چند شعر از عباس فتحیزاده
۱
نگاهت را مهیا کن
نمی بینی؟
زمستان است
غرور سرو پابرجاست
شکوه شعلهها
در هر زمان برپاست
تپِش در خاک،
شرر در ریشه
پنهان است
نمی بینی؟
چگونه برف میبارد
زمینِ تشنه در دامانِ خود
خورشید میکارد
بهارِ زندگی سازان همین فرداست
پیام عاشقان با ماست
برای جشن نوروزی
برای روز بهروزی
نگـــــاهت را مهیا کن …
۲
این خطای چشم نیست
دیوارهای این دهلیز طولانی
موازی نیست
در دوردست
آنجا که به هم می پیوندند
آغاز نیرنگ است
نه پایان تیرگی
۳
می خواهم
آزادانه
از پرنده بگویم
بی آنکه زندانی اش کنم
می خواهم
بی دغدغه
از گل سرخ بگویم
بدون آنکه پرپرش کنم
می خواهم
بی واهمه
از عشق بگویم
بدون آنکه داغی بر پیشانی اش بنشانم
می خواهم
امیدوارانه
از چیزی بگویم
که با زمستان بیاید و با بهار نرود
۴
سالها
دریــــــــــا
همین رنگ است
رازها
در سینه اش بی گفتگو باقی ست
باد
با خیزاب در جنگ است
موج ها
پیوسته، تنگاتنگ
می گشاید هر زمان آغوش
تا بیاساید دمی در ساحلِ خاموش
سرنوشت ماسه غمخواری ست
سرشت شن شکیبایی ست
خوی دریا
بی قراری هاست
رهسپاری هاست
سالها
دریا، همین رنگ است
زبانش
با دیارِ من
هماهنگ است