(من هنوز زندهم حرومزادهها!)
نگاهی به مجموعه داستان «پری چهرههای مچاله» نوشته حبیب پیریاری از انتشارات مهر ودل
کتاب «پری چهرههای مچاله» مجموعهای ست با چهارده داستان کوتاه که تنوع در مضمون درآن دیده میشود و بیشتر رویکردی انتقادی-اجتماعی دارند.
ادوارد سعید میگوید بدون داشتن ذرهای از احساس آغاز، هیچ اثری را نمیتوان شروع کرد، همانطور که بدون این احساس پایانی هم در کار نخواهد بود. در اغلب داستانهای این مجموعه با آغازی خوب و جذاب روبروییم که ما را به خواندن ادامه ترغیب میکند. در اکثر داستانها تنوع مکان وجود دارد و فضاسازیهای خوبی انجام گرفته. اما آنچه بیش از همه بعضی داستانها را خاص میکند آیرونیک بودن آنهاست که به نظرم این مشخصه در داستان کوتاه «لوییز دگا و آبنمای میدان بهادر» به اوج خودش میرسد.
راوی جوانی تحصیلکرده است که به علت بیکاری، به کار در شهرداری رو میآورد. تصویر راوی از خودش و همکارش در اولین ساعت کاری خواندنیست .
«ماشینی که ساعت نه شب دارد خیابانهای شهر را می چرخد، دو جوانک که مثل حاجبان بارگاههای قدیم که نیزههای بلندی را در دست داشتند، دست گرفتهاند به میلهای از ماشین. یکیشان که منم صورتش را با چفیه پوشانده.»
راوی با وجود وسواسی که دارد این شغل را انتخاب کرده و حالا در اولین شب کاری، دچار چالش و تعارض شده. همکار راوی که او هم تحصیلات دانشگاهی دارد، چون آیینهای عمل میکند که راوی وضعیت حقارت بار خودش را در او می بیند. به همین دلیل است که راوی تمایلی به ارتباط گرفتن با او ندارد. گویا ارتباط، چالش وتعارضش را بیشتر میکند. او در واقع با استتار صورت و سکوتش در برابر ارتباط و برملا شدن در برابر خودش، مقاومت می کند. اما همکار راوی مصر است که این پردهها را کنار بزند.
(نبش خیابان بعدی، ماشین می ماند. «حمالها به پیش!» چطور میتواند اینقدر احمق باشد؟ این کار کار ما نیست اما حمالی هم نیست.)
اما گویا همه چیز دست به دست هم داده که واقعیت تلخ و زننده را به رخ راوی بکشد. حتا آشغالها تا آنجا پیش میروند که تن راوی را بویناک و آلوده کنند.
(قدمهایم را میشمارم تا برسم به ماشین. آشغالهای کیسه چسبیده زیر گلویم.«مهندس بیام کمکت؟» از سمت چپ درمیروند و میپاشند روی زمین. بوی نکبت زباله تمام تنم را می گیرد.)
ماجرا وقتی دردناکتر میشود که درمییابیم پدر راوی و همکارش هردو معلماند.
(بابای منم معلمه. جفتشون حمالن.)
اما هرچه راوی از ارتباط می گریزد همکارش به دنبالش است. گویا او دریافته آنچه که آن دو را نجات میدهد همین رابطه و دوستیست. او برای رسیدن به این رابطه به هر دری میزند.
(حالا یقهم را چنگ میزند. دو مشت گره کردهش با بوی متعفن دستکشها زیر چانهم هستند.)
همکار راوی اینبار از دری دیگر وارد میشود. دری که می تواند باب تازهای را به روی آنها باز کند. فیلم (پاپیون)، که شباهتی غریب به وضعیت راوی و همکارش دارد. انسانهایی که نه اسیر زندان که گرفتار تنگنای مخوف اجتماعیند. شرایطی که گریز از آن به راحتی ممکن نیست. اما گویا همکار راوی با پذیرش خودش به عنوان پاپیون نقش قهرمان را پذیرفته، همین به او جرات و جسارت بخشیده تا در تنگنایی هم که گرفتار آمده دیالوگ برقرار کرده و خوشمزگی کند. چون عاقبت پاپیون را پیش بینی کرده. او میداند که پاپیون قطعا یکروز از این جزیره مخوف خاری و حقارت میگریزد. پروانهای که سرنوشتش پرواز و رهایی ست. او به قدری جسور است که نقش راوی را هم تعیین کرده. پیامبری که مبعوث شده تا پیشگویی کند.
(تو هم اون یکی آدمی عین اون رفیقش. توی دلم میگویم لوییز دگا. وایسادی اون بالا داری نگام میکنی که روی موجا میرم.)
و همین تداعی فیلم، ایجاد رابطه میکند بین راوی و همکارش. اینرابطه راوی را به کاتارسیس و سپس پالودگی میرساند و او را به حوض میدان بهادر میکشاند.
اما اینجا هم همکار راوی سر میرسد.
(برقی توی چشمش میافتد. نگاه میکند به حوض .«فقط یه راه داره. بریم تو حوض. یه کله بریم و بیایم بیرون پاک پاکیم.»)
او اینبار واقعا در نقش پاپیون ظاهر میشود. اما حتا قویتر از پاپیون عمل کرده و لوییز دگا را با خود همراه میکند. آنها هردو داخل حوض میپرند. اما اینبار هم قانون که باید از آنها حمایت کند به آنها بهتان میزند و هجوم میآورد.
باتومش را می کوبد به سنگ. «پاشو معتاد!» بعد رو میکند به سمت ما. «سرکار اینها توهم زدن.»
اما پاپیون اجازه نمیدهد که هیچکس مخصوصا قانونی که با او همراه نیست محدود و تحقیرش کند. به همین دلیل لخت و عریان، از دست ماموران میگریزد.
(داد میزند: من هنوز زندهم حرومزاده ها.)
راوی اینبار واقعا در نقش لوییز دگا درآمده و پیشبینی پاپیون گویا به حقیقت پیوسته .
جالب اینجاست که همکار راوی همچون پاپیون، حتا هرم مازلو را به چالش میکشد، او اگرچه هنوز نیازهای پایهایش مرتفع نشده به بالای هرم صعود کرده و به مرحله خودشکوفایی رسیده و لوییز دگا را هم به این خودشکوفایی ترغیب میکند.
اما برخلاف اینکه نام مجموعه از نام یک زن وام گرفته شدهاست، در مورد زنها شخصیت پردازیهای خوبی صورت نگرفته. گویا نویسنده چندان نتوانسته به دنیای زنان داستانهایش ورود کند و آنها رها و سرگردان در فضای داستانها می لولند.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید