داستان پناهندگان اقلیمی
بتونهای تا نصفه بالا آمدهی سیمان منظره ی ده را به هم زده بود. سفره ی شام زیر نور ماه با غذاهای چرب و سرخ رنگ می درخشید. فردین و ایوب انگشتشان را با لبه ی سفره تمیز می کردند. بچه ها از روی تخت آهنی برای بازی کردن بلند شدند و به آب پریدند، برای آنها این آبگرفتگی ها لذتی بود که با آن بازی های کودکانه جدید اختراع می کردند. سحری با نرگسی، زن ایوب از وسایل هایی که باید جمع می کردند صحبت می کرد. شاهین، کسری و زنش ترنج خسته از شهر برگشتند اما ماشین را در جای بلندی پارک کرده بودند تا صبح آب به آن نرسد. ایوب شام را زیر برشان گذاشت و خود برای پاشویه، پشت به آن ها پا از تخت آویزان کرد و گفت: نه به اول که می رفتیم رودخانه نه به حالا می توانیم در خانه خودمان ماهی گیری کنیم.
شاهین خندید و گفت: وقتی رفته بودیم ده های بالادست باور نمی کردند، عکس نشانشان دادم باز هم باور نکردند بعد با گوشی ترنج ویدیویی که همه توی خانه ی خودمان در آب زندگی می کنیم را تو چشمشان کردم.
ترنج با ولقع لقمه را بلعید و گفت: داشتند خودشان را به ناباوری می زدند حالا هم به زور نقل مکانمان را پذیرفته اند.
کسری ماست را از سبیلش مزه کرد و گفت: یک کتاب قانون برای مان نوشته اند که وقتی رفتیم آنجا به ما بدهند بخوانیم.
سحری دنباله ی چادرش را از آب گرفت و گفت: لابد برای ماه و خورشیدشان هم جیره بندی می گذارند. ای خدا یعنی می شود آنجا هم اینطور دور هم بنشینیم و این ماه ِ شیر پاک خورده را ببینیم؟ از کار و بار نپرسیدید؟
ترنج گفت: نه نه اگر از الان بگوییم هراس می کنند جایمان نمی دهند اول جاخَش بشویم بعد.
شاهین گفت: همه که مثل شوهر تو راننده نیستیم که خرجمان از آنجا در بیاید.
شاهین با خنده گفت: البته اگر پرایدم تا صبح غرق نشود. ما خیلی شب هاست پشت بام می خوابیم.
ایوب آب را با پنجه ی پایش به بچه ها پاشید آن ها هم خوششان آمد و با دست های پر آب پاسخش دادند. بعد از شام هر یک دمپایی های پلاستیکی شان که روی آب شناور بود را پوشیدند و رفتند. نرگسی و ایوب سفره را جمع کردند و روی تخت به سینه ی آسمان طاق باز شدند. نرگسی با انگشتانس روی صفحه سیاه آسمان دور ستاره ها خط می کشید تا خواب می رفت. ایوب تا پلک به هم می گذاشت از این دنیا رفته بود…. تا گردن آب موج بر می داشت و به چانه اش می زد. لب هایش خشک خشک بود و ترک ِ تشنگی داشت، پاها ریشه های ته دریا بودند که هر چه تقلا می کرد از عمق کنده نمی شد. از دست هایش نیز کمکی ساخته نبود سنگین و سخت کنار گوشش افتاده بودند. حالا آب به گلو افتاده خرخر می کرد مانند آب نما از دهانش بیرون می ریخت و باز می گشت. این دور تسلسل ادامه یافت تا آب خفه اش می ساخت. نرگسی دو تا سیلی به شکمش زد. بیدار شد گفت: پاهایم قطع شد. نرگسی گفت: یعنی چه که مثل تور ماهیگیری پاهایت رابه آب انداخته ای بکش بالا خرخر هم نکن. این آب که تمیز نیست کثافت هزار جا را در خود دارد صد بار گفتم. ایوب این خواب زجر را آور را دوست داشت. کف پایش را دست کشید اثری از ریشه نبود اما ریشه ی این خواب و هراسش به او سردرد داده بود. تا صبح روی لبه تخت نشست و دود سیگار را به خورد ماه داد.
**
اهالی ده با کامیون اثاث به روستای بالادست رسیدند. ساکنان دست به سینه نگاهشان می کردند. ایوب و کسری از انها خواستند تا جایی را که برای سکونت موقت برایشان تعیین کرده اند نشان بدهند. شوراهای آن ده دست به پشت، پیش افتادند و بقیه دنبالش راه افتادند. هر چه می رفتند نمی رسیدند. سحری گفت مگر قرار نبود بین خودشان به ما جا بدهند؟ شاهین گفت: راستش ما نگفتیم کجا چون اگر پسند نمی کردیم خودشان را دست بالا می گرفتند ما را نمی پذیرفتند. ترنج گفت: به جهنم می بینی داریم به کجا می رویم؟ فردین که چشمش از همه تیزتر بود گفت: اینجا که مزبله است یعنی پشت این ها خیمه بزنیم و سنگ بالا بیاوریم؟ شورای ده که ته ریش پررنگ، چهره اش را زمخت و سیاه کرده بود برگشت و به آنها خیره شد سپس گفت: زمین های بالادست برای خودمان و بچه هایمان هست شما باید پشت این تپه برای خودتان ساخت و ساز کنید توقع تان را هم پایین بیاورید. اهالی ده به جان کسری و ترنج و شاهین افتادند که با آنها گفتگویی اساسی نکرده اند و فریب خورده اند.
شاهین در دعوا جاخالی داد خود را کنار کشید قیافه حق به جانب گرفت و گفت: من غلط بکنم دیگر برای شما قدم پیش بگذارم.
ترنج گفت: ما همه در این بدبختی شریک هستیم و کسی قرار نیست سهم بهتری ببرد باید موقتی قبول کنیم. سحری گفت: تا کی؟ ما که پول شهر رفتن نداریم باید تا همیشه بمانیم، ده خودمان که زیر آب رفته و جایی نداریم.
اشک در چشم نرگسی غوطه می خورد. عزت نفس خود را خدشه دار می دید. فردین دست به کار پایین آوردن اسباب ها شد. بقیه با کمک یکدیگر چادرهای موقتی را برپا کردند کامیونی دیگر با لوازم بنایی برای ساختن خانه وارد شد و خاک و آجرها را سرازیر کرد. راننده کامیون گفت: خوابیدن با این بو خطرناک هست تا وقتی خانه هایتان درست می شوند بروید خانه اهالی را اجاره کنید. شورای ده گفت: ما اینجا به کسی خانه اجاره نمی دهیم امنیت نیست. بعد هم یکی دو نفر نیست دویست و پنجاه نفر هستند یعنی یک ده بارت را خالی کن و برو دخالت نکن.
شب در چادر ترنج پهلو به پهلو می شد. شاهین گفت کرمک گرفته ای بخواب. ترنج گفت: مغزم بوی زباله می دهد. کرم داخلش لانه کرده، بدنم می خارد. چشمم از شدت بو قرمز شده است. خدای من چطور می توانم اینجا سر کنم؟ ما که بلد نبود درست شرط کنیم چه بلایی سر خودمان آوردیم. شاهین گفت: شرط؟ ما فقط می توانستیم قبول کنیم و منت کشی دیدی که چقدر روستا رفتیم و تف هم توی صورتمان نیانداختند. شهرستان هم که دیگر شهرستان است و خدا را بنده نیستند، قیمت زمین گران است. ترنج لگدی به چادر زد و گفت: این ها فکر می کنند قرار نیست آب برای اینها هم بالا بیاید یا خودشان را به نافهمی زده اند.
شاهین گفت: ترنجی چادر را پاره نکن عصبانیتت را توی مشت مال دادن من خالی کن. اگر نفهم هم هستن می توانیم از نفهمی شان استفاده کنیم.
سحری در چادر خود از صدای بلند آنها می خندید گفت: هوای عقرب و مار و پشه را داشته باشیم.
یکی از اهالی که شب بیدار بود از بیرون چادر گفت: ولی مردم این ده خطرناک تر هستند. می بینی که آشغال شدیم آشغال.
ایوب گفت: خانه خودمان گرچه آب تا کمر بالا بود ولی ماهی می توانستیم بگیریم.
هر کس از داخل چادر خود می خندید و این هم صدایی در خندیدن آن ها را به خواب برد.
**
یک ماه و نیم پس از سکونت در یک نیمه شب سرد صدای تراکتور نزدیک و نزدیک تر شد و بعد صدای به هم خوردن خرابی ها آمد. هر کس حیرت زده از چادر خود بیرون زد. نرگسی چشم هایش را به هم مالید تا تردیدش را برطرف کند. فردین دوید و خود را به تراکتور رساند از سمت راننده بالا رفت، او را از بازو گرفت و پایین انداخت چند نفر در ماشین شخصی همراه او بودند، یکی به سرعت خود را به تراکتور روشن که شنلش توی هوا مانده بود، رساند و مشغول شد. فردین و راننده در حال کتک کاری، خاک سرد و یخ زده را گرم کرده بودند. ترنج و سحری، سوی سرنشینان ماشین پراید رفتند. کسی روی صندلی کنار راننده با صورتی که تا زیر دماغ شال پیچیده بود، با کت و شلوار، چایی می خورد و بخار آن شیشه را مه آلود می کرد.
ترنج گفت: شما کی هستید به چه حقی ساخت و ساز ما را خراب می کنید از هر جهنمی که آمدی تراکتور را متوقف کن. مرد با خونسردی کاغذ شهرداری را پشت شیشه چسباند تا بخوانند.
سحری گفت: باز هم تو و امثال تو حق ندارید ما را بیشتر از این بی خانمان کنید.
شاهین از پشت سحری بیرون آمد و گفت: وقتی آب رودخانه بالا آمده بود و دو سال با آب بند و هزار مکافات سر می کردیم، شب ها با پاشویه می خوابیدیم کدام جهنمی بوده اید؟ یکی از شما آمد برای ما زمینی در جایی در نظر بگیرد و از بی خانمانی و بی شغلی نجاتمان بدهد؟ چقدر به مسئول و این و ان گفتیم و جوابی نگرفتیم؟
اهالی به ولوله افتاده و احساس ناامنی وجودشان را فرا گرفته بود. کودکانِ از چادر در امده گریه کنان از صدا هراسیده بودند. تراکتوری دیگر از سوی دیگر روستا آمد و بی توقف و با سرعت نیمه های دیگر خانه های نیمه ساز را خراب کرد.
کسری گفت: این چه غصبی شد که بر ما رفت.
فردین که راننده را آش و لاش کرده بود بلند شد خود را تکاند و گفت: غضب بالا آمدن آب نبود این ها بودند که ما نمی شناختیمشان. چرا من نباید دو قدم آن طرف تر از روستا در مملکت خودم نتوانم زمینی برای وقت بی خانمانی ام داشته باشم. اصلا که به این ها خبر داده که ما اینجا هستیم؟
شخص دهان و گوش بسته در پراید شیشه را کمی پایین کشید تا امنیت خود را به خطر نیاندازد سپس گفت: اینجا مزبله دان هست زباله های شهرستان و شهر را هم می خواهیم اینجا دفن کنیم او که به شما گفته اینجا سکونت کنید غلط کرده گفته است. بعد جای راننده نشست و از هراس کتک خوردن فرار کرد. تراکتور تا خرابی تمام خانه ها از آنها خارج نشد. اهالی با ناامیدی به چادر رفتند. کسری، سحری و ایوب شبانه شورای ده را از خانه بیرون کشیدند و از او بازخواست کردند. شورا گفت من چارای جز این نمی بینم که کانکس بخرید و دورتر ساکن شوید به هیچ وجه امکان ساخت و ساخت ندارید.
ایوب گفت: امکان نداریم یا اجازه؟
شورا گفت: من یکه و تنها نیستم این نظر همه ی ده هست.
بعد برای اینکه دیگر به آنها روی حرف زدن ندهد در خانه را بست. صبح زود همه پول ها را روی هم گذاشتند و چند نفر برای خرید کانکس به شهر رفتند و با یدک کش هایی که چندین کانکس بارشان بود، بازگشتند.
فردین گفت: ما را به مرگ گرفته اند که به تب راضی باشیم و به آنچه می خواستند رسیدند.
اهالی ناامیدانه و با چهره های مغموم شروع به ادامه ی انچه که نامش زندگی بود، کردند.