یربهیر
زمانهی «جابهجاشدهای» است! تا چشم کار میکند، خیل مردهاییست که میخواهند جابهجایت کنند. البته این اصطلاح ترکیاش است. فارسیاش را نمیدانم. از کجا باید بدانم، من که در شهرهای فارستبار جابهجا نشدهام. یک حساب سرانگشتی از تعداد جابهجا کنندگان و جابهجا شوندگان بکنی، دستگیرت میشود که همهی شهر جابهجا شده است. خوب از شهرِ جابهجا شده هم بیش از این انتظار نمیرود. بعید هم نیست که در چنین شهر جابهجاشدهای جوانان خود را به آب و آتش بزنند برای وام طلاق! دوستی داشتم که چون پی برد زنِ بهجارفتهاش را دو نفر از همکاران صمیمیاش جابهجا کردهاند، با گردنی بادکرده و رگهایی متورم یکراست رفت سراغ رئیس بانک «جابهجایی نوین» و التماسها کرد که تو را به جدت جابهجایم نما و یک وامِ طلاق برایام ردیف کن که اگر چنین نکنی غمِ این جابهجاییِ بیشرافتمندانه یقینا امشب مرا جابهجا خواهد کرد! مگر نه آنکه بیش از یک خلیفه در بغداد نگنجد؟ پس چگونه میتوانم تحمل کنم که بغداد را خلفایی بوده است بس کارآمدتر از من؟! حالا قسط وام را چطور داد، بیشرافتمندانهتر است. بیچاره در فضاهای مجازی اعلانها نوشت که: جابهجایی با جا! سی درصد تخفیف!
خلاصه خرتوخریِ اسفناکی است که نگو. گاهی آدم گیج میماند که خود طرف صحبتاش را جابهجا کرده یا طرف او را. همین چند وقت پیش بود که به ناچار گذرم افتاد به ادارهی «غمراهِ دوم» که یک طرح را برای خطِ موبایلام چنان جابهجا کرده بودند که روحام نیز خبردار نشده بود. آن هم روزی هزار تومان. یعنی سر ماه سی هزار تومان سرکیسه شدن در روز روشن! رفتم تا جابهجایش کنم. وارد اداره که شدم کم از حمام زنانه نبود. غلغله بود و پر از خیل جابهجا کنندگان و جابهجا شوندگان. باجهها را به دقت دید زدم و رفتم سراغ آن که لبهایش پف کرده و برگشته بود. جان میداد برای جابهجایی. بیشک بهترین گزینه بود. احتمال شکست پایین به نظر میرسید. اگر اینکاره نبود چرا لبهایش را ورپرانده بود؟ البته من که اینکاره نیستم. برای آن قرمساقی میخواستم که جابهجایم کرده و حالا شانتاژ پشت شانتاژ که اگر نمیخواهی شوهرت بداند… تحفهی دندانگیری بود. چیزی نبود که بتواند ردش کند. او که مگس ماده را هم از دست نمیداد. اگر جابهجایش میکردم برای همیشه خلاص میشدم از شانتاژها و تا ابد در آغوش ملکوتی همسر زحمتکشام میآرمیدم. با پروراندن این فکرها در مخیلهام نزدیک شدم و تا خواستم سلام کنم، به تندی درآمد که: «شمارهی تلفنات را بگو.» بهبه! خشن هم که هست! تو نمیری گوشت دندان همان جانور است! توضیح دادم که من این طرح را فعال نکردهام و نمیدانم از کجا آمده و قسم پشت قسم که این سی هزار تومانی که میگیرید حرام است و از گه سگ و گوشت خوک کثیفتر! ولی دیگر کسی برای حرام و حلال تره هم خورد نمیکند. چند عطسهی رگباری کرد و آب دماغاش را گرفت و با گوشهی دستمال دیوارهی داخل بینیاش را خاراند. ابروهایش را درهم کشید و با فیسوافاده ادامه داد که: «به من مربوط نمیشود. از اختیارات من خارج است. مبلغ جابهجا شده تا امروز و این لحظه را باید تمام و کمال به حساب شرکت جابهجا کنید و بس. من طرح را برایتان غیرفعال کردم. بعد از این هم حواستان باشد که اطرافتان چه خبر است تا موی دماغ ما نشوید!»
از در ملاطفت درآمدم و گفتم: آلرژی دارید؟
-بله، پدرم را درآورده.
-من هم داشتم. پیش یک طبیب سنتی رفتم و حالا چهار سال است که ریشهکن شده.
-خوش به حالتان. نه مالِ من خوب بشو نیست. اسپری و آمپول هم افاقه نکرد.
-مادرشوهرم را هم درمان کرد. کارش درست است. حیف که الان آدرساش را ندارم. اینجا نیست. در یکی از شهرهای اطراف است. اگر بخواهی میتوانم تا شب برایات اساماس کنم.
-ممنون از محبتات. من که دیگر ذله شدهام. یادداشت میکنی؟
شماره را گرفتم و شلنگانداز خود را به خانه رساندم. گوشی را درآوردم و شمارهاش را وارد لیست مخاطبانام کردم. فیالفور عکسهای تلگراماش را چک کردم و با دیدن ژستهای جابهجا و سیگنالهای ارسالیاش از عکسهای نیمهبرهنه، یقینام شد که برای همیشه از دست آن سرطان خلاص خواهم شد. دهن من را که آب انداخته بود، چه برسد به آن مرتیکهی خرنطفه! مطمئن بودم اگر ببیندش از تمام مجاری مخاطیاش چشمه سر میزند.
شادان از این کشف بزرگ و این موفقیت بالقوه، کتاب نت و آرشه و ویولنام را برداشتم و روانهی آموزشگاه شدم. آخر از ابتدا هم قصدم این بود که به واسطهی توسل به هنر و موسیقی هم روحام را جلا دهم و هم باعث سرافرازی خود و جامعهام بشوم. اما خب اینطور نشده بود و من که رفته بودم ویولن بنوازم، خودم را شبیه کنترباس نواخته و چون ساکسیفون صدایم را درآورده بودند! بله، استاد موسیقیام بود. تا عکس را نشاناش دادم سرخ شد و نفساش درنیامد. بعد نفسِ حبس شده را سریع بیرون داد. انگار پک عمیقی از سیگار گرفته باشد و دود را از تمام سوراخهایش بیرون دهد. با عصبیت خاصی بلند شد و عرض اتاق را بالا و پایین کرد و با غیض گفت:
-چه کسی بهات گفت؟
-چه را؟
-خودت را به آن راه نزن! از که پرسیدی؟
-نمیدانم راجع به چی حرف میزنی
فریاد زد: پرسیدم چه کسی زنام را به تو معرفی کرد؟
تا این را شنیدم لبخندی از رضایت بر لب نشاندم و یک سلفی دزدکی از خودم و استاد گرفتم و با گفتن این جمله اتاق را ترک کردم:
– که اینطور!؟ دنیا گرد است و قوانین کائنات بسی عادلانه، آقای هنرمند! دیگر دور و بر من نپلکی که دودمانات را به آتش میکشم!
سبکبال از آموزشگاه بیرون آمدم. گویی سنگی را که مدتها راه گلویم را بسته بود قورت داده باشم. با خودم فکر کردم که در چنین شهر عوضی و جابهجاشدهای برای دستیابی به هدفی باید در جهت مقابلاش تلاش کرد. مثلا اگر بخواهی زندگی آبرومندانهای داشته باشی، باید از سر آبرویت بگذری. اگر پی جنس مخالف باشی، باید بروی دانشگاه و اگر پی دانش بگردی… ! خلاصه اگر پی کلید باشی باید اول قفلها را محکم ببندی! البته نمیشود کسی را مقصر دانست. در هر حال هر انگشت اتهامی باشد، با کمال افتخار، به سوی مردم دراز است که از چنین پشتوانهی جابهجای مستحکمی برخوردارند. نه نه! حرف از رووانه نزنید که دلخور میشوم! چه کسی به پیشرو نگاه میکند وقتی پشتسری چنین و چنان داریم! به هر حال ما حق نداریم رووانهای داشته باشیم که همهچیزش جابهجا سر جایش باشد، چرا که پشتوانهی جابهجایی داریم!
خوب دیگر، قضیه آنقدر بودار است که من تا بخواهم چیزی را نفی کنم، میبینم که تاییدش کردهام. بگذریم… اتهامی بر این قلم وارد نیست. همه عذر بر خود اصل جابهجایی است که تا مغز قلمهامان هم رخنه کرده!
۱۳/۵/۹۶
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید