سخنرانی برنده جایزه نوبل ادبیات در سال ۲۰۱۸
بخش دوم
اولگا توکارچوک
برگردان: عباس شکری
۳)
من نمیخواهم تصویری کلی از بحران را برای گفتن داستانهایی درباره جهان ترسیم کنم. اما اغلب از اینکه احساس میکنم چیزی در جهان از دست رفته ناراحتام – با تجربه دریافتهایم آنچه از طریق صفحههای شیشهای، اپلیکیشنها و یا با مشاهده برنامهها در ذهن میسپاریم، بهنوعی غیرواقعی، دور، دوبعدی و بهگونهای عجیب غیر توصیف میشود ، حتی اگر بین غیرواقعیها اندکی اطلاعات یافته شود، خاص و بسیار شگفتآور جلوه میکند. این روزها واژههای نگرانکنندهی: “کسی”، “چیزی”، “جایی”، “گاهی” ممکن است خطرناکتر از ایدههای بسیار خاص و قطعی باشد که با اطمینان کامل گفته میشود – مانند “زمین گِرد نیست” ، “واکسیناسیون آدم را میکُشد”. “تغییر شرایط اقلیمی و آبوهوا مزخرف است”، یا “دموکراسی در هیچ کجای جهان مورد تهدید نیست”. “گاه جایی” برخی از مردم زمانی که در حال عبور از آبهای بینالمللی برای رسیدن به آنسوی ذهن که آزادی وجود دارد، غرق و کشته میشوند. “جایی دیگر”، برای “برخی” زمانی، “نوعی از جنگ” در جریان بوده است. در جستجوی اطلاعات، پیامهای فردی، گاه حد فاصل یا برجستگی خود را از دست میدهند، در حافظه ما بهصورت پراکنده میمانند و سرانجام، غیرواقعی و ناپدید میشوند.
درحالیکه سیلی از نادانی، ظلم، سخنان نفرت برانگیز و تصویر خشونت جاری است، با واژههای دروغین «خبرهای خوب» برای اینهمه زشتی در پهنهی جهان، تعادل نسبی برقرار میکنند. «خبرهایی خوبی» که توانایی ایجاد توازن در احساس بسیار دردناکی که کلامی برای توصیف آن پیدا نمیکنم، برقرار نمیکند. درد اینکه در جهان چیزی نادرست است و بر چرخ اشتباه میچرخد. این احساس درد که زمانی حس عصبی شاعرها را برمیانگیخت، بهمثابه اپیدمی فراگیری که ناشی از کمبود یا فقدان تعریف مفاهیم است، نوعی اضطراب که از همه سو جاری است را در جامعه جاری میکند.
ادبیات از حوزههای کمیابی است که کوشش میکند ما را با واقعیتهای سخت و دشوار جهان نزدیک نگه دارد. زیرا ماهیت ادبیات هماره روانشناسانه بوده، زیرا بر استدلال درونی و انگیزههای شخصیتها متمرکز است و وجه غیرقابل دسترسی، بخوان تجربههای درونی شخصیت را افشا میکند. به زبان ساده، ادبیات فرد را تحریک میکند که روانشناسی خویشتن خویش را بشناسد. تنها ادبیات است که به ما فرصت وارد شدن به ژرفای زندگی دیگری را میدهد، شناخت استدلالهای دیگری را ممکن میکند، شرایط به اشتراک گذاشتن احساس دیگری را نشان میدهد و سرنوشتشان را بفهمیم و درک کنیم. هنگامیکه ما حتا داستان رفتارگرایانهای را میخوانیم، نمیتوانیم از پرسشهای روشن و آشکار بپرهیزیم؛ “چرا این اتفاق رخ میدهد؟”، “منظور از این جهان چیست؟”، “نکته اساسی هستی چیست؟”، “سرانجام این جهان چیست؟” بهاحتمال زیاد ذهن ما به دنبال روندی است برای معنا بخشیدن به میلیونها محرکی که ما را احاطه کردهاند و در جهت تکمیل شدن داستان شکل گرفتهاند. حتا زمانی که در خواب هستیم، بیوقفه و بهتدریج روایتهای داستانی را ادامه میدهیم. بنابراین داستان روشی برای ساماندهی مقدار نامحدود اطلاعات در طی زمان، برقراری رابطه آن با گذشته، حال و آینده، آشکار کردن احتمال بازگشت و تکرار آن و سازماندهی آن در دستههای علت و معلولی است. هم ذهن و هم احساس در این تلاش شرکت دارند.
جای تعجبی نیست که یکی از اولین کشفهای انجام شده توسط داستان، سرنوشت بود که جدا از اینکه همیشه بهعنوان چیزی وحشتناک و غیرانسانی در زندگی بشر نمایان شده، در حقیقت نظم و تغییرناپذیری را در واقعیت روزمره انسان وارد کرده است.
۴)
خانمها، آقایان
چند سال پیش، زن عکس یادشده، مادرم که دلش برایم پیش از تولدم تنگ شده بود، برایم داستانهای افسانهای میخواند.
در یکی از آن داستانها که هانس کریستیان اندرسِن نوشته بود، قوری چایی که به سطل زباله پرت شده بود، شکوه و شکایت داشت که انسان چه رفتار زشت و بیرحمانهای با او داشته است. بهمحض شکستن دسته، قوری را به زبالهدان انداختند. یعنی که بیمصرف است. اما اگر انسان کمالگرا نبود، هنوز هم آن قوری میتوانست قابلمصرف باشد. بقیه اشیاء شکسته شده و غیرقابلمصرف فرض شده هم با شنیدن شکوههای قوری، هر یک داستان حماسی بزرگی از هستی کوچک خود بهعنوان شیء بر زبان آوردند تا لحن روایت گویی قوری تکرار شود.
در دنیای کودکی، این داستانها را با چهرهای گُلگون و چشمانی اشکبار کوش میدادم. زیرا باور داشتم که اشیاء هم مسائل، دشواریها و احساس خود را دارند؛ فکر میکردم که اشیاء هم زندگی اجتماعی دارند، زندگی قابل مقایسه با زندگی بشر. در دنیای کودکیام، گیاهان بیابان هم میتوانستند با هم حرف بزنند، قاشق، کارد و چنگال درون قفسه آشپزخانه نوعی زندگی خانوادگی را تداعی میکنند. ارتباط ما با حیوانها هم که مرموز، خردمند و خودآگاه بودهاند، هماره بهصورت رشتهای از دنیای معنوی معنا شده است. بدیهی است که رودها، جنگلها و جادهها هم هستی خود را دارند. – آنها موجوداتی هستند در کنار ما با هستی جداگانهای که زمان و مکان را معنا میبخشند تا حس تعلق را در ما برانگیزانند، حسی که بیمانند نیست به شبح فضایی رمزآمیز. منظره و چشماندازهایی که پیرامون ما هستند هم زنده بودهاند. خورشید، ماه و همه اجسام آسمانی – همه جهان پیدا و ناپیدا نیز زنده و زندگی خود را داشتهاند.
از چه زمانی شک در من زنده شد؟ کوشش میکنم لحظهای در زندگیام را بیابم که جرقهای روشن و پسازآن همهچیز دگرگون شد؛ زندگی سادهتر و ظریفتر شد. زمزمههای دلنشین جهان خاموش شد تا شادیهای شهر، وزوز رایانهها، خروش پرواز هواپیماها بر فراز آسمان و خستگی شلوغی سفید دریایی از اطلاعات، جایگزین آن شوند.
در مقطعی از زندگی، ما جهان را بهطور تقسیم شده میبینیم، تقسیم شده به قطعههای کوچکی که در کهکشان با هم هیچ ارتباطی ندارند. واقعیتی که در آن زندگی میکنیم گواه این رویداد است. دکترها ما را با تخصص خویش درمان میکنند، مالیات پرداختی ما هیچ ارتباطی با برفروبی جادهای که در آن رانندگی میکنیم تا به کارمان برسیم ندارد، نهار ما با زمینهای بزرگ کشاورزی یا شالیزارهای موجود در آسیا بیارتباط است. هیچچیز با چیز دیگری در ارتباط نیست، همهچیز بدون هیچ رابطهای هستی جداگانهای دارند.
برای اینکه با چنین شرایطی راحتتر کنار بیاییم، به اشیاء پیرامونمان، شماره، نام تجاری، کارت، شماره هویت پلاستیکی و… داده شده تا به این صورت ما را برای درک بخشی از کل تقلیل دهند. کلیتی که تاکنون از درک آن واماندهایم.
جهان در حال مرگ است و ما متوجه آن نمیشویم. ما نمیتوانیم ببینیم که جهان در حال تبدیل شدن به مجموعهای از اشیاء و حوادث است، متوجه نیستیم که جهان تبدیل به فضایی بی جان شده که ما در آن گم میشویم. در آن انسان سرگشته و تنهایی هستیم که با تصمیمهای شخص دیگری در اینجاوآنجا گماشته میشویم، محدود به یک سرنوشت غیرقابل درک میشویم، حس بازیچه بودن در دستان نیروهای اصلی تاریخ یا فرصتها داریم. معنویت ما در یا در حال از بین رفتن است یا بهصورت سطحی و آیینی درآمده است. وگرنه ما فقط پیروان نیروهای ساده – جسمی، اجتماعی و اقتصادی – هستیم که ما را به هم نزدیک میکند؛ انگار ما زامبی هستیم. و در چنین دنیایی ما واقعاً زامبی هستیم.
به همین دلیل است که من دلتنگ دنیای دیگری هستم، دنیای قوری چای.
ادامه دارد
لینک بخش نخست: راویِ شیفته