Advertisement

Select Page

خوانش یک شعر پسازبان از مجموعه “به انضمام نادری” اثر سعید سروش راد ‎‎

سعید سروش راد

 

با دو چشم گردو

گردنش کندوی عسل بود

هرجا می رفت آسمان مرتب را با خودش می برد

آن هم با دو برج مراقب

« می دونی من فک می کنم هر آدمی تو دستاش خلاصه میشه »

از مدت ها قبل که صورتش در آینه کشف شد

 سنگ ها کنار شیشه

 بارژ قهوه ای بغض می ترکاندند

و یشمی موهایش گریه ای رنگ  بود

« سعید، ینی زمین این همه دور خودش می چرخه سرش گیج نمیره  »

و سرش را بالا گرفت

 آن هم به شدت بارانی که اداره ی هواشناسی سفارشش را به آسمان فردا عصر داده بود

و دوباره روی صندلی هایش  خیس نشست

برگه ی امتحانش را با نمره های خالی عینک پر کرد

و به طرزی کاملن طبیعی چشم های مشکوکش را برداشت لای کتاب های رفوزه گذاشت

و راهش را انقدر ادامه داد

 تا پای ماجرا لنگ بودنش را در قامت دست اندازهای جاده صاف کند

« پسر خداوکیلی تو با این روایت های زخمی خون به پا می کنی  »

من اما اعتراف می کنم

اهلی ترین حیوان این باغ وحش هم با دو چشم خمار وحشی می شود

ببخشید آقا قفس اضافه ندارید

باور کنید ما دیوانه های سربه راهی هستیم

و سنگ هایمان را پرت کرده ایم به گور پدرمان

من سفارش داده ام

این ماشین عروس دسته گلش را بیاورد

 برای تزیین سنگ قبر مردی که باید داماد می شد اما دستمال نداشت 

 وقتی دلش را مثل موهایش جا می گذاشت لای آن سال ها

و بارها باران را اشتباهی به خانه می آورد

که ابرها را نشانش بدهد

اما آستین هایش از گریه آب رفتند

و آسمان با دو چشم خاکستری

هنوز داشت به هواپیمایی فکر می کرد

 که از سقوط بالهایش درس عبرت نمی گرفت

شعری از مجموعه “به انضمام نادری” – سعید سروش راد

 

 

با اینکه مدت هاست که پسازبان پسازبان میکنم و اینکه بسیاری هنوز منظورم را از پسازبان نفهمیده اند اما باید اعتراف کنم که این شعر از مجموعه “به انضمام نادری” نوشته سعید سروش راد خیلی بیشتر از آنچه من با نام پسازبان مینویسم پسازبانی تر است جوری که میتوان این شعر را به عنوان یک منبع شعر پسازبانی معرفی کرد. این شعر با غنی بودن از شعریت به سادگی نشان می دهد که شعریت در زبان نیست. در این کار سعید شما با شعری رو به رو هستید که در پس زبان، و جدای از زبانیت زبان شعر می شود. در این کار با شعر محض مواجه هستیم. شاید تجربه در شناخت شعر محض از شعری که آغشته به زبان است دخیل باشد اما تنها کسی به شعر پسازبان یا شعر محض دست پیدا می کند که به بُعد پنجم یا آگاهی رسیده باشد. یعنی اینکه خودآگاهانه قدرت دیدن و به تماشا نشستن ذهن خودش را داشته باشد. اینکه کسی بتواند ادراکات و ذهن خودش را که شامل احساسات ، اندیشه، تخیلات و غیره را نظاره گر باشد کار آسانی نیست، و این هنگامی اتفاق می افتد که کسی خودش را شناخته باشد و از اینکه خودش جدای از چیزی است که در ذهن خودش می بیند آگاهی دارد. یکی از این چیزهایی هم که ما در ذهن خود می بینیم زبان است. با دو چشم گردو/ گردنش کندوی عسل بود/هر جا می رفت آسمان مرتب را با خودش می برد/آن هم با دو برج مراقب/میدونی هر آدمی تو دستاش خلاصه میشه/ سعید سروش راد در این شعر از پس زبان خودش حتی به پس زبان دیگری می رود و از آنجا به تخیل یک حرف به ظاهر ساده می رسد. بگذارید اینگونه بگویم که سعید در دیگری حلول کرده یا عین دیگری شده یا خودِ خودِ دیگری شده؛ جوری به پسازبان رسیده که دیگری هم نمیشود گفت در حالی که در پس زبان دیگری ایستاده است. در واقع سعید در این شعر همان کسی شده که مدتها قبل صورت اش در آینه کشف شده بود/سنگ ها کنار شیشه/با رژ قهوه ای بغض می ترکاندند/ و یشمی موهایش گریه ای رنگ بود/ سعید ، یعنی اینهمه زمین دور خودش میگرده سرش گیج نمیره/ زبان محاوره ی این شعر یک دلیل بسیار قوی است که نشان می دهد شعریت در زبان شاملویی نیست، نشان میدهد اصلا شعر در زبان نیست بلکه تصور شعر محض با زبان نشان داده میشود همانطور که تصور نقاشی محض در قالب رنگ ها ظاهر می شود و سعید سروش راد بخوبی این را در این شعرش نشان داده است به گونه ای که میتوان حضور شعر را حتی در غیاب زبانش احساس کرد./و سرش را بالا گرفت/آن هم به شدت بارانی که اداره هواشناسی سفارشش را به آسمان فردا عصر داده بود/ و دوباره روی صندلی هایش خیس نشست/ برگه امتحانش را با نمره های خالی عینک پر کرد/ و به طرز کاملا طبیعی چشم های مشکوکش را برداشت لای کتاب های رفوزه گذاشت/ و راه اش را آنقدر ادامه داد/ تا پای ماجرا لنگ بودنش را در قامت دست انداز های جاده صاف کند/ پسر خداوکیلی تو با این روایت های زخمی خون به پا میکنی/ چه کسی می تواند تخیل این شعر را کشف کند وقتی که تخیل این شعر از پشت زبان دست تکان می دهد؟ وقتی که برگه امتحان با نمره خالی عینک پر می شود یا وقتی بارانی که اداره هواشناسی سفارشش را برای فردا عصر می دهد اما سعید از پس زبان دارد باریدن آن را می بیند در حالی که از درون خودش دیگری شده و از پس زبان روایت های زخمی خودش را هم می بیند. /من اما اعتراف می کنم /اهلی ترین حیوان این باغ وحش هم با دو چشم خمار وحشی می شود /ببخشید آقا قفس اضافه ندارید /باور کنید ما دیوانه های سربه راهی هستیم /و سنگ هایمان را پرت کرده ایم به گور پدرمان /من سفارش داده ام /این ماشین عروس دسته گلش را بیاورد / برای تزیین سنگ قبر مردی که باید داماد می شد اما دستمال نداشت /وقتی دلش را مثل موهایش جا می گذاشت لای آن سال ها /و بارها باران را اشتباهی به خانه می آورد /که ابرها را نشانش بدهد /اما آستین هایش از گریه آب رفتند /و آسمان با دو چشم خاکستری /هنوز داشت به هواپیمایی فکر می کرد /که از سقوط بالهایش درس عبرت نمی گرفت/

با آنکه روایت این شعر روایتی شکسته نیست و اگر چه با زبان روایی ساده و محاوره در این کار رو به رو هستیم اما مرد میخواهد به روایت این شعر دست بزند. با روایت این شعر یاد وقتی می افتم که فرزندم بیرون می رود و کمی دیر می کند و بقولی دلم هزار جا می رود. شعر پسازبان وقتی اتفاق می افتد که مخاطب چاره نداشته باشد جز اینکه مانند شاعر از ورای زبان نگاه کند. هر سطر این شعر با چند واژه یک روایت طول و دراز جلوی چشم ما باز می کند. روایت هایی که در آن چند واژه نیستند، اما در شعر هستند، کجای شعر هستند نمیدانم فقط میدانم هستند. درست مانند وقتی که فرزندم فقط کمی دیر میکند اما او با دیر کردنش هزاران روایت در ذهنم تولید می کند. در این شعر گاهی با چشمان خمار عاشق می شوم، گاهی دیوانه می شوم، گاهی داماد میشوم، گاهی می میرم،گاهی گریه میکنم،گاهی سقوط میکنم ، در حالی که در جای خودم نشسته ام و روایت پسازبانی سعید سروش راد را تجربه میکنم.

 

 

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights