
شعری از رویا سامانی

زائری
که رسیده بود
به عریانی باغ
زبان شعرم را می دانست
منی که اهلی توست
تا از پلکی بگوید که
با نبض جاده
می پرد،
پرنده ای ام
که روی یک پا ایستاده
از این درخت به هر درختی
می جهم…
کسی مرا نمی بیند
صدایم نمی کند
بی حضور تو
بال هایم
آسمان را
خاکستری نقاشی می کند.