داستان کوتاه بازگشت
نویسنده: عباس زال زاده
۱
صبح هر دو ساکت روی صندوق تمرهندی در گوشهای از لنج نشسته بودند، ملوانها کیسههای برنج و صندوقهای چای را به لنج میبردند، دریای آرام او را آشفته میکرد.
شهسوار گفت:
– الان حرکت کنیم کی میرسیم ایران؟
منتظر پاسخ نماند، بلند شد و از پله های چوبی پایین رفت.
اصغر از روی صندوق بلند شد و گفت:
- آهای شهسوار کجا؟
شهسوار با پشت دست عرق پیشانیش را پاک کرد، هیچ نگفت و فریاد اصغر در میان صدای امواج گم شد، دنبالش دوید و روی اسکله به او رسید، اصغر گفت:
- این کارا چیه؟ مگه بچه شدی؟ سرت انداختی پایین کجا میری؟
شهسوار یک کلام گفت:
- نمیام!
اصغر شانههایش را گرفت و گفت:
- بیا بریم، لنج میره، بارمونِ میبره، بعد کی میخواد جنسامون رو از دست ناخدا بیرون بیاره؟
شهسوار خود را از میان دستهای اصغر رها کرد و بیهیچ کلامی به راه افتاد.
اصغر کلافه از لجبازی شهسوار گفت:
- از چه میترسی؟ نمیگی مردم پشت سرت چه میگن؟ اون بیچارهها چه گناهی کردن که تو دامادشون شدی؟
اما شهسوار میخواست با دست پر برگردد. سرما و گرمای بیابانهای قطر را تاب آورده بود، بیل زده بود و فحش شنیده بود، به امید آنکه روزی تجارت خانه خودش را داشته باشد و عمارتش را ساخته باشد، آن وقت اهل بندر بگویند شهسوار دیگر آن جوان تنها و بی چیز چند سال پیش نیست و حاج پولاد سرافراز بگوید:« ای بگردم غیرت داماد باعرضه خودم»، اما حالا دست از پا درازتر ایستاده بود رو به روی اسکله و پای رفتن نداشت. نامه مچاله شده حاجپولاد را از جیبش بیرون آورد و دوباره خواند؛« زود برگرد، نکند پشت گوش بیندازی»
اصغر گفت:
- درد مال مَردِ کوکا.
این را که شنید سست و بیجان روی زمین نشست و سرش را روی زانوهایش گذاشت، حالا شانههایش سخت بالا و پایین میشد و به دشواری نفس می کشید.
۲
شهسوار روی سینهی لنج دراز کشید. سرش را روی ساک برزنتی اش گذاشت و چشمهایش را بست.
اولین موشکهای عراق که به بندر خورد، خیلی ها راهی جبهه شدند، جز شهسوار که وحشت زده چپیده بود توی هفت سوراخ، او دانسته بود اگر پیدایش کنند قاطی سربازها باید راهی جبهه شود، نه آدمِ کشتن بود و نه آدمِ کشته شدن. حرف حاج اکبر حمومی هم شده بود بهانه خوبی برای پنهان شدنش؛ « در جنگ چه ببری چه ببازی مردمت باختهاند، گلوله رحم نداره خالو!» ترس و وحشت از خون او را شبانه راهی بندر کرد تا سوار لنج ماهیگیری شود و برود قطر، نامه ای برای معصومه نوشت و گفت جنگ تمام شد بر میگردم. هشت ماه بعد ناصر هم که به دنیا آمد برنگشت. جنگ که تمام شد هم برنگشت نه قد کشیدن ناصر را دید نه مدرسه رفتنش را، حاج پولاد میگفت؛« کاش دختر به آدم بی اصل و نسب نداده بودم، بیدین اجباری هم نرفته بود، سادگی کردم، دلم سوخت،حالا من ماندم دختر بیچارهام با بچهی توی بغلش!»
دریا لنج را لحظه ای بالا برد و محکم به سینه خود کوبید. چشم باز کرد و نشست. نامه کهنه ای را از توی ساک بیرون آورد و خواند؛ «پدرجان امروز، اول مهر است و من رفتهام کلاس اول دبیرستان، مادرم میگوید هر چقدر کار کردی بس است بیا!! بندر پیشرفت کرده، بزرگ شده، کار فراوان است.»
اصغر کنارش نشست. سیگارش را روشن کرد و گفت:
- بی تابی نکن، آخرش چه؟! نباید بعد ۱۹ سال زن و بچهات ببینی، فقط دلت خوشه که براشون پول فرستادی، چقدر گفتمت باهام بیا بریم ولات! حالا هم خوب کردی اومدی، باکت نباشه، کار حرف مردم هم نداشته باش.
شهسوار گفت:
- بیست سال! عمرم سوخت! کاش توی ولات مونده بودم و با قایق حاج پولاد یه لقمه نون در میآوردم، کاش رفته بودم جبهه، حالا چه؟!
اصغر دود سیگارش را مثل دودکش لنج بیرون داد و گفت:
- اگر دریا همینجور باشه تا فردا صبح میرسیم.
شهسوار بیاد پسرش افتاد و زخم کهنهای وسط سینهاش سر باز کرد، همان سه هفته قبل که نامهی حاج پولاد به دستش رسیده بود باید میرفت، نوشته بود؛« ناصر را بردهاند بیمارستان تو هم بیا»، اما روی رفتن نداشت. مانده بود که چه کند، اگر میرفت ناصر حالش بهتر میشد؟ میدانست که حاج پولاد نوزده سال زن و بچهاش را تر و خشک کرده و همین خیالش را آسوده کرده بود.
۳
ناخدا گفت؛« رسیدیم »، شهسوار به بندر نگاه میکرد.
پول و بارش را به اصغر سپرد، میخواست وقت بکشد، اصغر گفت:
- نمیای؟! من به حاج پولاد بگم برگشتی؟!
شهسوار گفت:
- نگو! خودم میام.
روی کرسی کوتاه قهوهخانه نشست، دود قلیان و مردانی که همچو ماهی در آن دود غلیظ غوطهور بودند، یاد شبی افتاد که از ولات آمده بود بندر و پی ناخدایی میگشت که ببردش قطر، بوی املت و پیاز در سراسر قهوهخانه پیچیده بود، پیرمردی که چای میداد جلو آمد و استکان کمر باریکی را جلویش گذاشت، او گفت:
– عامو ناشتا خوردی، املت، آش، تخممرغ؟!
و منتظر جواب ایستاد، شهسوار گفت:
- قلیان، فقط قلیان برازجانی بیار!
از قهوه خانه بیرون زد و راهی گاراژ برازجانیها شد تا ماشین بگیرد و برود روستایشان، کوچهها و خانهها پوست انداخته بودند، خیال سرکوفتها و طعنههای اهل ولات دوباره دلش را لرزاند از ماشین که پیاده شد پای رفتن نداشت، راهش را کج کرد، به سمت امامزاده رفت، در راه نامهی حاج پولاد را در آورد؛«هرچه بلا سر دخترم آوردی بس است، پسرت ناخوش است! خودت را برسان!» در راه هوای قبرستان دلش را آشوب کرد، هوا گرگ و میش بود، میترسید کسی او را ببیند و بشناسد، مردی چراغ به دست از سیاهی شب قبرستان بیرون آمد، پیرمردی نحیف و از گور برخاسته، امرالله بود، متولی امامزاده او امرالله را خوب میشناخت، قبل از ازدواج با معصومه هر روز میرفت امامزاده و نذر میکرد تا حاجپولاد راضی شود و دخترش را به او بدهد.
شهسوار سلام کرد و امرالله گفت:
- علیکم سلام، غریبی عامو؟!
امرالله جلو آمد، دستش را گرفت و او را تا اتاقک امامزاده برد. شهسوار تمام راه به یک سوال فکر می کرد، اما تاب پرسیدن و دل شنیدن جوابش را نداشت. امرالله چراغ را روی طاقچه گذاشت و گفت:
- اسم و رسمت چیه؟
دل به دریا زد و گفت:
– ناصر نوهی حاج پولاد میشناسی؟
امرالله گفت:
- ناصر! ناصر! نگو ناصر عامو، بگو آقا، جواهر!
- میشناسیاش؟
- ها! همه میشناختنش، دستش به خیر بود، نماز خوان، هم دریا میرفت، هم درس میخواند.
- میشناختنش!!
دلش لرزید و گفت :
- پدرش را هم میشناختی؟!
امرالله گفت:
- شهسوار بی پدر، زن و بچهاش ول کرد و رفت، نه از وطنش دفاع کرد و نه از ناموسش! بی پیر بد فرار کرد و بی رد شد، آدم بی اصل و نسب مثل کفتار بی وفا و بد ذاته عامو!
بعد پنجره را باز کرد و درختی را نشانش داد و گفت:
- حالا ناصر آنجا زیر خروارها خاک خوابیده و تا روزهای آخر هم میگفت پدرم قولم داده بیاد، اونجا کنار اون درخت!
بعد مثل تکه چوبی خشک شده روی زمین نشست و گفت:
- میگه بچهی شهسوار! حیف این بچه! شهسوار از مال دنیا بیغیرتی نصیبش شد.
هنوز حرفهای امرالله تمام نشده بود که شهسوار از امام زاده بیرون زد. پریشان احوال خود را به درخت و قبری که کنارش بود رساند. شکست و روی قبر افتاد.
گورکن از میان قبر تازهای سر برآورد و گفت:
- میشناسیش؟!
حالا دیگر صدای هقهقش سکوت قبرستان را شکسته بود خاک بر سر میریخت.
گورگن دوباره گفت:
- خدا بیامرز مَرد بود! این قبری که میکنم برای پدربزرگش هست، حاج پولاد! از مرگ ناصر دق کرد، همین صبح مُرد، خدا به فریاد دخترش برسه، دوتا داغ توی سه روز!
شهسوار با گوشه لباسش اشکش را پاک کرد و گفت:
- حاج پولاد مُرد؟!
- ها دق کرد! نگفتی میشنایسشون؟!
شهسوار بی جواب دست به تنه درخت گرفت و از روی قبر بلند شد.
راه قبرستان تا خانه حاج پولاد را یک نفس ضجه زد، از کنار دیوار خانهی حاج پولاد گذشت و صدای ضجههایش در میان ناله و شیونهای زنی که عینک سیاه بزرگی به چشم داشت و با عصای سفیدش در تاریکی شب بی نورِ چراغ بدنبال چیزی روی زمین میگشت گم شد.