Advertisement

Select Page

شرمنده‌ایم دکتر!

شرمنده‌ایم دکتر!

مسعود بهنود

چکار می کند آدمی که از زندان به در آمده، بعد ماه‌ها، پنجشنبه شبی، وقتی به خانه می رسد، تو که ده‌ها بار رفته‌ای بگو. مگر نه این که می رود زیر دوش و آب گرم را رها می‌کند روی سرش، آن زیر بغضش می‌ترکد و گاه به یاد آنان که هنوز پشت میله‌ها هستند آهی می‌کشد. و چندان که آب گرم بدنش را بی حضور نگهبان می‌شوید با خودش می‌گوید شسته شو و دور شو، بگذارم و بگذر. من همین کار را کردم پس چرا خجالتم دادی وقتی که از حمام به در آمدم دیدم، اول از همه آمده‌ای و نشسته‌ای روی یک صندلی و انگار داری ورقه تصحیح می‌کنی، جوری که نه مادرم پرهیز دارد از دعاگویی بلند و نه مریم خانم از گرداندن سپند. شرمنده شدم آقای رجایی.

گفتم شرمنده کردی آقا. خندیدی و گفتی آمدم قصه دست اول بشنوم، در آن جا که سعادت حاصل نشد. گفتم شما فریب محمود شمس را نخورید وقتی قصه‌های شبانه ۳۲۵ را نقل می‌کند، آنقدر هم شیرین نیست. گفتی فقط ایشان نبود.

ای علیرضای رجایی که چنان ساکت و سنگین و متینی که حسرت اعتراض به بدکاری جنتی و جناح مربوطه را به دلهایشان گذاشتی، وقت باطل کردن صندوق‌های مشخص رای انتخابات تهران، به قصد حذف تو از مجلس و نشاندن حداد عادل (یا هاشمی) به جایت. به قول مهندس لابد گفتی مگر حالا چه خبر بود آن جا.

علیرضا رجایی پس از جراحی چشم و صورت ناشی از سرطان

ای علیرضا رجایی که پشت سکوتت هزار طعنه‌ی سزاوار هست و هزار حکمت ارسطویی. در دادگاه استالینی که دیدمت در فیلم، در خود جمع شده بودی و نگاهت به افسوس انگار به دور بود. انگار همچنان بی حیرتی از بازی بازیچه‌ها، دلبسته به جایی بالاتر از این صندلی‌ها و نمایش‌ها نگاه می‌کردی، با نیم‌خندی در تمام صورت. تو چنین آرام مگر چه کردی که همه خلاص شدند اما تو را رها نکردند. چه نکرده بودی برای صلاح و آرام جوانان خشمگین که مستوجب آمدی. در تلخندت چه دیدند و از سکوتت چه شنیدند که آن قدر نگاهت داشتند که بهداری زندان خجل شد. ما که از شرم آب شدیم.

گفتی چه خوب که سرحال هستی. گفتم امید می‌دهید آقا. باز همان لبخند. و گفتی مگر کار دیگری هم از دستمان برمی‌آید.

بسیار کارها از دستت برمی‌آید برای خودت که نکردی و از نسلی که نگرانشان بودی دریغ نداشتی. مبادا از ما تلخی و تندی بیاموزند.

اینک درد این حال را که بدان گرفتاری به کجا ببریم آقای رجایی. مگر آن سخن که استاداستادان جلال همایی می‌گفت مراقب دلت باش در این امتحان آلهی

این اول باز نیست که ما شرمنده می‌شویم و از بخت نالان که حتی به اندازه‌ای که تو آرام و کلمه به کلمه آرام می‌کردی همه را، نشد که خطبه‌ای در فضل صبوری در گوشت بخوانیم.

تصویرت چنین مظلوم و معصوم در زیر این باندها و بندها، اگر هم ما بگذریم، روزگار از آن به عنوان نمادی از بهیمی و بی‌رحمی انسان این دوران از آن نخواهد گذشت.

علیرضا رجایی

متوسلم به سعدی شیراز:

کیست آن فتنه که با تیروکمان می گذرد

وان چه تیرست که در جوشن جان می گذرد

آشکارا نپسندد دگر آن روی چو ماه

گر بداند که چه بر خلق نهان می گذرد

آتشی در دل سعدی به محبت زده ای

دود آن است که وقتی به زبان می گذرد

[برگرفته از فیسبوک نویسنده]

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights