
شعری از رویا سامانی
زائری که رسیده بود به عریانی باغ زبان شعرم را می دانست منی که اهلی توست تا از پلکی بگوید که...
بیشتر بخوانیدصفحه را انتخاب کنید
رویا سامانی | ۱۰ شهریور ۱۴۰۲
زائری که رسیده بود به عریانی باغ زبان شعرم را می دانست منی که اهلی توست تا از پلکی بگوید که...
بیشتر بخوانیدرویا سامانی | ۴ مرداد ۱۴۰۲
چند شعر کوتاه از رویا سامانی
شاخهی تنهایی
که هر روز
چند پرنده میزاید و
آسمانم را میلرزاند
میکشد سایهی قدیمی را
بر صفحهی کاغذ
بیشتر بخوانیدرویا سامانی | ۱ خرداد ۱۴۰۲
زخمها پیله کردهاند به تاولهای تنم تا باز این قطرههای سرد باران که در زیر هزار، پا ابر...
بیشتر بخوانیدرویا سامانی | ۱۵ دی ۱۴۰۱
۱ خیال تو… قصهی ناتمام لبهای پروانهست تو که به شاهراه گیلاسهای تلخ پیله...
بیشتر بخوانیدرویا سامانی | ۲۵ تیر ۱۴۰۱
خسته از رسیدنهای کالبه انزوای خطوط رسیدمو تو آمدی…غزل بانوچه دیر رسیدیچه دیر رسیدیتا...
بیشتر بخوانید