
سرودههایی در همبستگی با روزنامهنگارانِ دربند

وقتی زیر آوار انقلاب و جنگ و تبعید
به انتهای خودت میرسی
و هر چه آب ،
از سرِ بالهای سنگیات میگذرد،
دستهایت را برمیداری
و زبان مادریات را
و گیسوانت را
( که جرمشان تماشای آفتاب بود)
و کودکیات را
( که آسمان همۀ خاطرههایش
وصله میخواست )؛
همه را برمیداری
و میروی.
کابوس جوانیات در خواب راه میرود
و از لبههای سکوتت
سقوط میکند.
خرداد میمیرد
و سینۀ تابستان
هجده بار تیرباران میشود.
سایۀ میان سالیات
در گوشه و کنار ماهور نوستالژی
کش میآید
و بی گذرنامه
از مرز خبرهای روز
رد میشود :
– روزنامهها
به دیوار اوین سنجاق میشوند.
جنینهای سقط شده
در پارک ملت علف میکِشند.
کودکان عراقی
در اصطکاک نفت و دمکراسی
منفجر میشوند.
زنان افغان
متمدن و بی حجاب کتک میخورند،
و اسرائیل و فلسطین
برای خودسوزیِ « آتش بس »
کف میزنند!
تو پیر میشوی
و یاد میگیری
مثل قاصدک
در هوای غربت پرسه زنی
دلتنگیهایت را دَم کنی
و با یک لبخند پلاسیده
در تیتر اول روزنامههای صبح
مات شوی .
و همین . . .
نه !
نه، این سرانجام تو نیست.
راهی به این درازی آمدهای
که بگویی دیوار نمیخواهی
و کوتاه هم نمیآیی.
آسمان، اقیانوس آرام را
پشت قدمهایت پاشیده است
و چمدانت
هنوز بوی دماوند میدهد.
تو باز میگردی
و خاطرات خانه را صیقل میدهی.
تو باز میگردی
و تیتر درشت روزنامههای صبح میشوی.
تو باز میگردی
– آزادی ! –