UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

«کُشکا» کتابی که تنها عنوانش قابل معرفی است

«کُشکا» کتابی که تنها عنوانش قابل معرفی است

یادداشت کتابفروش: «کُشکا» کتابی که تنها عنوانش قابل معرفی است

 جدی گرفتن حوزه‌ی فروش در هر صنفی می‌تواند تاثیر غیرقابل انکاری در کیفیت محصول تولید شده از خود به جا بگذارد. جدی گرفتن فروش کتاب می‌تواند نقش پر رنگی در تولید آثار باکیفیت داشته باشد. ساختارسازی منطبق بر نقدهای ادبی برای سبک سنگین کردن اثر منتشر شده قابلیت ایجاد مانع در تشکیل مافیای چاپ و نشر را دارد. جای خالی منتقدین ادبی به شدت مشهود است. سکوت‌قلمی از طرف منتقدین ادبیات باعث شده است برخی آثار بی‌کیفیت به لطف نام ناشر یا نام خالق اثر وارد بازار فروش کتاب شوند و یا آثاری از سایر نشرهای بی‌نام و نشان که بی‌تعهد به استانداردهای فیزیکی کتاب٬ کتاب را روانه‌ی بازار کنند. این کتاب‌های در ظاهر فاقد شکل درستِ یک کتاب٬ در محتوا نیز خالی و صرفا فعالیتی تجاری هستند تا از قِبل نشر٬ چرخ مالی چرخیده شود.

    دلایل زیادی برای کم‌کاری منتقدین ادبی وجود دارد. با ادامه‌دار بودن دلایل سکوت٬ رفته رفته از کیفیت ادبیات منتشر شده‌ی داخلی کاسته می‌شود و مخاطب در برخوردش با سایر کالاهای مصرفی رغبتی به برقراری ارتباط با ادبیات تولید داخل از خود نشان نخواهد داد و روز به روز شنونده‌ی بیشترِ این جمله خواهیم شد: «رمان خارجی می‌خواستم.» بیشتر قفسه‌های کتابفروش‌ها اختصاص به آثار ترجمه داده خواهد شد. و تنها آثار داخلی تجدید چاپ و مورد اقبال قرار خواهند گرفت که در دوران معاصر و کلاسیک خلق شده‌اند. با رشد بسیار سریع نویسنده در حوزه‌ی ادبیات داستانی و انتشار آثارشان و غروب جریان نقدِ آثار طولی نخواهد کشید که به کل بازار فروش را تسلیم آثار ادبی ترجمه شده خواهیم دید. در کشوری که جریان‌ها نامساعدِ جدی نوشتن است٬ سیاستی عجیب مدیریت تولید آثار ادبی را به عهده گرفته است. در سیستم جاری از نوعی نبوغ بهره برده شده است. به جای ممنوعیت علنی فعالیت‌های جدی ادبیات٬ فضای غیر جدی ادبیات با سرعت شگرفی در حال توسعه است. آثار جدی و با کیفیت زیر سیل آثار بی‌بنیان و بسیار ضعیف دفن می‌شوند و با ادامه دادن این سیاست٬ از دور خارج شدن آثار ادبی در خور توجه و حذف نویسندگان واقعی رخ‌داد تلخی خواهد شد که حتی کسی به آن توجه نیز نخواهد کرد چرا که چرخه‌ی تولید کتاب در حوزه‌ی ادبیات با سرعت در حال تولید است. رفتاری که بازار فروش نسبت به این تولیدات از خود نشان خواهد داد٬ چرخش به سمت آثار خارجی خواهد بود. این تراژدی بیش از نصفِ راه خود را طی کرده است و نمی‌توان در برابر آن به تنهایی مقابله کرد با این حال مقاوت در برابر این چرخه بهتر از سکوت کردن است. بشکن زدن صدایی است از یک دستِ تنها. یک دست هم صدای خود را در هستی دارد.

    خوشبختانه با جان گرفتن ناشران خارج از کشور می‌شود به فرداها امیدوارتر شد. آثار بدون سانسور و باکیفیت و استانداردهای قابل قبول نوید روشن نگه داشتن چراغ ادبیات داخلی را می‌دهد. تنها جریان محض ادبی که قابلیت مقابله با سیاست اعمال شده برای بی‌فروغ شدن ادبیات داستانی داخلی را دارد. ناشران مستقل فارسی زبان خارج از کشور آخرین خط دفاعی به حساب می‌آیند و می‌توانند انحصار طلبی آثار ترجمه از قفسه‌های کتابفروشی‌ها را بشکنند.

با مطالعات روزافزون و بهبود روش‌های مناسب در انتخاب درست یک کتاب برای فروش که در خور گرفتن وقت و زمان از مخاطب باشد تجربه‌هایی زیادی لازم است و ناشناخته‌های بیشتری خود را به انتظار کشف شدن در این مسیر فراخوانی کرده‌ است. با این وجود همیشه چنین رویکردی به معنای درست از آب در آمدن بهترین تصمیم برای انتخاب کتابی جهت فروش نیست و هر از چندی برخی از انتخاب‌ها نیازمند نقد می‌شود.

    «کُشکا»٬ کتابی به قلم سرکار خانم شراره یقینی در قطع رقعی و با ۱۲۴ صفحه کاغذ سفید هشتاد‌گرم در تاریخ ۱۳۹۶ از نشر تاراگرافیک تبریز منتشر شد. شراره یقینی با داشتن مدرک دانشگاهی در امور زنان٬ زایمان و مامایی مدت‌هاست که دیگر از فضای مطب و کار تخصصی فاصله گرفته‌اند و خود را وقف خانواده و فرزندان کرده‌اند. ایشان گه‌گاه نقاشی هم می‌کنند و بیشتر و اغلب سوژه‌ی نقاشی‌هایشان اختصاص دارد به گل‌ها. یقینی معتقد است که گل‌ها بی‌آزار بوده و چون انسان جنگجو و خون‌ریز نبوده و سراسر زیبایی‌ست.

یقینی در فرایند زندگی روزمره در جریان یک گشت و گذار در شهر به همراه دخترشان با بچه گربه‌ای تصادف کرده آشنا می‌شوند و تصمیم می‌گیرند او را از آن حال ناخوش برهانند و سرپرستی آن موجود رنجور را به عهده می‌گیرند. اما شراره یقینی طی اتفاقی که در ده سالگی آن را تجربه کرده است دچار فوبیا شده (به گفته‌ی خودشان) و به شدت از گربه‌ها می‌ترسند. تصمیم به برعهده گرفتن مسولیت زندگی آن موجود و کنار آمدن با ترس‌شان از گربه‌ها حکایتی می‌شود که ایشان آن را مکتوب کرده‌اند. به عبارتی ایشان در کُشکا خاطرات خود را از این همزیستی قلم زده‌اند.

    ایده‌ی این کتاب دوست داشتنی و در خور توجه بود. تجربه‌ی بکری در حوزه‌ی فروش چرا که با اثری مواجه بودیم که تنها ایده‌ی زیبایی برای آفرینش داشت و نفس آفرینش این کتاب در خور توجه بود. چند درصد آدم‌ها در برابر مواجه با ترس‌هایشان قلم به دست می‌گیرند و اتفاق را به صورت مستند مکتوب می‌کنند؟ به همین جهت کُشکا عنوانی خوب می‌شود در مثال زدن برای نشان دادن یک فعالیت مفید. در واقع کُشکا ارزش فعالیت محیط‌زیستی دارد و به هیچ وجه نمی‌توان در حوزه‌ی ادبیات آن را به عنوان کتابی حتی بسیار ضعیف هم مطرح کرد.

    کُشکا٬ کتابی است که به لحاظ فرم روایت از آوارگی شدیدی رنج می‌برد. اثری بی‌تکلیف که در جاهایی گزارش‌نویسی محض می‌شود که میل می‌کند سمت خاطره‌مانند شدن و از آن‌جا عمیقا دوست دارد شبیه داستان دیده شود.

شروع کتاب با یک جمله‌ی بسیار عالی و همراه‌کننده که نوید اثری عالی را می‌دهد است.

” یک عصر شهریور ماه، هستی، تمامِ هستی‌اش را به من داد٬ و من آنچه را که دریافتم در قالب کتابی تقدیمش می‌کنم… تقدیم به هستی… ”  

این جمله‌ی زیبا هم‌چون چوب جادوگران قدرت تبدیل هر اتفاقِ مفرقی را به طلا دارد. استفاده‌ی هوشمندانه از چنین معنا سازی شکوهمند خیلی زود بدلی بودن خود را به رخ می‌کشد. گزارش‌نویس کشکا یا خاطره‌نویس کشکا یا نویسنده‌ی داستان کشکا در همان صفحات اولین کتابش ناآشنا بودن قلمش به ادبیات داستانی را هر چند با دست داشتن چوب جادویی به مخاطب معرفی می‌کند. یقینی اتفاق را در حال تمیز کردن سرویس‌های بهداشتی خانه در ایام خانه‌تکانی روایت می‌کند و با دیدن موش کوچک پلاستیکی غرق در خاطرات مربوط به کشکا می‌شود و می‌نویسد:

” بخار آب گرمی که فضای کوچک سرویس بهداشتی را پر کرده بود٬ به شکل شبنم بر پوستم نشست و با عرقی که از پیشانی‌ام جاری بود٬ درهم آمیخت…

موش کوچولویی یک گوشه افتاده بود. در آن فضای بخار گرفته٬ آرام برش داشتم و فشارش دادم. صدای سوتی جغجغه‌مانند٬ هزار تا خاطره را به‌سرعت در مقابل چشمانم تکاند… “

و بعد نویسنده سوالی می‌پرسد: ” راستی اگه این موش٬ پلاستیکی نبود٬ بهش دست می‌زدی؟ ” با این جملات هنوز امیدوار می‌توان باقی ماند تا به اولین جمله‌ی طلایی شروع متن پاسخ داده شود. به تمام هستی که داده شده است. در صفحه‌ی ۹ خوش‌بینی شدت می‌گیرد.

” …اما حرف در دهانم خشکید. موهای تنم سیخ شده بودند. صدای میو‌میوی وحشت‌زده را درست زیر دامنم یا بهتر است بگویم زیر دامن‌های پرچینم شنیدم٬ و در کسری از ثانیه یادم آمد که من فقط چهار تا بچه‌گربه شمرده بودم٬ پس پنجمی زیر دامنم بود؟؟!! ”

    این اتفاق در ده سالگی راوی رخ می‌دهد و در ادامه چنگ زدن مچ‌ پا و وحشت از این جریان که نویسنده از این ترس به عنوان فوبیا نام می‌برد و تا سالیان سال این وحشت از گربه را در روانش حمل می‌کند. در صفحه‌ی ۱۳ می‌نویسد:

… نگاهی به نخودهای لهیده و مانده کردم که زیر آفتاب خشکیده بودند و روغن قرمز رنگشان را به کاغذ زیرشان پس داده بودند. گفتم: «پس چرا نبردین دامپزشک!؟»

مرد حق به جانب و خیره نگاهم کرد. انگار سوال بی‌ربطی پرسیده بودم. شاید اگر می‌پرسیدم چرا بچه گربه بیچاره را مدرسه نفرستاده‌اید آن‌قدر تعجب نمی‌کرد که سوال کردم چرا نبردین دامپزشک. “

    کشکا که اسم همان گربه می‌شود و به نوشته‌ی یقینی معنی روسی کلمه‌ی گربه است٬ اولین بار در این صحنه خود را نشان می‌دهد. این اتفاق واقعی در تبریز رخ داده است. آن‌چه در تبریز به چشم می‌خورد فراوانی گربه‌هاست و توجه مضاعف مردمانش به گربه‌های شهری. گربه‌ها در این شهر بیشتر از سگ‌ها از حمایت شهرنشینان بهره می‌برند. علارغم وجود انسان‌های خیر در این شهر و حرکت‌های خود‌سازمان یافته برای حمایت از سگ‌ها با توزیع غذا و احداث پناهگاه اما کم‌تر سگی شانس اقامت در خانه‌ی مسکونی را تجربه می‌کند. گربه‌ها به قدری در این شهر از اهمیت برخوردار بوده‌اند که در خانه‌های قدیمی تبریز درگاه‌هایی با اسم گربه‌رو نیز وجود داشته است. با این تفاسیر از برخورد مردی که از کشکا مراقبت کرده اما او را به دامپزشک نبرده است نمی‌شود متاثر شد. چرا که قلم نویسنده به شدت کم‌جان صحنه را روایت می‌کند. در ادامه‌ی صحنه یقینی با داشتن فوبیا به صورت ناجی وارد کارزار می‌شود. مواجه‌ی ایشان با موقعیت گفته شده نیز به هیچ رو تاثیرگذار روایت نشده است و ساختار گزارش‌گون متن یکی از بهترین جاهای این روایت را از دست داده است. خواننده حق دارد از خود بپرسد که آیا این بچه‌گربه تمام هستیِ هستی بود که به یقینی داده شده است؟ آیا هستی می‌تواند تمام هستی‌اش را به آدم بدهد؟ و آدمی می‌تواند که این را تمام دریافت کند؟

    در اثری بسیار باارزش از ژیل دلوز با عنوان «انتقادی و بالینی» منتشر شده از انتشارات «نشربان» و ترجمه‌ی قابل قبول از «زهره اکسیری٬ پیمان غلامی٬ ایمان گنجی» صفحه‌ی ۲۱۶ پاراگراف دوم در مورد هستی نوشته شده است:

” هستی خودش را دو بار نشان می‌دهد: یک بار در رابطه با متافیزیک٬ در گذشته‌ای به یادنیاوردنی که از هر گذشته‌ی تاریخی عقب می‌نشیند ـ همراه پیشاپیش‌ـاندیشیده‌ی یونانیان و دیگر بار در رابطه با تکنیک٬ در آینده‌ای نامعلوم٬ قریب‌الوقوع بودن محض یا امکان اندیشه‌ای که همواره قرار است بیاید. ”

و در ادمه‌ی صفحه‌ی ۲۱۸ پاراگراف دوم نوشته شده است: “هستی خودش را نشان می‌دهد٬ اما تا آن‌جا که هرگز از کناره‌گیری(گذشته) دست نکشد؛ بیش‌تر و کم‌تر از آن که هستی روی دهد٬ اما تا آن‌جا که از پس‌روی٬ از ممکن‌ساختن خودش(آینده) بازننشیند. به بیان دیگر٬ هستی خودش را نه فقط در هستنده٬ بلکه در چیزی نشان‌گر کناره‌گیریِ اجتناب‌ناپذیرش نشان می‌دهد. این چیز٬ یا چیز٬ همان نشانه است. “

    کشکا نشانه‌ی چه چیزی است؟ اثری که از روی تجربه‌ی واقعی نوشته شده است بدون حضور رکن‌های ادبیات داستانی چگونه می‌تواند از نشانه بهره ببرد؟ آنچه در متن قابل دسترسی است این است که نویسنده به هیچ روی دیدی فلسفی به هستی و هیچ آشنایی به کلمه‌ی نشانه نداشته و مخاطب را دست‌خالی می‌گذارد. حامی شدن برای بچه گربه که دیدگاه نویسنده را رو به جهانی مملو از مهربانی و هم‌زیستی و احساس تکلیف کردن در برابر تمام موجودات باز کرده آن هم در پنجمین دهه از زندگی نویسنده باعث می‌شود که از نویسنده پرسیده شود: این نشانه(بچه گربه) چرا شما را در برابر کودکان کاری که در سطح شهر دیده بودید٬ دچار تعهد نکرد و نظر قلم‌تان را جلب؟ در صفحه‌ی ۵۰ نویسنده حتی سوالی در این مورد از خود می‌پرسد اما در مقام سوال باقی می‌ماند:

” … مثلا اینکه٬ هر یک از ما انسان‌ها تا چه حد و در مقابل چه چیزهایی مسئولیم؟ یا اینکه٬ این درک مسئولیت آیا فقط محدود به نجات جان یک بچه گربه است؟؟

آیا در دنیای ما٬ کیمیاها و صدراهایی که به دلیلی از نعمتِ داشتنِ خانواده محرومند٬ وجود ندارند؟؟؟”

در کشکا ما شاهد تبدیل شدن یک نوع فوبیا به یک هم‌زیستی هستیم که به خاطر اهمیت رخ داد برای نویسنده که خود نیز معترف به اهمیت آن هستند تبدیل به کتاب شده و جملاتی از این دست تنها شعارهایی بیش نمی‌شوند روی سفیدی صفحات. اگر نویسنده گربه را نشانه فرض کرده است تا با روایت و نقش آن برسند به جمله‌ی پایانی در صفحه‌ی ۱۲۱ ” و یادمان باشد که «ذهن پیچیده و مغشوش قابلیت ارتقاء ندارد» گره‌ها را باید گشود… ” مخاطب را در چاله‌ای دیگر گرفتار می‌کند. متنی که فاقد درک و دریافت‌های ادیبانه در روایت یک خاطره‌ی واقعی خلق شده است بی‌تردید از عمق و لایه‌های فکری بی‌بهره است. جمله‌ی پایانی کتاب تماما نشان از تلاش نویسنده برای فیلسوفانه حرف زدن است. جمله‌ای که خود ابتر است و به هیچ روی با نشانه‌ای که از هستی در اثر روایت شده رابطه برقرار نمی‌کند. نه خود متن و نه در ارجاعات فرا متن مخاطب مفهموی از ذهن پیچیده در دست ندارد. مفهومی از ذهن پیچیده و مغشوش در دست نیست چه رسد به قابلیت ارتقاء. از چند جمله‌ای که می‌توانست به جای جمله‌ی فوق استفاده شود می‌توانست این جمله باشد: «ترس٬ مانع رشد ذهن می‌شود. یا٬ ذهنِ مَتروس کم‌قابلیت است. یا…» می‌توان به راحتی دانست که نویسنده ترس از گربه را می‌خواهند بیان کنند. اما این‌که نتیجه بگیریم فوبیا باعث پیچیده شدن و مغشوش شدن ذهن است کاری نشدنی است. این جمله تیر خلاص به تمام صفحات خوانده شده است. کدام یک از آدم‌هایی که حداقل در حوزه‌ی ادبیات بوده‌اند و هستند با آثاری بی‌نظیر ذهنی پیچیده و مغشوش نداشته‌اند؟ بدی اتفاق این است که حتی با خواندن کشکا از هیچ جمله‌ی آن نمی‌شود نتیجه گرفت نویسنده دارای ذهنی پیچیده و مغشوش بوده است. برعکس نویسنده بسیار سطحی و معمولی حضور دارد. هر چند منِ خواننده این برداشت را در مورد سطحی بودن ذهن راوی از روی نوشته‌هایش نتیجه می‌گیرم اما راوی از کجا می‌تواند نتیجه‌ی مخالف خواننده را در مورد ذهنش داشته باشد؟ تنها یک احتمال وجود دارد. نویسنده در صفحاتی٬ از شعرهای شعرای کلاسیک ایرانی برای توضیح دادن مسائلی به ظن خود پیچیده استفاده کرده است که چنین گفتگوی درون‌متنی اثر را به شدت غیرحرفه‌ای و غیر جدی جلوه داده است.

 مثلا در صفحه‌ی ۴۵ که برای بار چندم نویسنده دارد از خاطره‌اش حرف می‌زند و آن را دوره می‌کند و از بین رفتن ترسش از گربه‌ها را به یاد می‌آورد می‌نویسد: “… یعنی شراره پس از نزدیک به پنجاه سال٬ می‌توانست از دریچه‌ای جدید به پیرامونش نگاه کند٬ و از سدِ عظیمی از جنسِ ترس٬ در عرض مدت کوتاهی عبور نماید…

راست می‌گویند که عشق معجزه‌گر است و در بسیاری از مواقع به نهیب عقل بی‌اعتنایی می‌کند٬ و غیرممکن را ممکن می‌نماید. به قول مولانا:

عقل گوید شش جهت حد است و دیگر راه نیست

عشق گوید راه هست و رفته‌ام من بارها

هر چند‌بار صفحات قبل از ۴۵ را مخاطب ورق بزند نه با دریچه‌های جدید برخورد می‌کند و نه ارتباط این بیت از مولانا.

در صفحه‌ی ۵۱ که نویسنده متاسفانه از بدفهمی در مورد یک پرسش که به آن اشاره خواهد شد٬ پیامبر‌گونه در مورد برابری نژادها قلم زده است. شعرِ من نمی‌دانم که چرا می‌گویند اسب حیوان نجیبی استِ سهراب سپهری را به نشانه‌ی یک درک مشترک از ارزش برابر تمام موجودات هستی می‌نویسد. برداشتی غلط از یک پرسش که در کلینیک دامپزشکی با آن برخورد کرده بود. یا در صفحه‌ی ۵۲ می‌نویسد: ” گاهی دوستان یا آشنایانی که می‌دانستند از گربه‌ای نگهداری می‌کنیم٬ زبان به ملامت می‌گشودند٬ به این بهانه که گربه را حتی حمام هم کنید موهایش می‌ریزد٬ کثیف است و سبب بیماری‌های مختلف می‌شود٬ و بسیاری حرف‌های دیگر٬ که مرا یاد این بیت زیبای مولانا می‌انداخت که:

ما را به چشم سر مبین      ما را به چشم سِر ببین

در واقع شاعر انسان‌ها را دعوت به بستن چشم ظاهربین کرده است و اینکه با بصیرت بیشتر به پیرامونشان نگاه کنند تا بلکه بتوانند با دیدنِ وقایعی به نظر عادی و کوچک٬ و گاهی خیلی کوچک٬ مانند کشکای کوچولو٬ پی به حقایقی بسیار بزرگتر در زندگی ببرند… “

نویسنده تلاش بی‌وقفه‌ای دارد تا به مخاطب بفهماند٬ می‌خواهم چیزهایی بزرگ به بهانه‌ی رخ‌دادهایی که نوشته‌ام بگویم اما متاسفانه بلد نیستم. و این نابلدی نه تنها باورپذیر نویسنده‌ی کشکا نیست بلکه از دلایل خود پیچیده‌پنداری ذهنی به همراه مغشوش بودن آن در نظر ایشان به یقین بدل شده است. نویسنده از حافظ و هاتف و … نیز کمک گرفته است بدون احتساب هر سخن جایی و هر نکته مکانی.  این عدم احتساب که فعالانه متن را ویران کرده است و فضای کشکا را به سمت نوعی هزل پیش برده است. یکی در صفحه‌ی ۱۲ با این جمله: ” گربهٔ کوچولو٬ که شاید کف یک دست جا می‌گرفت با تمام قوا٬ جیغ می‌زد و انگار در آن همهمهٔ ماشین‌ها و آدم‌های در حال حرکت٬ می‌خواست بگوید «کیست که در این لحظه یاریم کند!؟» ” در صفحه‌ی ۱۳ این جمله تکرار می‌شود ” با نگاهش می‌گفت: «کیست که کمکم بکند!؟» ” و مجدد در صفحه‌ی ۷۸ می‌خوانیم: ” بچه‌گربه‌ها یک بار دیگر دسته‌جمعی فریاد کم‌توان و ضعیفشان را به عرش رساندند و من از ورای جیغ‌هایشان دوباره آن ندای تاریخی را شنیدم که می‌گفت: آیا کسی هست که مرا یاری کند؟… این جمله برای هر مضلومی بود… حتی چهار بچه‌ گربه‌ای که در یک جعبهٔ کفش جا شده بودند…! ” متن٬ متنی فلسفی و پیچیده نیست هر چند نویسنده سعی می‌کند بگوید دریچه‌های جدید٬ فکر جدید٬ اتفاقات بزرگ و … هم‌چنین به گفته‌ خود نویسنده در متن٬ کشکا روایتی واقعی است و واقعیت را کلمه کرده است به خواننده مجوز می‌دهد بپرسد: چگونه می‌توانید از میو‌میوی گربه‌ها٬ ندای تاریخی «آیا کسی هست که مرا یاری کند» را با چشم و گوش دل بشنوید اما در برابر اعمال ناعدالتی‌هایی که در جامعه هر بار شاهد هستیم سکوت کرده‌اید؟ آیا این حس ناجی بودن برای یک گربه٬ فانتزی و شعاری به نظر نمی‌رسد در حالی که هرگز صدای انسا‌ن‌هایی را که در حبس و اعتصاب غذا و … بودند را یک بار هم نشنیدید؟ محض رضای همین خدا که بارها در متن‌ اسمش آورده شده در لفافه هم در برابر مظلومین جمله‌ای در این اثر قید نشده است. متن٬ مثلا خاطره است و با خواندن این خاطره به راحتی می‌توان نتیجه گرفت که تنها مشکل٬ مشکل محیط زیستی شهری در فلان سال عدم سامان‌دهی حیوانات شهری بود و این فقط حیوانات بودند که آن فریاد تاریخی را سر می‌دادند. در خاطره‌ی نوشته شده از کشکا٬ که نویسنده با بهانه قرار دادن یک گربه خود را آموزگار می‌بیند و با بیان مستقیم و غیر ادیبانه٬ همه را دعوت به انسان خوب بودن کرده‌اند اگر همان‌طور که نوشته‌اند آن ندای تاریخی را شنیده بودند امروز می‌بایست در زندان بودند جهت رسیدن به ندای مظلومین گورخواب و سیاسیونی که از داشتن حق وکیل نیز محروم‌اند.

    یقینی در کتاب کشکا علارغم نوشتن خاطره و تاکید به خاطره نویسی٬ بین قصه‌پردازی و گزارش نویسی و خاطره‌نگاری سرگردان است. اما چرا نویسنده دوست دارد در دام قصه‌گویی گیر بیافتد؟ می‌توان پاسخ را در صفحه‌ی ۸۸ و ۸۹ فصل ادبیات و زندگی از کتاب انتقادی و بالینی ژیل دلوز یافت.

“اما توانایی حرف تعریف نامعین تنها وقتی محقق می‌شود که ضابطه‌ای در حال شدن به خودی خود از خصلت‌هایی صوری که او را به این و آن گفتن وامی‌دارد دست بکشد(«این حیوانی که در برابر شما…»). وقتی لوکلزیو سرخ‌پوست می‌شود٬ همیشه یک سرخ‌پوستِ ناکامل است که «نه بلد است ذرت کشت کند نه قایق بتراشد»: او به جای این‌که خصلت‌هایی صوری کسب کند٬ وارد یک منطقه‌ی مجاورت می‌شود. در مورد کافکا هم این‌طور است٬ شناگری که بلد نیست شنا کند. نوشتار تماما نوعی ورزشکاری است٬ اما این ورزشکاری به‌جای این‌که ادبیات را با ورزش‌ها آشتی دهد یا نوشتار را به بازی المپیک تبدیل کند٬ با گریز و نقص عضو انجام می‌شود: به قول میشو٬ یک ورزشکار در تخت‌خواب. با مرگ حیوان حیوان‌تر می‌شویم؛ و برخلاف پیش‌داوری روح‌باوران٬ این حیوان است که می‌داند چگونه بمیرد و از مرگش حس و آگاهی قبلی دارد. ادبیات با مرگ خارپشت لارنس یا با مرگ موش‌کور کافکا آغاز می‌شود: «پاهای سرخ کوچک نزارمان که برای هم‌دلیِ محبت‌آمیز دراز شده‌اند.» چنان‌که موریتس می‌گوید٬ برای گوساله‌های در حال مرگ می‌نویسیم. زبان باید به این کژراهه‌های زنانه٬ حیوانی و مولکولی دست یابد٬ و هر کژراهه یک‌جور میراـشدن است. هیچ خط راستی در چیزها یا در زبان وجود ندارد.

نحو مجموعه‌ای از کژراهه‌های ضروری است که هربار برای آشکار کردن زندگی در چیزها خلق شده‌اند. نوشتن٬ تعریف کردن خاطره‌ها٬ سفرها٬ عشق‌ها و غصه‌ها٬ رویاها و خیال‌ها نیست. گناه کردن از سر افراط واقعیت با گناه کردن از سر افراط در خیال‌پردازی یکی است: در هر دو حالت با مامان و بابای همیشگی طرف‌ایم٬ با ساختار ادیپی که در امر واقعی فرافکنی یا در امر خیالی درون‌فکنی می‌شود. در این فهم کودکانه از ادبیات٬ در پایان سفر یا در بطن یک رویا به دنبال پدر می‌گردیم. ما برای پدر و مادرمان می‌نویسیم. مارت ربُر این کودکانه‌کردن ادبیات٬ این روان‌کاوی کردن ادبیات را تا انتهایش می‌برد وقتی برای رمان‌نویس هیچ انتخاب دیگری جز یک حرام‌زاده یا بچه‌ی سرراهی باقی نمی‌گذارد. حتی حیوان‌ـشدن هم از تقلیل ادیپی از گونه‌ی «گربه‌ی من٬ سگ من» در امان نیست. به قول لارنس٬ «اگر من یک زرافه‌ام٬ و جماعت انگلیسی که درباره‌ام می‌نویسند سگ‌های خوب و باتربیتی‌اند٬ خب همین است٬ حیوان‌ها با هم فرق دارند… شما حیوانی که من هستم را از روی غریزه دوست ندارید.» به عنوان قاعده‌ای عمومی٬ فانتزی‌ها امر نامعین را صرفا نقاب امری شخصی یا امری مِلکی تلقی می‌کنند: «یک کودک دارد کتک می‌خورد» فورا به «پدرم دارد کتکم می‌زند» تبدیل می‌شود. اما ادبیات مسیر معکوس را طی می‌کند و تنها با کشف توانایی یک امر غیرشخصی زیر ظاهر اشخاص پدید می‌آید که نه ابدا یک عمومیت٬ بلکه منتهای یک تکینگی است: یک مرد٬ یک زن٬ یک جانور٬ یک شکم٬ یک کودک… اول‌شخص و دوم‌شخص به عنوان شرط گفتن ادبی عمل نمی‌کنند؛ ادبیات تنها وقتی آغاز می‌شود که یک سوم‌شخص در ما متولد شود که قدرت من گفتن را از ما بگیرد(همان امر «خنثی» نزد بلانشو)».

در صفحه‌ی ۵۱ که نویسنده متاسفانه از بدفهمی در مورد یک پرسش شروع به سخنرانی می‌کند. این بدفهمی در صفحه‌ی۱۶ رخ می‌دهد: “بعد زن جوان پرسید: «حالا نژادش چی‌هست؟»”

این سوال از ابتدایی‌ترین سوالات در کلینیک‌های دامپزشکی است برای ارتباط با هم‌دیگر اما از آن‌جا که یقینی اولین بار است که در این فضا حضور دارد این سوال رایج را دلیلی برای حرف زدن در مورد نژادپرستی و … می‌بیند و سخنرانی بزرگی را در صفحه‌های کتاب ادا می‌کند که حکایت عدم آشنایی ایشان به یک جمله است: هر سخن جایی و هر نکته مکانی. شاید نویسنده قصد داشته عین به عین خاطره را و به اصطلاح وفادار به رویداد بنویسد. اما راه به جایی نمی‌برد. لحظه‌ی تجربه‌ی آشنایی ایشان با بچه گربه و لحظه‌ی مرور خاطرات آن اتفاق متفاوت است. در مرور خاطرات خودآگاهی بیشتری به اتفاق وجود دارد و نمی‌توان چنین اشتباهاتی را در متن توجیه کرد.

    با صراحت می‌توان از متن نتیجه گرفت که نویسنده حرف زدن و حرافی را با نوشتن اشتباه گرفته است. مثل خیلی‌های دیگر که قصه‌گویی و داستان نوشتن را اشتباه گرفته‌اند. بسیاری از جملات حتی بخش‌های کتاب را می‌توان حذف کرد و شاهد رخ ندادن هیچ اتفاقی بود. مثلا حذف ۴۷ صفحه از متن هیچ تاثیری بر روی کشکا ندارد. هر چند این ۴۷ صفحه مربوط به گربه‌هاست اما به دلیل بیگانه بودن یقینی از حرفه‌ی نویسندگی و اشتباه گرفتن حرف زدن با نوشتن٬ این ۴۷ صفحه اتفاق را بین داستان کشکا نتواسته است محلول کند و دست آخر آن‌ها را مجزا و بعد از پایان کشکا چیده‌ است. البته اگر نویسنده در عنوان کتاب اشاره به مجموع داستان می‌کردند شاید می‌شد کنار آمد اما یقینی کشکا را اثری یک تکه معرفی کرده‌اند. کشکا را نمی‌توان به عنوان اثر ادبی و نویسنده‌اش را نمی‌توان به عنوان نویسنده جدی گرفت. امروزه با وجود فراوانی فضاهای مجازی یقینی می‌توانست فعالیتش را در آن‌ها منعکس کند و حتی تاثیرگذارتر نیز می‌بود. نویسنده در صفحه‌ی ۵۲ می‌نویسد:

“… از آن‌پس گاهی موقع نوازش به آرامی در گوشش می‌گفتم: «خانم معلم کوچولو٬ چقدر دوستت دارم» کشکای کوچولو دریچه‌ای را به روی من و اعضای خانواده‌ام گشوده بود که نگاه کردن از آن دریچه برایمان زیبا و ارزشمند بود. با بیان داستان کشکا خواستم تا این دریچه را به شما خواننده نیز نشان دهم… “

این در حال است که داستان کشکا به هیچ روی دریچه‌ی جدیدی نگشوده است. فضا به شدت شعاری است. به علت عدم شخصیت‌پردازی٬ هیچ دیدی از خانواده‌ی روایت شده در دست نیست و با اکتفا به متن با این کمدی که به راه افتاده می‌توان نتیجه گرفت خواننده با خانواده‌ای توسعه نیافته و غارنشین دم‌خور بوده است که کشکا آن‌ها را متحول کرده است حال آن‌که چنین نیست. از بی‌تکلیف‌ترین جملات نوشته شده در متن می‌توان به صفحه‌ی ۵۳ اشاره کرد:

“… اینکه٬ اگر به نگهداری از یک حیوان٬ اعم از سگ٬ گربه یا هر حیوان خانگی دیگری صرفا به چشم یک سرگرمی و علاقه شخصی نگاه کنیم٬ در حد یک صاحب حیوان خانگی باقی خواهیم ماند٬ در حالی که شاید بتوان با بینشی دیگر او را به عنوان عضوی هر چند غیر انسانی٬ در حریم خانه پذیرفت. شاید به این ترتیب بتوان به درکی از آشتی٬ نه فقط با آن حیوان٬ بلکه با طبیعت و هر چه در آن است دست یافت… به درکی از یگانگی اجزا به درکی از شناوری در میان گوناگونی‌های و هزار رنگی‌های پیرامون و در نهایت درکی از اصل و مبدا و… از او … از خدا… “

    مفهوم این سخن چه چیز می‌تواند باشد؟ وقتی انسانی حیوانی را به عنوان حیوان خانگی انتخاب می‌کند و باهم زندگی می‌کنند چگونه رابطه‌ای بینشان برقرار است؟ منظور نویسنده از جمله‌ی صفحه‌ی ۵۳ چیست وقتی در صفحه ۱۵ کتاب نوشته‌اند: ” دکتر داشت عکسی را از موبایل مرد جوان نگاه می‌کرد. با تعجب متوجه شدیم عکس مدفوع گربه‌شان را انداخته‌اند تا دکتر از قوام و شکلش تشخیص بدهد که گربه‌شان اسهال است یا نه؟؟؟!!!”

گسست متن عالی اتفاق افتاده و اثر را سست و حتی فاقد داشتن استایل اتوبیوگرافی کرده است. در صفحه‌ی ۴۹ می‌نویسد: “آری کشکا را هستی٬ فلک٬ شانس و هر چیز که اسمش را بگذاریم در دامان ما گذاشته بود… ” باید از نویسنده‌ی اثر که چنین دیدگاهی دارد پرسید چه چیزهایی را هستی٬ فلک٬ شانس و هر چیز که اسمش را گذاشته‌ایم در دامان مان نگذاشته است؟

در کل می‌توان در مورد کشکا نوشت: اثری فاقد ساختار ادبیات داستانی٬ به دور از استایل اتوبیوگرافی و حتی یک گزارش‌نویسی ساده. سال‌هاست فضای مستقیم گویی و شعار دادن در حوزه‌ی ادبیات جان و رمق از داست داده اما نفس آفرینش کتاب کشکا ارزشمند است جهت مثال زدن برای حرکت‌های مفید فایده در توجه به محیط زیست و حمایت از حیوانات.

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها

۲ نظرات

  1. شراره یقینی

    سلام جناب منافی.
    نقدِ کتابِ خودم را خواندم. با نظرتان در این مورد که امروزه فقدانِ نقد –البته نه هر نقدی!!- بسیار به چشم می خورد موافقم که البته سرکار خانم مهین میلانی هم این نظر شما را در کامنت نقدِ تان بر کشکا، تکرار و تأییدکرده اند…!
    البته ورود به عالم نقد چه توسطِ «منتقد» و چه «خوانندگانِ نقد»، زمانی حرفه ای تر خواهد بود که اولاً «خوانندۀ نقد»، قبلاً کتابِ موردِ نقد را خوانده باشد و سپس کامنت بدهد که نقدِ منتقدی «چون شما» را پسندیده است یا نه؟!!!
    و از سویی نقدی که بیشترین تلاشش به توهین بر شخصیت و افکارِ نویسنده و خانواده اش و نحوۀ زندگی شان باشد، از دیدگاه من نقدی قابل توجه نیست؛ چرا که داشتن غرض و مرض در توهین به نویسنده، خود آینه ای است بر منش و بینشِ «منتقد»!،
    لذا فقط می توانم برای جوانی مثل شما که خواهانِ ادامۀ تحصیل و زندگی در کشوری متمدن و پیشرو در حقوق بشر یعنی فرانسه هستید، آرزوی موفقیت کنم و امیدوارم که در سال های آینده، دستکم در چنین مملکتی، حفظِ حریم و حرمت های نویسنده را بخوبی فرا بگیرید و قادر به تفکیکِ نقد در فرم و محتوا از نگاهِ شخصی تان به اثر باشید…
    با احترام خدمتتان «نویسندۀ کُشکا»

    • سعید منافی

      خانم شراره یقینی نویسنده محترم کشکا، هرگز توهینی در نقد منتشر شده وجود نداشته است. نقد حاضر نظر یک نفر از خوانندگان بوده است. به نظر من کشکا ایرادتی داشت که به آن اشاره کرده ام. کمی تمرین دموکراسی داشته باشیم. شرایط ارایه پاسخ برای شما در برابر نقد مطرح شده بدون هیچ کار سخت و هزینه ای امکان دارد.
      امیدوارم کار بعدی که از شما منتشر می شود بسیار پربارتر از کار اول باشد و بی صبرانه در انتظارش هستم.
      قلم تان نویسا.

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: