خانۀ سالمندان
بارانی که آسمان ونکوور برای باریدنش این دست و آن دست میکرد، بالاخره بارید و مرجان و مادرش، فرشته به خانۀ سالمندان رسیدند.
مرجان، ازلای نردههای سفید، پیرمردها وپیرزنهانی را میدید که ساکت زیرآلاچیق ویا سایه بانها، روی صندلیهای چرخ دارخیره به دوردست نامعلومی، مات مانده بودند وبعضیها هم بی تعادل و لخ لخ کنان قدم میزدند.
مادرش دست کمی ازآنها نداشت، حواسش به این چیزها نبود. توی خودش بود .
به بخش پذیرش که وارد شدند، توی لابی، مرجان چند پرستاررا دید که درحال رفت وآمد بودند ومرد سالمندی درگوشه ای ازسالن مشغول مطالعه بود، کمی آن طرف ترزنی توی صندلی اش مچاله شده بود، حواسش به هیچ جا نبود. درجلوی پیشخوان اطلاعات ایستادند تا خانمی که منتظرشان بود آنها را به اطاق مدیرراهنمائی کند.
دراین جا ازسالمندان مراقبت میشود، تغذیه شان مناسب است، امکانات پزشکی دارند، توان بخشی وفعالیتهای جسمی وذهنی برایشان فراهم است. مرجان همه چیزرا پرسیده است، تحقیق کرده وترتیب کارها را داده است.
مرجان بیشترازهرچیزدلش برای مادرش میسوزد. پنج شش ماهی است که حال مادرش خوب نیست. دچارحواس پرتی شده، مرجان مجبورشده مادررا به خانۀ سالمندان بسپارد تا درروزهائی که سرکاراست اوتنها نباشد، امیدواراست که کادرپزشکی و پرستاری ازاومراقبت کنند تا مداوا شود، ضمنا، مادرش هم دنیای جدیدی را تجربه کند وحد اقل شبها بتواند بخوابد.
اخیرا مادرش درخانه، همین که اورا میدید رویش را برمی گرداند تا چشمش به مرجان نیفتد. گاهی هم برعکس، دخترش را دربغل میگرفت وگریه میکرد.
تا یکی دوسال پیش که حالش رو به راه بود هروقت مرجان غمگین میشد، اوفورا حس میکرد وعلتش را حدس میزد وهمۀی تلاشش را میکرد تا دخترش را آرام کند. میدانست که مرجان چه قدراز دست پدرش عصبانی است. هروقت مرجان سرش را توی دستهایش میگرفت وموهایش را چنگ میزد ویا مشت میکوبید به بالش وبا صدای بلند پدرش را لعنت میکرد مادرش میامد کنارش مینشست، اورا میبوسید و سعی میکرد آرامش کند. خاطرات کودکی اش را برای اوبازگو میکرد ومی رفت برایش چای درست میکرد. اول سماورکه جوش میامد قوری خالی را میگذاشت روی سماورداغ تا گرم شود بعد چای وهل کوبیده را به اندازه ای که فقط خودش بلد بود میریخت توی قوری گرم و قوری را ازآب جوش پر میکرد و میگذاشت تا چای دم بکشد. مرجان که عاشق صدای ریختن چای توی آن استکانهای چاق وتمیزبود مینشست وچای دم کردن مادرش را تماشا میکرد. چای شان را با کشمش ویا خرما میخوردند.
اما دراین یکی دوماه اخیرهمه چیزکاملاعوض شده بود. اوبه دخترش مثل موجودی نگاه میکرد که فقط به اش غذا میدهد. انگارتکه ایست از دنیائی دیگر. حوصله اش را نداشت، تنهائی را ترجیح میداد. روی هم رفته قادرنبود کارهای روزمره اش را انجام دهد. یادش میرفت که برای چه به آشپزخانه رفته است. گوشت را ازیخچال درمی آورد ویادش میرفت آن را درقابلمه بریزد. وگوشت هم چنان درگوشۀ میز بین چند خرت و پرت دیگر باقی میماند و میگندید. ازهمه مهم ترآشپزی کردنش خطرآتش سوزی به همراه داشت.
انگارفرشته زودترازمعمول احساس پیری کرده بود، همه چیزبرایش بی ارزش شده بود. اولین دلیل شوکی بود که به اووارد شده بود، وآن این که شوهرش بدون هیچ دلیلی اوومرجان را گذاشته بود ورفته بود. البته خانه را برای آنها گذاشت، با منبع درآمدی ازاجارۀ املاکش. دلیل دوم هم بخاطرمرگ نا بهنگام مادرش بود که درآتش سوخت. نا بهنگام بودن این دوواقعه حال فرشته را کاملا خراب کرد ومرجان نا امید را مجبورساخت تا مادرش را به خانهی سالمندان بسپارد. احساس میکرد که اگرفرشته درکنارهم سن وسالهایش تحت مراقبت باشد، روحیه اش عوض خواهد شد وبه زندگی بازمی گردد.
دراین ساختمان شیک وقشنگ، درمیان راهروها واطاقها، آدمهای پیری زندگی میکنند که زندگی طولانی وسختی را پشت سرگذاشته اند. درچهارطبقۀ کاملا مجزا – دو طبقه برای مردها ودوطبقه برای زنها وهرکدام هم به دوگروه تقسیم میشوند. گروه اول، کسانی هستند مثل فرشته، که میتوانند راه بروند، وتا اندازهای خودشان را میشناسند، هرچند گاهی نسبت به دکترها وپرستارها مشکوک میشوند وازآنها خوششان نمیاید. گروه دوم سالخوردگانی هستند که مشکل مغزی دارند و بیشتر بخاطر داروهائی که مصرف میکنند روی تخت شان دراز میکشند، درچهره شان شادی دیده نمیشود و به پرستاران بیشتری نیازدارند.
فرشته، آن وقتها که حالش خوب بود، چون نگران دخترش بود به مرجان میگفت: ” زمانی که آدم به دنیا میاید دیگر به هرقیمتی که شده باید زندگی کند”، اما مرجان این حرف او را قبول نداشت و در جوابش میگفت آدم هروقت دلش خواست میتواند به زندگی خودش خاتمه دهد، و همیشه از مریلین مونرو مثال میآورد که عکسش را دراطاق خوابش به دیوار زده است. زن زیبا وهنرمندی که چهل پنجاه سال پیش، تعداد زیادی قرص آرام بخش خورد وخودش را کشت. مرجان هم همیشه یک شیشه قرص با خودش دارد. البته نه برای کشتن خودش، بلکه برای موقعی است که سردردش شروع میشود. فرشته هروقت بخواهد به مرجان بفهماند که با حرفهای او موافق نیست و حوصلهی جروبحث با او را ندارد، چشمهایش را برهم میگذارد.
هروقت مرجان از زیردوش بیرون میاید وتوی آیینه نگاه میکند به خودش میگوید: ” نگاه کن، ببین چه راحت یک روزدیگر از عمرم کم شد ویک روزدیگر به عمر مادرم اضافه شد.”
و اگر گاهی از دست مادرش درنمی رفت حتما دیوانه میشد. او بر این باوراست که این ” زمان لعنتی ” است که چین وچروکها را نصیب مادرش میکند وسرِدرد را به اوهدیه کرده است. دراین میان، به چیز غریب دیگری هم پی برده است، و آن” نفرت” است. برمیدارد دردفتر یادداشتش مینویسد: ” ما آدمها گاهی نسبت به عزیزان مان احساس بیگانگی میکنیم و از کسانی که زمانی عاشقشان بودهایم متنفر میشویم مثل الان، که از پدرم متنفرم “.
حالا که احساسات گذشته در مرجان کم رنگ شده، دلش برای مادرش میسوزد، خدا خدا میکند که مادرش ازخانۀ سالمندان راضی باشد، خوشحال باشد، بخندد. چون به گذشته که نگاه میکند، میبیند مادرش همیشه در مرز امید ونا امیدی زندگی کرده است.
زمانی که ناصر، پدرمرجان آنها را به امان خدا رها کرد ورفت، فرشته چهل وسه سال بیشترنداشت. اغلب پیش میامد که با مادرش دوتائی تنها میشدند، چرا که پدرش میرفت به مسابقهی تنیس، به آنها این طور میگفت وآنها دوتائی با عروسکهای باربی مرجان خود را سرگرم میکردند. او سه تا عروسک باربی داشت، یکی سفید، یکی صورتی و یکی هم با چشمهای بادامی. گاهی هم که مادرش مینشست روی مبل و بافتنی میبافت مرجان روبرویش با گلولهی کاموا دوراطاق توپ بازی میکرد.
فرشته هرچه دخترش میخواست برایش میخرید تا اونبود پدرش را کمترحس کند. بعدها که دیگر تنهای تنها شدند، به اطرافیانش میگفت: ” شوهرم آدم بدی نبود فقط گم شد، فقط گذاشت ورفت یک جای دیگر”. مرجان یادش میاید وقتی پدرش با آنها زندگی میکرد، توی خانه با زیرشلواری درازمی کشید روی کاناپه ودستها را میگذاشت زیرسرش وتا فرشته درآشپزخانه چرخی میزد وبرمی گشت او خوابش برده بود. فرشته بالش را میآورد میگذاشت زیرسرش ومرجان پتومی انداخت روی پدر. فرشته غذا را میگذاشت توی فرتا گرم بماند تا هروقت شوهرش بیدارشد وگفت گرسنه ام، به قول مرجان، غذارا بچیند جلوش تا اوکوفت کند وبعد پدرمی نشست به تصحیح اوراق امتحانی شاگردانش تا بوق سگ.
وآنها میرفتند توی اطاق مرجان ومادربرایش قصه میگفت تا خوابش ببرد، قصهی شاهزاده خانمی که هم با هوش بود وهم شجاع. شاهزاده خانمی که دشمنان پادشاه، یعنی پدرش را شکست میداد وآنها را ازپای درمی آورد.
درحقیقت ازهمان روزی که پدرمرجان رفت، مادرش هم به هم ریخت، افسرده شد وبرای مدتها کارش گریه بود. اودرمیان دنیا وایده آلهایش سرگردان شده بود. طوری ازشوهرش حرف میزد که انگارمرد دیگری غیرازاورا نمی بیند. تا وقتی اوازپیش آنها نرفته بود، مادرودخترتوش وتوان بیشتری داشتند، همین طورآرزوهای دورودرازتری. دوستان نزدیک شان میگفتند وقتی زن ویا شوهری، خانه را ترک میکند مانع اش نشوید، شما با کسی که ترک تان میکند آینده ای ندارید. به آنهائی بچسبید که در زندگی تان میمانند ودرهمه حال همراهتان هستند. مرجان به یادش مانده که بابا همیشه به مادرش امر ونهی میکرد ویا محل اش نمی گذاشت. یک روزمعلم اش با لبخند به اوگفته بود، ” آدم اگربه زورگوئی دیگری عادت کند گاهی برای زورگودلش تنگ میشود “
پدردرکمال خودخواهی، بعد ازچند سال که ازتولد دخترش گذشت، آنها را تنها گذاشت ورفت تا ازپستانهای زن دیگری آویزان شود. این را فرشته همین یکی دوسال پیش میگفت، ولی چون شوهرش را خیلی دوست داشت هرازگاهی میرفت آلبوم عکسها را میآورد ودوباره وسه باره آنها را تماشا میکرد. اما بتدریج داغان شد وگاهی که جوانی اش را درچهرهی مرجان میدید انگارخوشحال میشد. انگارسراغ گذشته را ازمرجان میگرفت. اما مرجان به اش میگفت که اوهم پیرمی شود وزمان با همه یکسان تا میکند. آن وقت فرشته پکرمی شد وشوروشوقش به همان تندی پیدا شد نش محو میگردید، سرش را پائین میانداخت وبه گلهای قالی خیره میماند، به گونه ای غریب ما تش میبرد. مثل آدمهای پریشان احوال به نقطه ای زل میزد بی آنکه چیزی را ببیند. اگرفیلم برداری آنجا بود میتوانست سکوت وتصویرانزوای مادرودختررا به رغم درکنارهم بودنشان ضبط کند.
یک بارفرشته، درگنجه ای را بازکرد که پرازلباس وجعبههای کفش وپیراهنهای ناصربود. همه چیزش را دست نخورده نگه داشته بود تا شاید برگردد. میگفت: ” درزندگی دل باختن آسان است اما دل کندن سخت است “، وآن چنان درخیال خود غوطه میخورد که گاهی پشت دررا نمی انداخت به خیال این که یک روزناصر بدون خبربرگردد.
– ” با این همه لباس چه کارکنیم مرجان؟ “
– ” باید مدتها قبل آنها را بیرون میریختی مامان “
– ” دلم نیامد “
ومرجان که فقط دوازده سال اش بود میرفت اورا بغل میکرد ومی گفت ” نگران نباش همه را میدهیم به بیگ براد رز تا ببرند، یا میبریم میدهیم به بی خانمانها یا سالویشن آرمی. وبعد ازمادرش میپرسید: ” مامان واقعا میدونی چرا بابا گذاشت رفت؟ “
– ” آره مادر، میدونم. چون خیلی پی دلش بالا میرفتم. چون درمقابلش مثل یک گوسفند سربزیربودم. تقصیرخودم بود. حالا میفهمم که مردها ازاین جورزنهای سربزیرومظلوم خوششون نمیاد. انگارکه بود ونبودم براش فرقی نداشت. شنیدی که میگن فلان مَرده زن ذلیله. من، مرد ذلیل بودم ”
ودوباره فرداِی آن روز، فرشته دست دخترش را میگرفت ومی برد جلو قفسهی پرازکتابها.
– ” مرجان، با اینها چه کارکنیم؟ “
– ” لازم نیست کتابها را دوربریزیم. با کمک دوستام Garage sale میگذاریم “
آدمهای فامیل فشارها را آغاز کردند تا اوشوهرکند. پدرفرشته میخواست تا دخترش به داشتن پدری جدید برای نوه اش رضایت دهد. پدربزرگ سختیهای زندگی یک زن جوان چهل وچند سالهی تنها را به اویادآورمی شد. فرشته با ملایمت وبردباری به حرفهای تکراری دیگران گوش میداد ودرپایان به سراغ مرجان میرفت تا موهایش را ببافد. شاید به این امید که اوهم اورا به ازدواج تشویق کند. اما مرجان با چشمها ولب ودهان وپیشانی به ارث برده ازپدربه اواخم میکرد واواخم دخترش را بهانه میساخت تا خودش را به سالها تنها خوابیدن روی تخت بزرگ شان بسپا رد وجای پدررا دررختخواب، خالی نگه دارد. فرشته خواستگارهای فراوان داشت، خیلیهاشان را مرجان میشناخت اما هیچ گاه این اخبارراعلنی با دخترش درمیان نمی گذاشت، ومرجان که آنها را ازدیگران میشنید به روی مادرش نمی آورد.
پدرومادرفرشته، سالها قبل، شاید پنجاه سال پیش، ازهمان ابتدای ورود شان به کانادا، به شهرکلونا رفته بودند ودرکناربرادروخواهرشان با خرید یک مزرعه، به کارکشاورزی وگاوداری مشغول شده بودند و فرشته بعد ازازدواج با ناصر، به ونکورآمده بود.
وقتی مرجان بچه بود، پدرش تابستانها او و فرشته را میبرد به شهرکلونا، پیش پدربزرگ ومادربزرگ تا چند هفته، پیش انها باشند. آنها تمام ماه ژوئن را آن جا میماندند. مرجان عاشق مادربزرگش بود. اوکه همیشه بهنگام آشپزی زیرلب آوازمی خواند، شنبهها برای نوه اش کلوچه میپخت وعصرها چهار تا ئی مینشستند توی ایوان، ورق بازی میکردند وچای ومیوه میخوردند.
آنها چند تائی مرغ وخروس داشتند که درگوشهی ساختمان برایشان ازسنگ وچوب و صفحههای سیمی مشبک، لانه ای ساخته بودند. مرجان دوست داشت سفرهی غذا را ببرد وآن را جلوی شان بتکاند.
یک روزکه مرجان درحال طناب بازی بود، ناگهان درآشپزخانه چهارطاق بازشد ودرچارچوب درهیکل شعله ورمادربزرگ پیدا شد، اوفریاد میکشید: ” سوختم، سوختم ” آتش تمام لباسهایش را فرا گرفته بود، به نظرمی امد که انگاردود ازکله اش بلند میشود. مرجان ازوحشت، درجا میخکوب شده بود. مادربزرگ فریادهای وحشتناک میکشید وکمک میطلبید. به طرف او ومادرش آمده بود ومرجان فرارکرده بود. فرشته دویده بود و پتوئی را که روی بند طناب پهن بود برداشته بود وبه کمک پدربزرگ شعلهها را خاموش کرده بودند، مادربزرگ را به بیمارستان رسانده بودند، اما دکترها نتوانستند اورا نجات دهند. مادربزرگ چند روزبعد درآن جا مُرد. مرجان میخواست برود به عیادتش، اما گفته بودند که دیگرنمی تواند اورا ببیند. چون اومرده بود. مادربزرگ رفته بود. مادر بزرگ سوخته بود ومرجان تا چند روزبعد، هم چنان گریه کرده بود.
این اولین برخورد مرجان با مرگ بود. تجربه ای که دست ازسرش بر نمی داشت. تصویرآن پیکرشعله ورهیچ گاه ازخاطرش محونشد. ازاین وضع عجیب وغریب حیرت کرده بود که دریک لحظه، کسی وجود داشت ودرست درلحظه ای دیگروجود نداشت. فرشته هم تا مدتها با هیچ کس حرف نزد وبرای چندین ماه پیراهن سیاه پوشید.
بعد ازمرگ مادربزرگ، مرجان فهمید که اگرمرگ، کسی را فرا بخواند باید برود ودیگرهرگزبازنگردد ومادرش بارها وبارها همان طورکه به آهستگی اشک میریخت به اودلداری میداد. میگفت: ” مرگ را کسی میفرستد تا روح را به آسمان ببرد. جائی که زندگی درآن جا، اززندگی درزمین بسیارزیبا تر است”، اما مرجان نمی دانست که روح چیست وهروقت ازمادرش میپرسید، به جوابی نمی رسید.
مرجان درتی دی بانک کارمی کند. اوبا خودش قرارگذاشته است تا هرهفته، چهارشنبهها ویا یکشنبهها، یک روزازدوروزتعطیل اش را به ملاقات مادربرود. درهفته دو روزکارنمی کند. یکشنبه پییش که رفته بود، دیده بود مادرش توی لابی روی مبلی نشسته است ودارد برنامۀ بچهها را ازتلویزیون تماشا میکند. فرشته متوجه اونشده بود، سرتا پا غرق تماشا بود. ازخوشحالی سرازپا نمی شناخت. با بالا وپائین پریدن بچهها وشیطنتهایشان خودش را روی مبل تکان میداد ومی خندید. اوبه دوران سادهی بچگی اش برگشته بود. دورانی که با جست وخیزها، روی آجرهای کف حیاط خانه شان طناب میزد ویا لی لی بازی میکرد. مرجان به تماشا یش ایستاد، به تماشای مادری که تنها دخترخانواده بود. مثل خودش. حس کرد حال مادرش بهترازروزاولی است که اورا به آنجا برده است.
سالمند دیگری را دید که روی صندلی چرخدارکنارملاقات کننده اش نشسته است. ملاقات کننده هم خانم پیری بود که ازشباهت شان پیدا بود باید خواهرباشند. آنها داشتند دستهای چروکیدهی هم را نوازش میکردند وبدون آن که حرفی بزنند به هم خیره مانده بودند.
سپس مادرش را ازپشت بغل کرد اما نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد حس کرد دربرابرزنی ایستاده، که او را بوجود آورده است وشاهد بزرگ شدنش بوده است وسالهای سال تنها با اوزندگی کرده، زنی که دیگرشوهرنکرده واحیانا چند صباح دیگرازشمارزندگان خارج شود. ازخودش میپرسد: ” نسبت به اوچه وظیفه ای دارم؟” گوئی دراعماق روحش احساس گناه میکند که چرا برایش دخترخوبی نبوده است، ولی انگارکه بخواهد خودش را تبرئه کند بلافاصله خود خواهی درونی اش به اونهیب میزند ” نه، تا آن جا که توانسته ام مواظبش بوده ام “
ودوباره زمانی را به یادش میآورد که کارد به استخوانش میرسید و تحمل برایش سخت میشد. حتی یکی دوباردیوانه واروسوسه شده بود تا اورا مثل پدر، ترک کند، اما به رغم تمام بی خوابیها وسردردهای طولانی هرگزآن را عملی نکرد.
پرستاری که ازمادرش مراقبت میکرد به آنها نزدیک شد وقبل ازاین که مرجان بتواند کنارمادرش بنشیند روکرد به اوو گفت: ” مامانِ شما با دیدن بازی بچهها حالش خیلی بهترمیشه. میدونستی؟ “
واوبرای این که زودتربا مادرش تنها باشد ازاوتشکرکرد وخیلی کوتاه گفت: ” بله، الان متوجه شدم “
روی بازوی فرشته، لکهی بنفشی دید. فهمید که ازمادرش آزمایش خون گرفته اند.
کنارش نشست ودستانش را دردست گرفت، فرشته لبخندی زد وگفت: “میدونی مرجان، یکی ازکارکنان این جا دیشب به من چی چی میگفت؟ گفت که دستهای زیبائی دارم ” وسپس قاه قاه خندید.
مرجان به دستهای مادرش نگاه کرد وآنها را بوسید.
مرجان احساس کرد دستان مادرش هنوزبوی جعفری میدهند، بوی کوکو سبزی، خوشش آمد، دلش میخواست احساسش را به اوبگوید. اما ساکت ماند.
وقتی برنامهی بچهها درتلویزیون تمام شد، مرجان بلند شد رفت وازکتابخانهی کوچکی که درگوشهی سالن بود یکی ازکتابها را برداشت تا برای مادرش قصه بخواند. کتاب، عکسهای رنگی جالبی داشت. فرشته مسحورعکسها شده بود. قصه دربارهی شاهزاده خانمی بود که عاشق سفربود ودوست داشت درکوهها ودرهها بالا وپائین برود. این شاهزاده خانم نهنگی داشت که اورا کول میکرد وازمیان دریاها عبورمی داد. فرشته درکناردخترش نرم وآرام به قصه گوش میداد تا این که خوابش برد. مرجان نیم ساعتی صبرکرد تا مادرچرتش را بزند. اما میدانست که اوباتفاق دیگرسالمندان درسالن غذاخوری باید شام بخورد. آنها تا ازاطاقهایشان بیایند وبه سالن برسند نیم ساعتی طول میکشد.
چهارشنبه که شد مرجان برای دومین باربه دیدارمادرش رفت. فرشته کنارباغچه روی نیمکتی کنارزنی هم سن وسال خود نشسته بود وبه حرفهایش گوش میداد. آن زن را قبلا ندیده بود. لباس طوسی ازمد افتاده ای پوشیده بود، موهائی بلند وخاکستری داشت که با رنگ لباسش هماهنگ بود. قیافه وچهرهی یک راهبه پیررا داشت، خشکیده وجمع وجور. غرق صحبت بود:
” پسرم ازهمسرش جدا شده و پسرکوچکش را هم به او نداده، پیش خودش نگهداشته است، حالا میخواهد مرا از اینجا ببرد به خانهی خودش که از نوهام نگهداری کنم تا او بتواند روزها به کارش برسد”
مرجان که کنارنیمکت، نزدیک مادرش ایستاده بود، مردی را دید که دست بچه ای چهارپنج ساله را گرفته است ودارند به آنها نزدیک میشوند. مرد تا اندازه ای حالت بچه گانه داشت. پسرش باصورتی شیرین وموهائی پرپشت ومشکی به سمت مادربزرگش دوید واورا درآغوش گرفت.
مرجان وفرشته ازآنها جدا شدند. اطاق فرشته درطبقۀ دوم بود. همین طورکه به سمت آسانسور میرفتند آن طرف لابی اتاقی بود شبیه درمانگاه که روی تختها، پیرزنها و پیرمردها با پرستارها حرف میزدند. تنهائی هرکدام شان، انگار تنهائی دیگری را بیشتر آشکار میکرد.
این مرکز دارای اطاقهای خصوصی، و یا دوتخته است. اطاقها دارای سرویس بهداشتیاند و تمام اطاقها کمد ومبل و یخچال دارند. دوطبقهی اول و دوم به زنها اختصاص دارد و طبقات سوم و چهارم مخصوص مردهاست.
اطاقها با پردههائی هم رنگ، نوری ملایم دارند. از جلو یکی ازاطاقها که رد شدند متوجه شدند پیرزنی روی تخت نشسته است، گریه میکند ویک ریز با موبایلش حرف میزند: “اون بخاطر خونهاش دق کرد و مُرد، برو به دخترش تبریک بگو که کشتش…، به ژانت هم بگو…”
از آنجا گذشتند اما هنوزصدای پیرزن توی راهرو میپیچید. انگار پیرزن در درون خود زندانی بود، بقدری قوز کرده بود که باید مدتها چشمش به آسمان نیفتاده باشد. معلوم بود که مشکلش تنها جسمانی نیست، ازنظر روانی هم مشکل داشت.
اتاق فرشته دوتخته است، دختر کانادائی جوانی روی تخت دیگر، مادرش را درآغوش کشیده بود. وقتی دید که مرجان نگاهش میکند، به او لبخند زد و نگاهش را به دنبال فرشته دوخت که داشت به دستشوئی میرفت. دخترکانادائی، آنها را که دید خوشحال شد. کمی جا به جا شد وسر صحبت را با مرجان بازکرد. شاید دنبال کسی میگشت تا با اوصحبت کند وخودش را ازتنهائی نجات دهد:
” من شری هستم. مثل این که ما همدردیم” و خوشحالیاش را با لبخندی جمع و جور به مرجان نشان داد. مرجان به علامت تصدیق سری برایش تکان داد و لبخند زد. دخترکانادائی ادامه داد: ” پدرم مُرده، مادرهم آلزایمر گرفته. برایش اول پرستار گرفتیم، اما دیدیم نمیشه وهربار برایمان یک داستانی درست میشه. دیگه تصمیم گرفتیم بیاریمش اینجا “
مرجان فقط گوش میکرد.
– ” این جا بد نیست، پول خوبی میگیرن وامکانات خوبی هم میدن. به نظرم یک کم شلوغه، اما هربار که میام به نظرم حال مادرم بهترشده، راستش چیزی ندیدهام که بگم اینجا جای خوبی نیست. تازه ما هم که همیشه این جا نیستیم تا ببینیم “
بالاخره مرجان فرصت پیدا کرد تا خودش را معرفی کند و با این که اطلاع داشت از او پرسید: “غیرازماهانهای که میگیرن، دیگه پول چه چیزائی رو باید بدیم، شما خبردارین؟ “
-” پول پوشک و دستمال کاغذی و هزینهی رفتن به پارک و مرکز خرید و جشنها را جداگانه میگیرن “
فرشته از دستشوئی برگشت و روی تختش دراز کشید، باید منتظر پرستار میماند تا باتفاق او و بقیهی سالمندان به سالن غذاخوری بروند. مرجان هم با استفاده از فرصت، از دختر کانادائی خداحاحافظی کرد تا سری به اتاق مدیرمرکزبزند.
مدیر مرکزخانم میانسال خوش چهرهای است که روز اول او را دیده بود. با علاقه ازپشت میزش بلند شد آمد و در کنار مرجان نشست.
مرجان درحالی که روی مبل، جا به جا میشد پرسید:
” اگرکسی دراین جا فوت کنه شما چه کارمی کنید؟ “
– ” اول به خانواده اش زنگ میزنیم، بعد فورا دکتر را خبر میکنیم. چون سرد خانه نداریم، با هماهنگی خانواده، فرد را به سردخانه دولتی منتقل میکنیم. بعضی خانوادهها که درشهرهای اطراف هستند، یکی دو روز طول میکشه تا خودشونو برسونن. ما تو اطاقهای خصوصیمون دوربین مخفی داریم تا بتونیم زودتر از وضعیتشون با خبر بشیم. خیلی وقتها شده، خانوادهای از این که عزیزشون تو تنهائی فوت کرده، دلشون سوخته و افسوس خوردهاند که چرا بالای سرش نبودهاند “
و برای این که مرجان را بیشتر در جریان کار مرکز قراردهد، میگوید: ولی بذاربرات حرفای قشنگ بزنم هرچند که میدونم خودت اطلاعات زیادی داری. ما دراین جا سرگرمیهای مختلفی داریم. بعضیها نقاشی میکنن، بعضیها توباغچه به سبزی کاری مشغول میشن. مرتب میبریمشون به گردش و پارک تا حوصلهشون سرنره “
وقتی مرجان به اومی گوید، چندروز پیش یکی ازکارکنان مرکز به مادرش گفته است ” چه دستای زیبائی داری “، مادرش را غرق شادی کرده است، خانم مدیر با اشتیاق ولبخندی از رضایت تائید میکند: ” بله، همینطوره، گاهی کارکنان ما با طرح چنین نظراتی، کمک میکنن تا ما روی اتکا به نفس این عزیزان بهترکار کنیم، ما سعی میکنیم روشون تاثیر مثبت بذاریم تا اونا روخوشحال کرده باشیم. اگه دراین جا زندگی براشون یک نواخت وعادی بشه روحیه شون بیش از پیش دچاراختلال میشه “
و بعد مثل این که بخواهد چیزی را به یاد مرجان بیاندازد، اضافه میکند: ” شما حتما میدونی که این عزیزان قبل ازاین که پاشون به این مرکزبرسه، همشون عاشق رفت وآمد بوده اند، به محفلها ومهمانیها میرفتند، میرقصیدند، سفرمی کردند، وچه بسا نسبت به من وشما ازاتکا به نفس بیشتری برخوردار بوده اند. بیشترسالمندای اینجا درگذشته آدمهای مهمی بوده اند، بعضیها پزشک وبعضیها مثل مادر شما تحصیل کرده هستند. منتها، متاسفانه اکثرشون توان نگاه به آینده را ازدست داده اند و این که آینده وگذشته ازذهن شان پاک شده یک واقعیته.
وقتی مرجان اطاق مدیرمرکزرا ترک میکند، میبیند مادرش پشت یکی ازمیزها درسالن غذاخوری نشسته وپیرزن دیگری درکنارش روی صندلی چرخ دارمنتظراست تا نوههای دوقلویش راهاگ کند.
مرجان میداند بعد ازشام بعضیها منتظرعوض کردن پمپرزهای شان میمانند وموقع خواب هم پوشیدن لباس خواب برای همه الزامیست.
اوهنگام خروج ازمحوطه، متوجه میشود مردی چسبیده به او، پشت سرش راه افتاده است وبدون آنکه حرفی بزند، همان طوربه دوردستها نگاه میکند ومی خواهد همراه مرجان ازساختمان خارج شود. ولی یکی ازنگهبانها به اونزدیک میشود، دستش را میگیرد واورا برمی گرداند.
امروزمرجان فهمید که نام خانوادگی یکی ازمشتریان بانک مثل نام خانوادگی خود اوست. کنجکاو شد. مدتها بود که ازاین مشتری خوشش میامد، هم ازتیپش، هم ازلباس پوشیدنش، هم ازنگاه کردنش. منتها هروقت میامد، میرفت به گیشه دیگری که خالی بود. ازوقتی که مادرش را به خانهی سالمندان سپرده، خیلی احساس تنهائی میکند. خانه برایش سوت وکورشده است. بخصوص شبها. نمی داند چه طورسرش را گرم کند. فقط یک بارتلاش کرد با مردی برای چند روزمعاشرت کند که آن هم تو زرد از آب درآمد. طولی نکشید که فهمید طرف زن و بچه دارد.
اما این بارکه سرش را بلند کرد دید مشتری خوش تیپ جلویش ایستاده است.
“Would you please deposit this cheque in my account”
“sure “
وازاسم وفامیلش میفهمد که طرف ایرانی است.
” Are you Persian? “
– ” بله، سلام ”
– ” ببخشید، میتونم بپرسم اسم پدرتون چیه؟ “
– ” اسمش ناصره، چطورمگه ؟ “
مرجان ازتعجب داشت شاخ درمی آورد. ناگهان احساس کرد که باید با یک برادرنا تنی روبرواست.
– ” جالبه، هم نام خانوادگی شما وهم نام پدرتان درست مثل مال من است. نکنه شما برادرم هستید. اسم پدرمن هم ناصراست. ممکنه شما روامروزبعد ازکارم ببینم؟ توکافی شاپ اون طرف خیابون “
– ” چرا که نه. “
– ” اسم شما کامیه ؟ “
– ” بله کامبیزهستم. “
مرجان بی صبرانه منتظرساعت چهاراست تا کارش تمام شود وکامبیزرا درکافی شاپ روبروی بانک دوباره ببیند.
بالاخره زمانش فرا میرسد وآنها توی کافی شاپ نشسته اند وازجزئیات مهم زندگی با هم حرف میزنند. مشتری خوش تیپ، برایش ازپدرش میگوید، مرجان نگاهش میکند، ظاهربی ادعا ولب ودهان اوتوجه مرجان را جلب کرده است، بخصوص چشمان قهوه ای روشنش که شبیه پدراست.
” مادرم حسابداریک شرکت ساختمانی بود که سال پیش خودش را بازنشسته کرد. همون طورکه میدونی بابا توکالج، حسابداری درس میداد، گویاهمون جا عاشق شاگردش، یعنی مادرم میشه. اما بخاطراین که با شما ومادرتون زندگی میکرد چند سال طول میکشه تا با هم ازدواج کنند. بابا بیست وچند سال از مامان بزرگتره، اگرچه اوائل، مامان خیلی اونو دوست داشت اما وقتی بابا، مامانو وادارکرد تا جنین بچه شو بعد ازمن سقط کنه، ازاون پس، دیگه نسبت به بابا نظرش برگشته “
کامبیزدرحالی که فنجان قهوه را جلوی دهانش گرفته است وبه مرجان لبخند میزند، ادامه میدهد:
– ” بچه گیام وقتی که دبستان میرفتم، اونا عین خُل وچلا شروع میکردند به جنگ ودعوا.همیشه میرفتند تواطاق خواب یا توآشپزخانه ودرو روی خودشون میبستند وسرهم داد میکشیدند، انگارکه من نمی شنیدم. فکرمی کنم مردها طبیعت شون طوریه که میخوان زنشونو تسخیرکنن، ووقتی اونو تسخیرکردند علاقه شون روازدست میدن.اینطور که مامان میگه، بابا ازابتدامیلی به پدرشدن نداشته “
مرجان احساس میکند که یک نوع قرابت روحی با کامبیزپیدا کرده است.
– ” درسته، یادم میاد بابا همین رفتارروبا مامان من هم داشت “
– ” پدرتا چند وقته دیگه هفتاد وپنج سالش میشه، سرطان خون داره، توخونه بستریه، ولی هنوزمی تونه خودش به دستشوئی بره، پارسال هم محض احتیاط یه قبربرای خودش خرید، دوست داری به دیدنش بیائی؟ “
– ” امروزنه، میذاریم برای یه روزدیگه. موافقی ؟ “
– ” چرا که نه “
مرجان ازکامبیز، خداحافظی میکند. هنگام دست دادن متوجه پوست گرم اما فشارکم دست اومی شود. رفتارکا مبیزپرازمهربانی است، اما مرجان نسبت به احساس اودچارتردید میشود.
همان طورکه به سمت ماشینش میرود باخودش حرف میزند: ” نمیدونم … بعضی وقتها بهتره همه چیزروندونیم، هرچند، زمانهائی هم هست که دوست داریم بیشتربدونیم “
امروز یکشنبه است، مرجان میتوانست تا دیروقت بخوابد ولی ساعت پنج صبح ازخواب بیدارشد و دیگرخوابش نبرد، دیداربا برادرناتنی وفکررفتن به پیش پدر، دست ازسرش برنمی داشت.
هم چنان دررختخواب درازکشیده بود که تلفنش زنگ زد. مدیرخانهی سالمندان بود. پرسید نکند اورا ازخواب بیدارکرده است، مرجان که نیم خیزشده بود پرسید حال مادرش چطوراست؟
– “نگران نباشید، مادرمی خواهد با شما صحبت کند “
– ” حالت خوبه مامان؟ “
– ” خوبم دخترم، توخوبی؟… لطفاهروقت خواستی بیائی، یک کراوات قشنگ به سلیقهی خودت بخروبا خودت بیار”
صورت مرجان پرازخنده شد… ” کراوات، مادر؟ “
– ” آره مادر. یادت نره کادو پیچش کنی… ” وگوشی را گذاشت.
گفتن حتمن دردهان مرجان ماسید. دیگرجای ماندن دررختخواب نبود. پا شد ورفت زیردوش. یکی ازروزهای خوب اکتبر، با آفتابی دلنشین که شادی درونی مرجان را ازخرید کراوات، دوچندان کرد،
بهمراه یک دنیا کنجکاوی.
وقتی به خانهی سالمندان رسید مادرش را دید که درلابی درگوشه ای پشت یک میزدونفره با مردی نشسته است وورق بازی میکند. حدس زد باید همان آقائی باشد که با تعریف ازدستهای مادرش، اورا سرحال آورده بود. آهسته بسته را کنارپای فرشته، زیرمیزگذاشت ویک صندلی ازمیزبغلی را جلوکشید وکنارآنها نشست.
– ” مرجان، با دیوید آشنا شو، قبل ازرفتنش، خواست با من یک د ست ورق بازی کنه. بیا توهم با ما بازی کن، تنها نشین “
دیوید لبخند زد وسری به احترام برای مرجان تکان داد. مادرنگاهش کرد و پرسید: ” آوردی ؟ ” واوآهسته جعبهی کراوات را ازروی زمین برداشت وروی دامنش گذاشت.
مرجان که این نوع کامپلی منتها واین جوررفیق شدنها را دوست دارد به دیوید لبخند زد. لبخندی توام با تشکرکه باعث میشود تا اشخاص مسن احساس نکنند آدمهای فراموش شده ای هستند.
مادرتوجه اش به تلویزیون جلب شد، ازمرجان ودیوید فاصله گرفت ودرحالی که جعبهی کراوات روی دامنش بود، صندلی اش را کج کرد ونگاهش را به برنامهی کودکان دوخت. زمانی نگذشت که بخش آگهیها فرا رسید واوبرگشت وبه دیوید خیره ماند. انگاربه یادش افتاد که باید جعبهی کراوات را به اوبدهد. با یک نوع طنازی خاص که برای مرجان آشنا بود بلند شد جعبۀ کراوات را به اوداد وهاگش کرد ودوباره برگشت به جای اولش به تماشای برنامهی بچهها.
به نظرمی رسید که دیوید به رغم این که هدیه اش راهنوزبازنکرده بود، آن را دوست داشت.
مرجان رومی کند به دیوید وازاومی پرسد نظرش راجع به مادرچیست ومتوجه میشود با اوهم عقیده است که مادروضع وحالش نسبت به روزاول بهترشده است. دیوید میگوید که انگارفرشته توانسته است طناب زندگی را بگیرد وازآن بالا بیاید. ازمرجان میخواهد برود تقاضا کند تا اطاق مادرش را عوض کنند، تا ازکنارهم اطاقی اش دورباشد. مرجان قبلا ازمادرشنیده بود که هم اطاقی اش، سوزان، شبها همان طورکه طاقباز خوابیده است با کسی حرف میزند وبلند بلند با اودعوا میکند ونمی گذارد که اوبخوابد ووقتی پرستارکشیک بخاطرسروصدا وارد اطاق میشود وبه اومی گوید، سوزان، کاری داری؟ اوچپ چپ به پرستارنگاه میکند وسپس سرش را میکند زیرلحاف وساکت میشود. مادربرایش تعریف کرده است که روزها، سوزان که ازخواب بیدارمی شود میرود روبروی آئینه ومرتب دوطرف دامنش را صاف میکند وسپس برمی گردد روی تختش مینشیند، پارچه ای را از کیفش درمی اورد آن را پهن میکند، تا میکند، دوباره آن را بازمی کند، تا میکند، پهن میکند.
دیوید به مرجان میگوید: ” بعضیها که دچار دیمنشیا – (Dementia) هستند مثل عروسک میشوند، کم حرف وملوس. خودشان را فراموش میکنند، دیگران را هم فراموش میکنند. وگاهی هم دچارسوء ظن میشوند وبه همه چیزوهمه کس شک میکنند”
مرجان احساس میکند غیرازکاربانک درمورد سالمندان اطلاعاتش دارد بیشترمی شود.
مرجان وفرشته ازدیوید خدا حافظی میکنند، تا مادربه سالن غذا خوری برود واو برای عوض کردن اطاق به دفترمدیر، سری بزند.
کم کم کریسمس نزدیک میشود. درودیوارساختمان را نورباران کرده اند ودرختهای کریسمس، تزئین شده درگوشه وکنارلابی به چشم میخورد، نردهها با ریسمانهای کاغذی رنگارنگ تزئین شده اند. مرجان که ازپلهها بالا میرود دیوید روبرویش سبزمی شود ومرجان را تا اطاق فرشته همراهی میکند. در بین راه ازحال و روزش میپرسد، این که آیا تنها ست واوقات بیکاری اش را چه گونه میگذراند. مرد مهربان وبا هوشی است. وارد اطاق فرشته میشوند. مامان رُبد شامبرابریشمی صورتی رنگش را که سال گذشته مرجان برای تولدش خریده بود به تن کرده است. دارد ازپنجره، درختان پرازبرف را که کنارخیابان صف کشیده اند تماشا میکند، درختانی که بخاطرکریسمس غرق لامپهای روشن رنگی شده اند. کاجها زیربرف، سبزوسربلند ایستاده اند وگوئی زمستان زورش به آنها نرسیده است تا سرسبزی شان را ازآنها بگیرد. زنده بودن رنگها هوش ازسرفرشته ربوده است، متوجه آمدن آنها نمی شود. مرجان آهسته اورا ازپشت بغل میکند وفرشته با فریادی ذوق زده برمی گردد وهردوی آنها را درآغوش میکشد. انگاردیوید دوست دارد پیش شان بماند، ازاو، حال واحوال هم اطاقی جدیدش را میپرسد وفرشته هم که انگارتشنۀ حرف زدن است، شروع میکند به تعریف کردن:
– ” منظورت ژاکلینه، آره دیوید ؟ ” ودیوید میخندد وبا اشارۀ سرتصدیق میکند، رومی کند به مرجان – “من هم چیزهائی میدونم، ولی اول بذارماما نت برات تعریف کنه ”
– ” بیائید بنشینیم همین جا “:
” بین ژاکلین واسکات که طبقهی چهارمه، روابط عاشقانه برقرارشده، اصلا هم پنهانی نیست. همه میدونن”
مرجان تعجب میکند که چه قدرحواس مادرش بهترشده. میپرسد: چه طور؟
– ” اونا هرروزمیان توسالن بزرگه، معمولا پشت میزی میشینن که فقط دوتا صندلی داشته باشه، بعد دستهای همدیگرومی گیرن وتوصورت همدیگه خیره میشن. بدون حرف، ساعتها. خسته هم نمیشن. درحالی که نه کرهستند ونه لال. پرستارها همه فهمیده اند که آنها دلباختۀ یکد یگر شده اند. پرستارها هرروزژاکلین را آرایش میکنند، به سه تا شوید موئی که برایش باقی مانده بیگودی میپیچند ربدشامبر قرمزرنگش را تنش میکنند وازتن اسکات پیژامه اش را درمی اورند ولباس بیرون تنش میکنند”
فرشته انگارکه یک جورائی دلخورباشد رومی کند به دیوید ومی گوید: “بقیه شو توبگودیوید، تو بهتر تعریف میکنی.”
ودیوید هم که ازابتدا با لبخند نگاهش را ازمرجان برنداشته دنبال صحبت را میگیرد:
– ” هرکدومشون که زودتربه لابی آمده باشه مثل آدمای سرگردون مرتب چشمشو به اطراف میچرخونه تا گمشده اش را پیدا کنه. وقتی همدیگرروپیدا میکنن با نگاه به هم سلام میکنند، زن اسکات وقتی میاد بدیدنش میبینه شوهرش مشغول ورق بازی با ژاکلینه وبه اومحل نمیذاره، اخم میکنه، میره روبروی شوهرش یک گوشه ای میشینه وبروبربه اونا نگاه میکنه.
ژاکلین یک پسرداره ویک دختر. پسرش ازاسکات خوشش نمیاد ولی دخترش نه، دررابطهی مادرش با یه مرد غریبه اشکالی نمی بینه. “
مرجان ازدیوید میپرسه ” تا حالا شده دراین مورد با پسرودخترژاکلین صحبت کنی؟ “
دیوید میگه : ” نه، ولی ازقیا فهها شون، ازحرکاتشون میشه فهمید. حسودی کردن زن اسکات هم خیلی تما شائیه. زل میزنه به شوهرش ومنتظرمی مونه تا اونگاهش کنه ولی اسکات انگارتواین دنیا نیست. وقتی با ژاکلین ورق بازی نمی کنه خیره میشه به دستها ش، گاهی هم سرشو بلند میکنه وبه دور دستها چشم میدوزه. وقتی هم که با هم ورق بازی میکنن به محض این که به ورق دل میرسن اون ورق روکنارمی ذارن تا تمام ورقهای دل ازباقی ورقها جدا بشن. آن وقت که انگاربازیشون تموم شده باشه، دست ازبازی میکشن.
سه تائی برمی گردند به لابی تا دیوید که شیفتش تمام شده ازآنها خداحافظی کند. آنها پیرمردی را میبینند با یک قناری کوچک زرد رنگ، توی یک قفس که آن را به بغل گرفته است. دیوید قبل ازرفتن رومی کند به فرشته:
– ” این اقا رومی بینی، تازه اومده، اسمش مانوئله. پیرمرد جالبیه، اطاقش طبقهی چهارمه. قناریش همیشه باها شه. وقتی قناری به بغل این طرف واون طرف میره حالش خوبه. ظاهرا دلخوشی اش همین قناریه، همسرش ازدنیا رفته، بچههاش هم بهش سرنمیزنن. دوست زیادی نداره، باهمه مهربونه، پرستارها ازش راضی اند. یکی دو روزپیش گله میکرد، بلند بلند، ” تواین دنیا خیلیها هستن که به پدرومادرپیرشون سرنمیزنن اما تا سگشون مریض میشه میرسوننش به کلینیک.”
” قناری اش نره ولی اسم شوگذاشته سرینا، هم اسم زنش. اگرازهوا برف هم بیاد باتفاق یکی ازپرستارها پیاده میرن به قبرستونی که چند تا بلوک بالاتره، میرن سرقبرهمسرش. پرستارش میگه دراون جا قناری اش تا میتونه براشون چهچه میزنه. ”
” گویا چند سال پیش تویک شب نشینی، نوه ما نوئل با اون تیرکمونائی که شکل تفنگه، نیزه کوچک تیر کمونش ودرمی کنه که مستقیم میخوره به چشم چپ پدربزرگش، ازاون موقع چشم مانوئل به شدت آسیب میبینه ودکترا ناچارمی شن که چشمشودربیارن. اونقاش قابلیه. تابلوئی ازچهرهی خود شوبا یک چشم درکنارهمسرش کشیده وتواطاقش به دیوارآویزان کرده “
مرجان نا خود آگاه به یاد بچهی بهزاد میافتد.
دیوید ادامه میدهد: ” درجوونی به قطب شمال رفته وپرچم باشگاهشو دراون جا نصب کرده. اهل پرتغاله “
مانوئل مردی کوتاه قد وچهارشانه است، پیدا ست یک زمانی ورزش میکرده.
درماه دسامبرروزها کوتاه وهوا زود تاریک میشود. دیوید آنها را ترک میکند. مرجان هم برای این که به تاریکی نخورد ازمادرش خدا حافظی میکند تا به خانه برگردد، اما میبیند فرشته حالتش یکباره عوض شد وبه نظرپکرمی ا ید. اما بدون آن که علتش را بپرسد مادرش را میبوسد و آن جا را ترک میکند.
مرجان نمی دانست کجا برود. حوصله نداشت، دوست نداشت به خانه برود وتنها باشد.هروقت میرود به خانه، توجا ظرفی، یک بشقاب، یک قاشق، یک لیوان، یک فنجان ونعلبکی شسته یا نشسته میبیند. میبیند قابلمهی کوچکش سرگازاست ویک سبد کوچک میوه روی میزواجاق گازازتمیزی برق میزند وپشت میزآشپزخانه فقط یکی ازصندلیها ست که به عقب کشیده شده است.
….
به خانه که میرسد حس میکند تمام مهرههای گردنش به هم گره خورده اند. ازذهنش میگذرد:” ایکاش دیوید این جا بود این گرهها را ازهم بازمی کرد”.
وبعد به خودش میگوید: ” ولی اوکه ماسا ژورنیست ” وبی اختیارازاین فکرخنده اش میگیرد.
دیوید دستهای بزرگی دارد. حتما میتواند اورا یک مشت ومال حسابی بدهد. وبعد ازمشت ومال حتما دیوید بلند میشود ودوتا لیوان شراب میآورد یکی برای او ویکی هم برای خودش. وبعد یکی دوپُک به سیگارمی زند وبعنوان کامپلی منت بدون مقدمه برمیگردد ومی گوید قیافه ات شبیه یکی ازهنرپیشههاست. واومی پرسد مثلا شبیه کی ؟ و دیوید میگوید شبیه ” آواگاردنر، بخصوص چشمات ” واومی گوید مطمئنی؟ دوستام میگن من شبیه ناتالی وود هستم. دیوید میگه، ” درست میگن. آخه آواگاردنرخیلی شبیه ناتالی ووده، بخصوص چشماش”. چشمهای هردوشون عین شرقیهاست، درشت و سیاه اند. بعد مرجان ازاومی پرسد میخواهی برایت سی دی فرانک سیناترا را بگذارم. یکی ازآهنگها یش به اسم ” من به تو فکرمی کنم” را، گویا برای آواگاردنرخوانده است.
لحظههائی پیش میاید که تنهائی برای مرجان خیلی سنگین میشود. درآرزوی یک مرد دوست داشتنی است. دراین فکراست تا یک د لدار واقعی برای خودش دست وپا کند.
وبا این خیال سی دی را توی شکاف ضبط صوت فشارمیدهد، صدایش را بلند میکند ومی رود زیر دوش.
آدمها تمام نمی شوند، آدمها درخلوت، درنیمههای شب، هنگامی که رانندگی میکنی، یا زیردوش هستی، با همهی آنچه را که درذهن تو باقی گذاشته اند به توهجوم میآورند.
تلفن زنگ میزند، کامبیزاست، میخواهد بداند که مرجان فردا میتواند به اتفاق اوبه دیدن پدربرود ؟
ومرجان قبول میکند وقرارمی گذارند.
درراهروی خانۀ پدر، مرجان عکس زنی را درقاب عکسی قدیمی میبیند که ازروی آرایش موها حدس میزند باید عکس مادرکامبیزباشد. نمی داند دربارۀ زنی که پدرش مخفیانه اورا دوست داشته چه بگوید.
پدرروی تخت درازکشیده بود، اودراطاق طبقهی بالا بستری بود،اطاقش باید اطاقی آفتاب گیرباشد. چون کاملا روشن بود. کامبیزمی رود بالای سر پدر، ” بابا بیداری؟ ببین کی اومده بدیدنت ! “
مرجان درچارچوب درایستاده است. میبیند پدرش چه طورتحلیل رفته است. با گونهها ئی فرورفته مثل قحطی زدهها، موهای سرش ریخته بود. صدای شیرآب میامد. شاید همسرش زیردوش است.
ناصرچشمانیش را بازمی کند وبه مرجان خیره میشود.
– بابا سلام، وجلومی رود تا کنارتخت پدرزانو بزند. ناصرحرفی نمی زند، فقط دخترش را نگاه میکند. دستش را کرده است زیرپتو. فقط با دقت نگاهش میکند. حتا نمی گوید چه قدربزرگ شده ای !
مرجان دسته گلی را که برایش خریده است میگذارد روی میزکوچک بغل تختش.انگاراوهم حرفی برای گفتن ندارد. میداند وقتی آدم مریض باشد یعنی یک مدت طولانی مریض باشد ممکن است به احساسات بقیه اهمیتی ندهد. حالا دیگرمرجان نسبت به پدر، نه عشق بسیاردارد ونه نفرت زیاد، فقط بخاطراین که آنها را گذاشت ورفت ونگذاشت چیزی به نام” خانواده ” برایش شکل بگیرد ازدستش عصبانی است. اما هرازگاهی دلش برایش تنگ میشد وحالا که اورا افتاده دربسترمی دید دلش برایش میسوخت. پدرانگارکه لال باشد، حرف نمی زد، فقط نگاهش میکرد. سکوت طولانی بین شان توان ماندن را از مرجان گرفت. مانده بود میان ماندن ورفتن. میخواست بماند، اما رفتاری میدید که انگارباید برود و این بلاتکلیفی او را کلافه کرده بود. دیگرنتوانست منتظر بماند تا احتمالا همسر پدرش را هم ببیند. پا شد وازکامبیزخداحافظی کرد وبا شتاب ازخانه شان بیرون زد. کامبیزبه دنبالش رفت وازپشت سر، صدایش کرد واوقبل ازآن که سواراتومبیلش شود صبرکرد تا کامبیزبرسد. اشک درچشمانش حلقه زده بود. قبل ازاین که بتواند دهانش را بازکند وحرفی بزند، اشکها یش جاری شد.
برای چند دقیقه بین شان سکوتی سنگین برقرارشد. سپس کامبیزراهاگ کرد و سوارماشینش شد. ازتوی آئینه اورا میدید که دورشدنش را به تماشا ایستاده است .
هوا سرد شده بود، میدانست که دیگرنمی خواهد پدررا ببیند، ومیدانست همه چیزیک روز تمام میشود، اما نمی دانست تا آن موقع، چند روزدیگرباقیست ؟
تازه به خانه رسیده بود که کامبیزتلفن کرد:
– مرجان سلام، تو ناراحتی ومن عصبانیت تورا درک میکنم ولی پای پدرلب گوراست. لطفا اورا ببخش، قهرنکن، دلم میخواهد یک خواهرداشته باشم.
– کامبیز جان من هم دلم میخواست یک پدرداشته باشم. یادم نیست حتا یک بارمرا درآغوش گرفته باشد. امیدوارم آن قدرزنده باشد که وقتی ازدواج کردم او را به مراسم عروسی ام دعوت نکنم.
و تلفن را قطع میکند، ” ایکاش برادرنا تنی بتواند جای برادرتنی را بگیرد. اگرمامان بمیرد من تنهای تنها میشوم “.
روز بعد، مرجان ازمیان ترافیک شلوغ اول صبح خودش را به بانک رساند. میخواهد امروزبعد از کاربرای خودش یک لباس مشکی یقه بازبخرد، یک لباس مشکی یقه بازکه هم لاغرترنشانش دهد وهم جذاب ترش کند. بدجوری به کمی لاغرترشدن ویه کمی جذاب تربودن احتیاج دارد. میخواهد یک زنجیر نازک طلا هم به گردنش بیاندازد تا خیلی هم لخت نباشد.
” دیوید آدم راحتی است، ازآنهائی است که آدمهای دیگررا زود به خودش جذب میکند”.
چه قدربا این باران ریزی که میخورد توی صورتش احساس آشنائی میکند.
دراین فکربود که آیا دیوید هم مثل بابا بعد ازچند سال ازاوخسته میشود وسراغ زن دیگری را میگیرد. به یاد حرف برادرش کامبیزافتاد که میگفت : ” مردها طبیعت شون طوریه که میخوان زنشونوتسخیر کنند ووقتی اونوتسخیرکردند علاقه شون روازدست میدن”.
خنده اش گرفت، ازاین که اصلا دیوید او را برای زندگی با خود انتخاب میکند یا نه؟
پشت گیشه است و دارد کامپیوتربانک را برای کارروزانه اش آماده میکند.
سرش را که بالا گرفت صورت خندانش مواجه شد با نگاه دیوید که درصف مشتریان بانک ایستاده است وعنقریب است که به سمتش بیاید.
– ازاین طرفها دیوید، مادرچطوره ؟
– نمی خواستم دراین جا مزاحمت شم ولی دیشب با خودم فکرکردم که اگرتو را تنها نبینم چطورمی تونم حرفا مو رودررو به ات بزنم.
– کارخوبی کردی آمدی، ولی هفت هشت ساعت دیگرشیفتم تمام میشود، ودیوید قرارش را میگذارد برای عصرهمان روزتا هم دیگررا دراستارباکس آن طرف خیابان ببینند.
مرجان دیگرحواسش به کارش نبود، دقیقه شماری میکرد تا آن هشت ساعت تمام شود. حس میکرد دیوید با گرم ترین چشمهای دنیا به دیدنش آمده بود.
” شاید دیوید دلش میخواهد اززبانم بشنود که من غمگین و تنها هستم و به تنهائی قادرنیستم ازپس مشکلاتم بربیایم. بهش نمی گویم که آدم باید براساس احساسش عمل کند وآن کاری را کند که احساسش میگوید، اما بهش خواهم گفت، چیزی که برای من مهم است این است که درزندگی زناشوئی شکست به سراغم نیاید. میخواهم متفاوت ازپدرومادرم باشم.
” اه …حالا نگاه کن، درست موقعی که میخوام اینجا روترک کنم، ما فوق مستقیمم منوصدا میزنه…”
وبالاخره وقتی وارد کافی شاپ شد، مشتاقانه به سمتش رفت. دیوید ازجایش بلند شد وهمین که با اودست داد انگشتهایش را میان انگشتهای مرجان چفت کرد. هردو، جریان خون را دررگهایشان حس کردند. بعد خندیدند ورفتند پای پیشخوان تا قهوه شان را بگیرند .
تا وقتی که مشغول نوشیدن قهوه بودند نه اوحرفی زد ونه دیوید، فقط به هم نگاه کردند ولبخند زدند و گاهی ازدست شان درمی رفت وبا خنده ای بلند وطولانی به یاد اسکات وژاکلین میافتادند.انگارداشتند بطورنا خود آگاه ادای آنها را درمی آوردند. بالاخره دیوید به حرف درآمد:
” دوست داری بریم کناراقیانوس قدم بزنیم وهمان جا با هم صحبت کنیم؟ “
خوشبختانه ساحل دورنبود، فقط چند بلوک با آن جا فاصله داشت. درتمام طول راه هردوساکت مانده بودند. کنارساحل مرغهای دریائی درهوا چرخ میخوردند وجیغ میکشیدند وامواج، انگارخبرهای بد شنیده باشد با عصبانیت خود را به سنگهای بزرگ تلنبارشدۀ ساحل میکوبید.
– ” دلم نمیخواد حرفهائی رو بزنم که مردم همیشه میزنند “
– ” چه حرفهائی؟ “
– ” تو درزندگی ازچه چیزی بیشترازهمه میترسی؟ “
– ” ازخیانت. ازجدائی، ازتنهائی … بازهم بگم … “
این را بدون معطلی گفت. به فکر کردن احتیاج نداشت.
– ” نه، منظورم این بود که آیا ازچیزبخصوصی واهمه داری؟ “
– ” فکرمی کنم ازآتش “
– ” چرا ازآتش ؟ “
– ” چون آتش گرفتن مادربزرگم را دیده ام ولی الان نمی خوام به آن فکر کنم “
– ” اگربه تو بگویم که مادرت دوست دارد به خانه برگردد، خوشحال میشوی؟ “
– ” پس برای این بود که آمدی مرا ببینی؟ “
– ” راستش، هم برای این بود وهم میخواستم بپرسم ساعات بیکاری ات را چگونه میگذرانی؟ حدس میزدم که ازخودت بپرسی که چرا سروکلۀ من دراین جا پیدا شد. همان طورکه گفتم مادرت به دنبال راهی است تا هرچه زودترآسایشگاه را ترک کند وبه خانه برگردد. ضمنا میخواستم بهت بگم که توجه من به مادرت ازابتدا براساس احساس وظیفه وانسان دوستی بود وهست. هرگزنمی خواسته ام اورا عاشق خودم بکنم و…”
– ” خودش بهت گفت که میخواد برگردد؟ “
– ” بله، میگه حالش خیلی بهتره، دیگه لزومی نداره که اونجا باشه “
– ” توچی فکرمی کنی ؟ آیا بهتره به خونه برگرده؟ “
– ” مرجان، توجوونی، تو تنهائی، کمی هم غمگینی، اینومیشه ازچشمات فهمید. چشمها بهترازبقیهی جاها غمگین بودن آدمها را نشون میدن. وانگهی خانهی سالمندان مثل یک پل ساکت و بی سروصدا است که آن را ازساحل زندگی تا ساحل مرگ کشیده باشن… تونستم جوابتوبدم ؟ “
همین طورکه درکنارهم راه میرفتند مرجان سرش را پائین انداخته بود وفکرمی کرد.
– ” برای چه میپرسد اوقات بیکاری ات را چگونه میگذرانی ! آیا باید دستم را برایش روکنم ؟ وهمه چیزرا بهش بگم، بگویم بله تنها هستم، بله غمگین هستم، بله دارم پیرمیشم، بله میخوام زندگی کنم ولی نه مریض داری، میخوام ازدواج کنم. اگردرونمو برایش بیرون بریزم چطوربا من برخورد میکنه ؟ آیا منومثل یک دوست میپذیره یا به من پیشنهاد ازدواج میده؟ “
نورزرد رنگ چراغهای کنارساحل میریخت روی سرشان. مرجان سرش را بالا آورد ونگاهش کرد. چهره اش آرام ودوست داشتنی بود، به نظرش بی غل وغش آمد. شاید هم داشت احساسات وامیدهای خودش را به او نسبت میداد. نسبت به اواحساس خوبی داشت، فکرمی کرد که دیوید هم اورا دوست دارد. اما اگرمادربرگردد چطورمیتواند ازدواج کند، آن هم با دیوید. برای خودش درپی توضیح میگشت، میخواست بداند که دیوید دراین باره چه فکرمی کند. هنوزمتوجه منظوردیوید نشده بود. آیا دیوید هم ازبرگشتن فرشته به خانه خوشحال نبود؟ آیا باید سفرهی دلش را برای اوبازکند؟ ”