آیا کسی از بوی گٌه خوشحال شده است؟ من شدم…
داستانی کوتاه از: Erri De Luca
برگردان: مهین میلانی
وقتی لولهی فاضلاب را پیدا کردم، خوشحال بودم، اما نمیتوانستم لبخند بزنم. روزهای بلند خطرآفرین اعصابم را به هم ریخته بود. با کلنگ یک سوراخ در قسمت بالای زهکش ایجاد کردم وبوی گند را چون عطر پیروزی نفس کشیدم.
چند روز پیش ازاین کندن گودال را آغاز کرده بودیم. حفاری از توی خانه شروع شده بود، عرض باغ را طی کرده بود، به خیابان رسیده بود و نیمی از راه را بسته بود. به ما گفته بودند درپائین آن خیابان – تا چه عمقی نمیدانستیم – لولهی فاضلاب را خواهیم یافت. در آغاز، با کارگران زیادی بر روی آن کار میکردیم؛ اما وقتی سوراخ عمیقتر از قد یک آدم در حالت ایستاده شد، فقط دونفر ازما باقی ماند. گودال سه فیت عرض داشت، حداقل پهنای لازم برای آنکه بتوان در آن چرخید، و در مقطعی که ما به لولهی فاضلاب رسیدیم، عمقش به بیست فیت درزیر زمین میرسید. میبایست راهی از خانه تا به لوله باز میکردیم.
ما دونفر چندین روزدر آن گودال باریک زمین را حفر کردیم. حفره هر روز تاریکتر از روز قبل میشد. کثافت را میریختیم توی آوندهایی که توسط چرخی به بالا کشیده میشد. سرصبح وارد گودال میشدیم؛ وسط روز میآمدیم بیرون کمی استراحت میکردیم و دوباره در ساعت پنج وارد گودال میشدیم. حتی آنان که چنین کارهایی ندارند میدانند که گودالی از این دست باید از دوسو توسط تیرهایی عمودی با گوههایی سه گوش بست شوند تا بمانند. وگرنه هرلحظه خطر ریزش وجود دارد. اما رئیس ما نمیخواست به خودش زحمتی از این بابت بدهد. بنابراین هردوی ما، چشم در مقابل چشم، زمین را میکندیم و میدانستیم که درچه جهنمی گرفتار شدهایم. ما کی بودیم و چرا چنین خطری را به جان خریده بودیم؟
یکی از ما الجزایری بود، چهل ساله، آدمی متعادل و کم حرف. او آخرین فردی بود که برای کار در بخش ساختمان استخدامش کرده بودند و میدانست که نمیتواند از انجام کار سرباز زند: اخراج میشد. اینکه به کار احتیاج داشت قطعی بود؛ به تازگی وارد پاریس شده بود، خیلی کم به زبان فرانسه صحبت میکرد، این اولین کارش در فرانسه بود. مرد دیگر من بودم، یک کارگر ایتالیایی سی و دو ساله که چند ماه زودتر استخدام شده بود و چندان مورد توجه رئیس فرانسوی قرار نداشت. من یکی از اولین نفراتی بودم که صبح وارد میشد، و درعین حال، از اولین کسانی که شب کار را ترک میکرد. هیچ سوت و زنگی وجود نداشت؛ کارگران میبایست خودشان ساعت را نگاه میکردند، و معنایش این بود که هیچ کس سر وقت دست از کار نمیکشید – هرکس میترسید دیگران فکر کنند او چندان به کار نمیچسبد. بدین ترتیب هرکدام در نهایت ساعتهایی را برای کارفرما کارمی کردند که ازدستمزد خبری نبود. من دقیقاً در ساعت پنج کار را ترک میکردم- به علاوه، در روزهای تعطیل کار اضافی انجام نمیدادم. این سبب میشد که دست و پای رئیس بسته شود. من در واقع انعطاف پذیر نبودم؛ سخت بودم، عضلاتی سفت داشتم و زیاد میخوابیدم. بنابراین سختترین، کثیفترین کارها را به من میدادند. من تنها کارگر سفید پوستی بودم که چنین کارهایی را انجام میداد.
وسط روز، ما دو نفر با دهانی پراز سوپ بسیارتند آبکی، دست و پا شکسته به زبان فرانسوی صحبت میکردیم و سپس هرکس به زبان مادری خودش به افکار خود بازمی گشت. کارگران دیگر مرا ” ایتالیا ” صدا میزدند، اما من احساس نمیکردم که به ملیت مشخصی تعلق داشته باشم. من علاقهای به رنگ پوست جرسی، یا نوع خاصی رنگ تیره و حتی رنگ پوست خودم نداشتم. نامی را که به من داده بودند پذیرفته بودم. ” ایتالیا” سخت کار میکرد و سعی نداشت جای کس دیگری را بگیرد، زیرا هیچ کس نمیخواست جای او را بگیرد. من این کار را لازم داشتم. آن را با سختی پس از هفتهها دویدن بر روی خیابانهای اطراف پاریس پیدا کرده بودم. کارم را پیدا کرده بودم و میخواستم آن را نگه دارم و هیچ رئیس مادر به خطائی نمیتوانست مرا از این کار بازدارد. اگر او دنبال بهانه میگشت تا از شر من خلاص شود من قصد نداشتم چنین بهانهای به دست او بدهم- تا اعماق جهنم پائین میرفتم ولی دست از کار نمیکشیدم.
به این دلیل بود که در طی این چند روز دو مردی که یکدیگر رانمی شناختند و حتی اسم یکدیگر را صدا نمیزدند، چشم مقابل چشم در درون یک گودال، در جستجوی لولهی فاضلاب زندگی خود را به خطر انداخته بودند. هرگامی که پیش میگذاشتیم، آسمان باریکتر میشد؛ خیلی زود سوراخی که ما در آن ایستاده بودیم به اندازهی یک خط باریکه در آمد. هرگامی که بر میداشتیم میدانستیم گودال ممکن است بر روی ما فرو ریزد، گودالی که فرو میریخت و ما را زنده زنده دفن میکرد.
کارگران دیگر صبحها با ما سلام وعلیک نمیکردند، آرام به سرکار خود میرفتند. وسط روز یک نفر معمولاً نوشابهای به ما تعارف میکرد. من همیشه رد میکردم؛ خشمی بی زبان در من رشد کرده بود، نوعی سخت کوشی که به من اجازه میداد ساعتها کار را در توی سوراخ تحمل کنم. چه مدت زمان طول کشید؟ نه خیلی طولانی- ده دوازده روزی. در پایان اولین هفته، مردی که با من کار را شروع کرده بود، داشت میبرید. در تاریکی، که با لامپهایمان روشن میکردیم – آنجا حتی در وسط روز نیز تاریک بود- چشمان گرد سیاه او خیره مینگریست، چهرهاش خیس عرق میشد و تکیه کلامش را به طور اتوماتیک برزبان میآورد، تکیه کلامی که من هنوز میتوانم بشنوم حتی اگر گوشهایم را بگیرم. Trouvé, Tu l’as trouvé? (پیداش کردی، آن را پیداش کردی؟). صدای مردی گم شده، شکننده ازاعماق، نالههایی که ازگودال های قرن بیرون میآید. من به او پاسخ میدادم: ” نه، هنوز پیدایش نکردهام، اما باید همین نزدیکیها باشد. برو از کس دیگری بخواه جای تو را بگیرد – تو سهم خودت را انجام دادهای.” و او ساکت میشد و دیگر چیزی نمیگفت. از دیگر کارگران الجزایری خواسته بود ولی هیچ کسی تمایل نداشت آن پائین بیاید. به همین دلیل من به او اطمینان دادم که گودال اگر قرار باشد فرو بریزد، این اتفاق درشب بوقوع میپیوندد، زمانی که مه همه جا را میگیرد. من توضیحی عقلانی از خودم ساخته بودم، و او تا حدی حرف مرا باور میکرد؛ من آدم تحصیل کردهای بودم.
حقیقت این بود که گودال فرو نمیریخت؛ او دریاها را ننوردیده بود که همراه با مردی از ناپل دفن شود- ما در اقیانوس میمردیم، در کوهها، نه در اینجا. این را من به او نگفتم: نباید با کسی که پایش دم گور است از مرگ سخن گفت. تلاش میکردم به او آرامش دهم، زیرا به او احتیاج داشتم- ما هردو با هم کارراهرچه زودتر انجام میدادیم. او اگر میبرید، اگر کاری میکرد که اخراجش کنند، کار من بیشتر طول میکشید، و خطر بیشتری را میبایست به جان بخرم. اما چرا یک نفرمی بایست انقدر رنج ببرد؟ چرا در دنیا یک انسان مجبور است برای این که نان توی سفرهاش برای بچهها بیاورد باید خود را حلق آویز کند؟ این کار برای من رضایت و غرور به بار میآورد، اما برای او فقط تأمین نان بود، و میبایست آن را درآب شور ما فروکند، که مزهاش بسیار شبیه اشک چشم بود.
سپس من فکر کردم او دیگر نمیتواند کمکی برای من باشد- من به تنهایی کارها را بهتر پیش میبردم. لذا یک روز وقت ناهار، رفتم نزد رئیس. با نگاهی جنگ جویانه به من مینگریست و خودش را آماده کرده بود به من بگوید که همین است که هست و اگر من آن را نمیخواهم، این تو و این هم درخروجی. بارها از او چنین چیزی را شنیده بودم که به دیگران گفته بود. درمقابل کارگران دیگر به او گفتم که دیگر نمیشود توی گودال حرکت کرد، و غیر ممکن است که دونفرکاررا در آنجا ادامه بدهند، و گفتم که تا کنون میبایست به فاضلاب نزدیک شده باشیم. از او خواستم بگذارد من کار را به تنهایی به اتمام برسانم. او به بشقابش نگاهی انداخت و سرش را به علامت مثبت تکان داد.
بدین ترتیب بعد از ناهار من به تنهایی به درون گودال رفتم. برای اولین بار آرامش داشتم؛ بدون آن مرد دیگر در آنجا راحت بودم. حالا فقط کلنگ نمیزدم، از بیل هم استفاده میکردم. شاید بیشتر طول میکشید ولی دست کم آن نگاهها به من چشم نمیدوختند، مجبور نبودم آن ترجیع بند Trouvé, Tu l’as trouvé? را مرتب بشنوم، یا ببینم انسانی مرتب عرق میریزد و با شرمندگی، برخلاف میلش، برای یک غریبه بردگی میکند. این را، حالا که آن روزها را به یاد میآورم، برای اولین بار میفهمم. آن موقع فقط فکر میکردم نیازی به او ندارم، که احتیاج به کسی ندارم تا مرا در پیدا کردن آن فاضلاب کمک کند. بدون احساس درد او، حس میکردم سبکتر شدهام. اما من هنوز نمیتوانستم زهکش را پیدا کنم.
روزها بدین منوال میگذشت؛ آسمان صبحهای آگوست در فرانسه درخشان بود واز ته گودال چون کانالی به نظر میرسید. چندان عرق نمیکردم؛ در آنجا هوا خنک بود. هرازگاهی یک نفر از کنارهی سوراخ خم میشد و میپرسید، ” همه چیز خوب پیش میرود؟” من همواره پاسخ میدادم، ” تعطیلات است”. اگر کامیونی از خیابان رد میشد، کثافتها به دیوارهی گودال میخورد. انگار گودال عرق میریخت، عضلاتش را میکشید تا فرو نریزد. از گودال خاک میریخت. گمان میکردم این پهلوی من است که فرو میریزد. گاهی، انجام کار مشکل اجازه نمیدهد مغز آرامش داشته باشد، و هشت ساعت کار در روز به تنهایی در درون گودال کافی است که شخص برای خودش قصه بافی کند وداستان بسازد. به نظرم میرسید – باید قبول کرد – که انگار گودال بدن دارد و اراده؛ و مثلاً به شدت آرزومی کند بر سر من فرو نریزد .
یکی از آن روزها، یک نفر، برای تفریح، صلیبی کهنه را با طناب به درون سوراخ پرتاب کرد. دو تکه چوبی که به طور عمودی با زاویهای نود درجه به هم متصل شده بودند. صلیب افتاد کنار کلنگ من. حسی به من گفت به سرعت بروم بالا به دنبال شخصی که میخواست با من بازی تشییع جنازه راه بیاندازد. مرد مردهای که بلند میشود و صلیب دردست به دنبال مراسم عزادری خود راه می افتد: سپس لبخندی زدم.
وقتی که بالاخره کلنگ را به زمین فرو کردم و آهن از برخورد به بالای لولهی فاضلاب با صدایی رعد آسا پس زده شد، خوشحال شدم. اما در آن لحظه نمیتوانستم لبخند بزنم: اعصاب من چون نخی به دور گوشت در فر عضلات چهرهی مرا به هم می فشرد. میخواستم فریاد بکشم، اما صدایی در نمیآمد. با بیل آن ناحیه را تمیز کردم و با سر کلنگ سردابه ای را که بالاخره پاهای من بر روی آن قرار گرفته بود، سوراخ کردم. آیا هیچ کس از بوی گٌه خوشحال شده است؟ من خوشحال شدم، با غروری فزاینده. و این بوی طبیعی را با بوی گند غیر طبیعی همهی آشغالهایی که درطی این چند هفته در درون خودم حمل کرده بودم ترکیب کردم. گٌهًم با اًنًم قاطی شده بود. میبایست ارتباطی بین من و آن فاضلاب بوده باشد، و تردید داشتم چه کسی بیشتر دارد. من نمیخواهم از ضعف خودم صحبت کنم. وقتی کسی در مقطع دشواری از زندگیش قرار دارد، هرکاری میکند تا از آن وضعیت بیرون آید، بدون اینکه بپرسد چگونه به این مقطع رسیده است. افکار غرور آمیز من مرا آن پائین در درون گودال نگه داشت بدون اینکه طلب وضعیت راحتی کرده باشم. این افکار خیلی به داد من رسیدند، اما در عین حال افکارانینه ای بودند. من خوشحال بودم که در جنگ با آن رئیس حیوان صفت پیروز شدم، کسی که برای مرگ کارگری که در زیر آوار گودال دفن شده است، یک پنی خرج نمیکرد.
آن روز زود ترازمعمول از گودال بیرون آمدم، همه کنجکاوانه از من میپرسیدند آیا لوله را پیدا کردهام یانه، بیمناک از اینکه نکند تصمیم گرفتهام کاررا رها کنم. من با بردن دو انگشتم نزدیک بینی، انگار بخواهم آن را سفت بگیرم، پاسخ آنها رادادم. پرسیدند آیا تعطیلات تمام شد؟ خوشحال بودند که من موفق شدهام. همهی آنها میدانستند که آنها روا دانستهاند یک نفر از میان خودشان بمیرد و هیچ کاری نکنند تا جلویش را بگیرند. درهرحال تنها کاری که آنها میتوانستهاند برای من انجام دهند این بود که یا میبایست کار نامطئن خود را از دست بدهند یا جای مرا بگیرند: آدم نمیتواند از کسی بخواهد جایگاهش را ترک کند و در صف بایستد و صدایش یا صلیبش را بلند کند. اگرچه، یک مرد وقتی از فردی که مجبور بوده است از رفتاری امساک نماید، قدردانی میکند، میتواند با او دوست شود. آن روز، همهی کارگران درست سر ساعت پنج کار را ترک کردند. در ساعت پنج، هیچ کس در محل کار نمانده بود. حالا من میخندم از روی همدردی؛ آن روز به این امر توجه نکرده بودم.
یک هفته طول کشید تا لولهی فاضلاب متصل شود. کارگران متخصص تقاضا کرده بودند که از گودال براساس قوانین ایمنی استفاده شود. کارد میزدی خون رئیس در نمیآمد زیرا این کار خیلی طول میکشید. او اشاره به من کرد به امید اینکه بگویم هیچ خطری کسی را تهدید نمیکند، حتی جرات کرد- خیلی خشمگین بود – در حضور آنان از من سئوال کند که وقتی در آنجا بودم آیا از دیوارههای گودال خاک میریخت؟ و امیدوار بود که من با او هم زبان شوم. پاسخ من چنین بود: ” جهنم”.
شاید در زندگی ما زمانی برسد که از بوکردن گٌه خوشحال شویم. می دانم کار بدی کردهام که به خاطر غرور و خشم، و یا هرچیز دیگری که ممکن است در قلب من وجود داشته باشد، زندگیام را به خطر انداختهام. و اگرچه مردم با زبانهای گوناگون مرا سر میز خودشان دعوت کردهاند، و افراد زیادی مرا به کنار خود خواندهاند، اما کاش هیچ کس کاری را که من انجام دادم نکند و با یک کلنگ گور خود را به امید اینکه هنوز وقتش نرسیده است، نکند.
ترجمهی انگلیسی از زبان ایتالیایی توسط: Ann Goldstein
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
مهین میلانی: روزنامهنگار آزاد، نویسنده، مترجم، عکاس، گرافیست و فارغالتحصیل روزنامهنگاری و جامعهشناسی از تهران و پاریس است. در ایران با روزنامههای آدینه و دنیای سخن، جامعهی سالم، ادبیات اقلیت، شرق، و…فعالیت داشته است. در فرانسه با روزنامههای فرانسوار و لوپوان. در کانادا با نشریات لووار، جرجیا استریت، کامان گرانت، نورت شور، میراکل، شهروند بیسی، رادیو زمانه و بسیاری نشریات دیگر.
کتاب “کنسرت در پایان زمستان” از اسماعیل کاداره نویسندهای که بعد در سال ۲۰۰۵ برندهی ادبی “من بوکر پرایز” شد را از زبان فرانسه به فارسی در ایران ترجمه کرد و نشر مرکز آن را به چاپ رساند. صدها مقاله، گزارش، نقد ادبی و ترجمه به زبانهای فارسی، انگلیسی و فرانسه به چاپ رسانده است. با مجامع ادبی کانادایی و ایرانی در کانادا فعالیت های زیاد داشته و بارها برای داستان خوانی و شعر خوانی توسط آنها دعوت شده است. در سال ۲۰۰۴ به عنوان مدیر هنری فستیوال قصه خوانی ونکوور استخدام شد و چندین سال در فستیوالهای فیلم و جاز این شهر سمتهایی در بخش مطبوعات داشته است. در اولین فستیوال فیلم به زبان فارسی در ونکوور به عنوان یکی از قضات در داوری فیلمها شرکت داشت.
مهین میلانی کتاب “تهران کوه کمر شکن ” را در سال ۲۰۰۵ آغاز به نگارش کرد. نگارش آن متوقف شد تا سال ۲۰۰۹ و در سال ۲۰۱۰ اولین بار به چاپ رسید. این کتاب از طریق آن لاین به فروش میرود. به تازگی نشر زریاب افغانستان کتاب ” تهران کوه کمر شکن ” را منتشر ساخته است. مهین میلانی هم اکنون چندین مجموعهی داستان کوتاه، شعر و رمان در دست انتشار دارد.
عکاسی و گرافیک دو رشته ایست که بخشی از تحصیلات و فعالیت های حرفه ای مهین میلانی را به خود مشغول داشته و با نشریات گوناگون به عنوان طراح گرافیست و دیجیتال آرتیست و عکاس همکاری داشته است.
http://milanimahin.blogspot.ca/
http://vancouverbidar.blogspot.ca/
[email protected]