، هنوز قرمز بودند. تنم به لرزه افتاد، چشام سیاهی رفت. ‏نفهمیدم چکار می‏کنم. وقتی ظرفارو تو آشپزخونه کوبیدم زمین، وقتی قاب عکس عروسیمونو کوبیدم به دیوار، وقتی تلفن رو برداشتم کوبیدم کف اطاق، دیگه نتونستم ساکت بمونم. بلند جیغ کشیدم، از ته حنجره. فریاد زدم ازاین خونه برو بیرون. برو…برو پیش همونی که پشت توچنگ زده. جیکش در نیومد. لباس پوشید و رفت.

سعید با بهت به من نگاه می‏کرد. حرف‏هایم که تمام شد. بغضم ترکید و زدم زیر گریه. سعید مرا بغل کرد. از من خواست آرام باشم. گفت شمارۀ کارآگاه خصوصی را از دوستش گرفته است. آن را به من داد. گفت: مرا درک می‏کند ، اما ممکن است دارم اشتباه میکنم. با این وجود بهتراست به این کارآگاه زنگ بزنم وبروم ببینمش.

 -“عکس حمید روهم ببر. اطلاعاتی رو که لازم داره ازت می‏گیره. فکر می‏کنم سه چهارهزاردلاری برات آب بخوره. اینا چند نفرن با چند تا ماشین. دوربینای قوی دارن. از راه دور، طوری عکس می‏گیرن که ماتت می‏بره.”

از سعید تشکر کردم، بغلش کردم و بوسیدمش. گفتم:

– شمارۀ منو که دیدی گوشی رو بردار. می‏خوام مرتب درجریان بذارمت. می‏خوام باهات مشورت کنم. منو تنها نذار.

***

–  الو؟ سعید کجا بودی؟ صد باربهت زنگ زدم. پا شو بیا. تمام عکس‌هارو ازشون گرفتم.

– آره … کاملاً روشنه.

– بیا استار باکس، نزدیک محلِ کارت.

سعید دلداری‌ام می‏دهد که گریه نکنم.

– توقع داری بخندم؟

 می‏گوید حالاکه باید خوشحال باشم. مرتب می‏پرسد عکس‏ها واضح و روشنه ؟

– انقدر نگو واضحه، واضحه …معلومه که واضحه.

 می‏پرسد کیه؟ کانادایی است؟

تا نیای بهت نمیگم. تواستار باکس منتظرت هستم. بیا خودت ببین.

 و درحالی که اشک میریزم، تلفن را قطع می‏کنم.

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights