غزلی از بدری دهنوی
میترسم از این عشق که فردا بشود چه؟
دیدار تو با شاید و اما بشود چه؟
یکباره ببندی چمدان سفرت را
سهم من از این دور، تماشا بشود چه؟
خالی ز تو این شهر ولی کوچه به کوچه
با سایهی من یاد تو همپا بشود چه؟
گیرم که فراموش کنم مستی چشمت
یادآور لبهای تو وُدکا بشود چه؟
در جمع بخندم وسط قهقهه ناگاه
این بغض گرهخورده اگر وا بشود چه؟
#بدری_دهنوی