UA-28790306-1
تبلیغات

صفحه را انتخاب کنید

آبی آلبالویی رنگ

مرجان محتشمی

 

با ضربه هولناکی به طرف صندلی جلویی پرتاب شدم.   کمربند ایمنی بدنم را روی هوا قاپ زد.  صدای قرچ و قروچ  کابین لرزانِ هواپیما به صدای ساییده شدنِ استخوان‌های آدم‌های پیر می‌ماند. به طرف اقیانوس سرازیز شده بود و انگار بند بندِ وجودش از هم می‌گسست. صدای تاپ تاپِ قلبم را می‌شنیدم. ‌‌دهانم برای فریاد باز مانده بود امّا صدایی در نمی‌آمد. دستِ راستم خودبخود در کیف کمری بدنبالِ تلفن می‌گشت.  در لحظاتِ آخر زندگی می‌خواستم برای مادرم پیغامی بگذارم. از پشت سر موهای آرایش کرده او را می‌دیدیم که با  تورِ سیاه رنگی ‌آذین شده بود. ‌ناخن‌های آلبالویی رنگِ او زیر دست‌کش‌های سیاهِ توری برق می‌زدند.  در صفِ اول سالن مجللی آرام نشسته بود. شانه‌هایش تکان می‌خورد و با یک دستمال سفید رنگ با گلدوزی‌های سبز و قرمز اشک‌هایش را پاک می کرد.  مجلس ختم زیبا و با شکوهی برای من ترتیب داده بود. ‌امّا چرا آرام گریه می‌کرد؟ ‌علیرغم نصیحت‌های همیشگی‌اش صحنۀ  گریۀ با وقارِ او را با ضجه، بر سر کوبیدن و به صورت خَنج کشیدن عوض کردم. ‌از دیدن او که از روی صندلی بر زمین افتاده بود، شیون می‌کرد و متوجه نبود لباسش نامیزان شده، خشنود شدم. ‌اما خیلی زود دلم برایش سوخت.

 هشت ساله شدم و لباس خواب صورتی رنگی به تن داشتم. بارِ چندم بود که خود را به مریضی زده بودم. این بار دل درد. می‌خواستم  در میان دغدغه‌های روزمرۀ مادر توجه او را جلب کنم. ‌شاید هم ‌دستِ من را خوانده بود. ‌در آن خانۀ شلوغ ‌و پُر رفت و آمد ‌مادر عاجزانه‌ بدنبال جلب ‌رضایت همسر، پدرو مادر شوهر و انواع و اقسامِ مهمانان‌های مستمر بود. ‌یک دست بودن‌ بشقاب‌های چینیِ لب طلایی، سفیدی دستمال‌های سُفره و بلند و کوتاهی لیوان‌های یک شکل همگی با من برای گرفتن توجه او در مسابقه‌ بودند. ‌حالا هم می‌بایست میمردم تا عشق‌ او را حس کنم.

زمان عوض می‌شود.  شعله‌های آتش‌، مثل موجودات وحشیِ سوار بر رکاب موتور هواپیما، به پنجره‌های کابین تازیانه می‌زدند.  چشم درچشم نگاهشان کردم. ‌پذیرشِ مرگ ‌وحشت را از وجودم بُرد و آشفتگی جایش را به آرامش داد. ‌مثل دونده‌ای که از خطِ پایان عبور می‌کند، زمان هم آرام گرفت. ‌آب دهانم مثل حباب‌ها‌ی بی‌رنگ در هوا، کش آمد و با قطرات قهوه‌ای رنگ‌ قهوه در هوا معلق ماند.  صورتم را با کندی به سمت ‌آتشِ کنارِ گونه‌ام چرخاندم. ‌همۀ وجودم مجذوب زیبایی رنگ تند قرمز در زمینۀ آرام آبی اقیانوس شد.  فکر کردم می‌بایست ترکیب رنگ‌ها را در تابلو نیمه کاره‌ام  تغییر دهم.  رنگ دودی را با رنگ قرمز بیآمیزم و غروب را با سایه‌ای از رنگ آلبالویی به شکل سقوط خورشید در آبی آب‌ها بکشم. ‌قلم موی بزرگ را از روی میزِ کارم برداشتم  و خطی  خاکستری از آسمان تا به دریا کشیدم. ‌هواپیما‌ به آبی اصابت کرد،  قلم مو از میان انگشتانم رها شد و نگاهم با کنجکاوی سقوطِ آهستۀ  آن را دنبال کرد.

 از صدای سقوط بطری آب به زمین از خواب می پرم. روی صندلی سالن ترانزیت فرودگاه کَجَکی خوابم برده و دستم آویزان مانده.  خم میشوم تا بطری را بردارم. گردنم وسط هوا و زمین می‌ماند. ‌پسرک پنج شش ساله‌ای روبریم ایستاده ‌و مات نگاهم می‌کند. با آن موهای فرفری حنایی و صورتِ کَک مَکی شباهت به یکی از قهرمانان داستان‌های کودکان که تصویرسازی کرده بودم دارد.  به ‌رسم  بچه‌ها بعد از خیره شدن فرار می‌کند. ‌گردنم را مالش می‌دهم. ‌ صدای تودماغی خانمی از پشت بلندگو چیزی اعلام می‌کند.‌ زبان او را نمی‌فهمم.  دور و برم همهمه‌ای در می‌گیرد. ‌عده‌ای با چمدان‌های دستی بلند می‌شوند و ‌کمی آن طرف‌تر صف می‌کشند. ‌‌صدای تو‌دماغی این‌بار با لهجۀ غلیظی ‌به زبان انگلیسی اعلام می‌کند‌ برای سوار شدن به هواپیما‌ حاضر شویم.  همانطور که روی صندلی نشسته‌ام کمرم را صاف می‌کنم. تق تق صدا می‌کند. ‌خواب‌آلود و آشفته‌ام. ‌دور و بَر را برانداز می‌کنم.  روبرویم خانمی با چادر، مقنعه و چشم‌های سیاه‌ رنگ سعی می‌کند بچه‌های قد و نیم‌قدِ اطرافش را جمع و جور کند. ‌چند صندلی آن طرف‌تر پسر جوانی با صورتِ آرایش کرده ‌و موهای صورتی رنگ ‌روی ‌صندلی لم داده و به صفحه گوشی‌اش می‌خندد. از جا بلند می‌شوم.  پاهایم را تکان می‌دهم. چشم‌هایم بدنبال صفحه سیاه رنگ موقعیت پروازها می‌گردد. ‌مثل یک انسان رام ‌و متمدن خود را در صفی که با سرعت بلند‌تر می‌شود جا می‌دهم.  صدای تو‌دماغی ‌دوباره ‌از بلند‌گو پخش می‌شود. این بار اعلام می‌کند که می بایست یک بار دیگر پاسپورت‌هایمان را همراه با برگه خروج قبل از سوار شدن به هواپیما نشان دهیم.  زیپ کیف کمری را باز می‌کنم تا مطمئن شوم آنجا هستند. آرام در کنار هم‌ نشسته‌اند، ‌یکی آبی و دیگری آلبا‌لویی رنگ. نمی‌دانم کدام یک از آنها را می‌بایست نشان بدهم.  با عجله از خانمی که پشت سر من ایستاده ‌و موهای بلند طلایی دارد می‌پرسم:

Excuse me, where are we now? (۱) 

با تعجب و کمی تمسخر نگاهم می‌کند.  شاید فکر می‌کند شوخی می‌کنم. ‌با لهجه ایرلندی جواب میدهد:

We are on planet earth; did you just arrive from somewhere else? (۲)

می‌خندد. ‌از شوخیش خوشم نمی‌آید. ‌جمله بعدی که فقط دفاعیه‌ای از سلامتِ عقلم ‌است را قورت می‌دهم.  نفس عمیقی می‌کشم، چند بار پلک میزنم تا ‌هوش و حواسم سر جایش بیاید. تابلو را میخوانم:  فرودگاه استانبول.

صف راه افتاده و بر خلافِ معمول تنُد و تنُد حرکت می‌کند.  نگاهم بر روی رنگ‌هایشان می‌نشیند. ‌آبی یا آلبالویی رنگ؟ ‌دستم برروی آبی می‌لغزد. ‌او را همیشه و همه جا نشان داده‌ام. ‌آبی مرا با آسودگی به کشورهای مختلف جهان برده. ‌از رنگ آبی بسیار در تابلوهایم استفاده می‌کنم.  رنگ آرام و بی درد سری است. ‌خوب با رنگ‌های دیگر می‌آمیزد.  رنگ آلبالویی ‌کمتر در تابلوهایم جای دارند.

چهارده سالم بود وقتی پاسپورت آلبا‌لویی‌ رنگ به نامم صادر شد. ‌موهای بلند فرفریم را با ضرب سِشُوار صاف کردم و یواشکی چند تارِمو از زیر اَبروهایم برداشتم ‌تا در عکس‌ مُسن تر بنظر بیایم. ‌به رسمیت شناخته‌شدن ‌مزۀ تَرو تازه‌ای داشت. ‌صفحات خالی آلبالویی با سایۀ عکسِ شیر و خورشید اولین سَندِ آزادیم بود. ‌دلم ‌میخواست هر چه زودتر از محیط سرزمینم و خانه‌مان فرار می‌کردم. چهل ساله بودم که پاسپورت آبی رنگ به نامم صادر شد. موهای کوتاهم را رنگ تیره شرابی کرده بودم تا سفیده‌هایش را بپوشاند. ‌عینک ذره بینی را از صورتم برداشته بودم تا در عکس جوانتر بنظر بیایم. ‌مأمور اداره مهاجرت پرسید آیا میخواهم نامم را تغییر بدهم یا نه.  فکر کردم ‌آیا میشود با تغییر نام از یک انسان هویت جدیدی ساخت؟  ‌گفتم نه. ‌ پسرم‌ قبل از من صاحب پاسپورت آبی رنگ شده بود و با دیدن سَندِ هویت جدید من ذُوق زده شد و گفت:

Mom, now we have the same color passports.  We are both blue. (۳)

Yes, Azizam, we are both blue now. (۴)

او نمیدانست که  ۲۰ سال سند هویت من یک پاسپورت سفید رنگ بود.  یک مسافر، یک مهاجر، یک پناهنده، یک نمی‌دانم چی؟  حتی واژه دُرستی هم ندارد. ‌آمده بودم درس بخوانم و باز گردم و از نو ریشه‌هایم را که در آنجا کوتاه مانده بود در زمینش بکارم. ‌اما ماندم، ده، بیست، سی…سال ماندم.   شاید سفید بهترین رنگی بود که در آن سال‌ها از هویت من نشانی میداد.  رنگ سفید یعنی  نداشتن تعلق.  آیا حافظ هم به برگ هویت سفید فکر کرده بوده وقتی گفت “غلام همت آنم که  زیر چرخ کبود ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است”.  او که حتی پایش را از شیراز بیرون نگذاشته بود چگونه نداشتن رنگ تعلق را میتوانست آزادی بداند؟  ‌از یک هویت نوجوان آلبالویی رنگ تا سفیدی یک زندگی نوپا و معلق، تا سبزی جوان یک اقامت اجباری، تا آبی یک زندگی آرام ولی دوگانه همه این رنگها را در تابلوهایم آورده بودم. ‌تصمیم می‌گیرم‌ رنگ کبودی آسمان‌ تابلو نمیه کاره‌ام را به رنگ سفید تغییر دهم.

 به سر صف رسیدم. آبی و البالویی به زیر انگشتانم به انتظار نشسته‌اند.  خانم ‌قرمز پوشی با صورتِ عروسکی جلوی دالان هواپیما ایستاده و به دست‌هایم که ‌در داخل کیف کمری جا مانده‌اند ‌نگاه می‌کند. ‌هنوز سیاهی تتمه‌های رنگ‌های قلم مو زیر ناخن‌هایم مانده است.  با خجالت انگشت‌هایم را جمع ‌می‌کنم.  به صورتم نگاه ‌می‌کند، لبخند او دندان‌های سفید و مرتبش را نشان میدهد و به قرمزی لب‌هایش جلوه بیشتری می‌بخشد:

Passport please (۵)

گوشه‌ آبی را که از داخل کیفم ‌شجاعانه به بیرون سرک کشیده است را می‌بیند. ‌متوجه گیجی من شده.

Mam, you are going to Tehran, do you have Iranian passport or visa? (۶)

سریع می‌گویم:

Yes, yes.  I do have Iranian passport.  I have two passports (۷)

 آلبالویی را که  در اعماق کیفم کز کرده ‌بیرون می‌کشم.‌

آلبالویی رنگ عجیبی است.  بوی کهنگی دلپذیری میدهد و ‌بدنبال سازگاری ‌با رنگ‌های دیگر نیست.  حتی مقدار کمی از آن می‌تواند توازن رنگ‌ها را بهم بزند و یا به تابلو عمق و گرمای مطبوعی ببخشد.  مادرم می‌گفت نقاش شدن مال آدم‌هایی است که هیچ کار دیگری از آنها بر نمی‌آید. او راست می‌گفت.  بدون نقاشی هیچ کار دیگری از من بر نمی‌آید. ‌دو سالِ اولِ دانشگاه سعی کردم  آرشیتکت بشوم ولی خیلی زود شعله‌هایِ اشتیاقِ ترسیمِ با رنگ‌ها آرزوهای مادر را سوزاند.  شاید دیگر به سقوط آمال و آرزوهایش  برای من خوگرفته بود. ‌من هم به آن خو‌گرفته بودم.

کمتر از ۴۸ ساعت قبل، نیمه شب با صدای زنگ تلفنِ تهران از خواب پریدم. پرستار مادر بود.  گفت تمام کرده.  ترجیح دادم خودم را به نفهمی بزنم و به طرز احمقانه‌ای پرسیدم: «چی رو تمام کرده‌؟» چند لحظه‌ای را به گروگان می‌گرفتم تا شاید او بگوید  فیزیوتراپی را تمام کرده و من هم بگویم: «شهناز خانم ترسوندیم» و او بگوید:  «وا نگید ترا به خدا، زبونتون را گاز بگیرید؛  حالا بلاخره شما کی میاید، مادر چشم براهه؟»  و من کلمه «بزودی» را مثل سال‌های قبل بگویم – «به زودی» و بعد او بگوید «انشالله به امید خدا سوقاتی یادتون نره، یکی از اون چشم آبی‌ها را واسۀ من بیارید» و بعد ما هر دو بخندیم. اما او هیچ نگفت.  سکوت کرد و فقط صدای هق‌هق گریه‌اش را شنیدم.  ‌نود و شش.  می‌بایست طول عمرش را با تعداد سرویسِ قاشق و چنگال‌های آب طلا ‌که ساعت‌ها با دقت و ظرافت آنها را با دستمال جیر جلا می‌داد میزان می‌کرد.  یک قاشق، ‌دو چنگال و یک کارد برای ۲۴ نفر.  به  همه آنها حسودیم می‌شد، حتی به قاشق‌ها که مدت‌ها زیر دست‌های او نوازش می‌شدند.  به سُفره‌ای بلند که روی آنها با محبت دست می‌کشید تا نکند چین و چروکی بردارند.  به قامت سرد و بلند قاب‌های طلایی که پورتره او را به دیوارها آویخته بودند.  مادر طول زندگی بلندی را طی کرد ولی عرضش ‌کوتاه باقی ماند.  نمی دانم چرا درآن لحظه بفکرم رسید شاید به این خاطر همیشه بوم‌های نقاشی‌هایم مربع‌اند. ‌می‌خواستم طول و عرض‌شان یک اندازه باشند. ‌شاید با این کار تفاوت زندگی من ‌با او پر‌رنگ‌تر می‌شد.

بنا بر توصیه‌های مادر، گریه نکردم. ‌پشت کامپیوتر نشستم تا بلیطِ اولین پرواز به تهران را تهیه کنم. ‌به دانشجویانم ‌ایمیل زدم که کلاس‌های نقاشی تا چند هفته دیگر برگزار نمی‌شوند.  بقیه زندگی را هم معلق گذاشتم.  پاسپورت آلبالویی را که سالها در صندوق به انتظار نشسته بود و ماه‌ٔهای آخر اعتبارش را می‌گذراند برداشتم و چند ساعت قبل به فرودگاه استانبول رسیدم.

خانم قرمزپوش نگاهی به عکسم در آلبالویی می‌اندازد و بعد دوباره به صورتم نگاه می‌کند. ‌دوباره و سه باره اینکار را تکرار می‌کند.   لبخند تلخی میزنم. ‌آن عکس ‌شباهت ‌چندانی به من ندارد. ‌عکاس مخصوص پاسپورت ایرانی‌ها روسری رنگارنگی که با خود برده بودم را رد کرد. ‌گفت عکسِ پاسپورت را پس خواهند فرستاد. ‌یک مقنعه سیاه رنگ به دستم داد که سر کنم و تاکید کرد لبخند نزنم.  انگار عکس من در پاسپورت آلبالویی متعلق به شخص دیگری بود.

قرمزپوش این‌بار می‌گوید:

Your American passport please (۸) 

 آبی ‌را به دستش می‌دهم.  آن را باز میکند ‌و دوباره به صورتم نگاه می‌کند.  لابد پیش خودش فکر می‌کند ایرانی‌ها چقدر چهره‌های گوناگون و تو در تویی دارند، حتی شبیه به خودشان هم نیستند.   آلبالویی را که به دستم می‌دهد حالم دگرگون می‌شود. ‌شاید از چشم‌های خیسم ‌فهمیده که این چهره‌ها متعلق به ‌یک زن میانسال است که برای تشیع جنازه مادرش از آبی اقیانوسها سفر کرده تا‌ از دریچه کهنه ‌یک سند آلبالویی رنگ به گذشته‌ها‌ی مأنوس سفر کند تا شاید، شاید طول و عرض زندگیش را به یک اندازه متر کند.

 سوار هواپیما می‌شوم و بی‌اختیار باران اشک روی گونه‌هایم می‌ریزند.  سعی می‌کنم همانطور که مادر گفته بود، آرام گریه کنم.  با خودم فکر می‌کنم وقتی برگردم ‌با قلم موی ریز چهره آن زن میانسال که روبروی غروب آفتاب زیرِ آسمان سفید‌رنگ ایستاده است را با شتک‌های بلند رنگ آبی آلبالویی خواهم زد.

ــــــــــــــــــــــــــــــ

پی‌نوشت:

(۱)  ببخشید، ما الان کجا هستیم؟

 (۲)روی کره زمین هستیم.  آیا شما از جای دیگری آمدید؟

 (۳)مامان حالا پاسپورت هر دو ما یک رنگ است.  هر دو ما آبی هستیم.

 (۴)بله عزیزم.  ما هر دو آبی هستیم.

 (۵)پاسپورت لطفا

 (۶)خانم شما به تهران میروید.  ویزا و یا پاسپورت ایرانی دارید؟

 (۷)بله بله.  من پاسپورت ایرانی دارم.  من دو پاسپورت دارم

 (۸)پاسپورت آمریکایی لطفا

 

 

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها
تبلیغات

۱ نظر

  1. Salma

    بسیار لذت بردم از داستان زیبا و گیرایی که نوشتی مرجان عزیز.

آگهی‌های اجاره خانه:

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: