روایتشناسی تزوتان تودوروف
تزوتان تودوروف در سال ۱۹۳۹ در صوفیه بلغارستان متولد شد و در سال ۱۹۶۳ به فرانسه سفر کرد و در آنجا اقامت گزید. او نقش پررنگی در معرفی و ترجمه آثار فرمالیستها به ویژه باختین داشت.
تودوروف بیش از سی کتاب و دهها مقاله نوشته و آثارش به ۲۵ زبان ترجمه شدهاست.
این فیلسوف و نشانهشناس برجسته به دلیل شناخت عمیق از ساختارگرایان روسی در سال ۱۹۶۵ کتابی با عنوان «نظریه ی ادبی» نوشت که پیشزمینه تحلیلهای بعدیش در روایتشناسی شد که پانزده سال از عمرش را صرف آن کرد.
او با ژرار ژنت مجلهی بوطیقا را پایهگذاری کرد.
آثار روایتشناختی تودوروف در چندین کتاب پربار گرد آمده از جمله؛
۱- در آمدی بر ادبیات شگرف (شگفت انگیز ۱۹۷۰)
۲- انواع گفتمان (۱۹۷۸)
در کل آثار تودوروف به دو نوع ذهنیت فکری تقسیم میشود:
۱- متون نشانهشناختی که تحت تاثیر ساختارگرایی و ادبیات روسیه بود مانند؛ «کتاب نظریهی ادبی»
۲- مجموعه مطالعات فلسفی و روایتی او مانند؛ «کتاب در آمدی بر ادبیات شگفت انگیز » و کتاب «منطق گفتگویی میخائیل باختین» ۱۹۸۱
در واقع تودوروف یکی از بزرگترین نویسندگان درباره علم زبان است که به مسائل نظری بیشتر از عملی علاقه داشت مخصوصا به ساختارگرایان روسی. او بیشتر در مورد مفهوم ادبیات، معنای نماد، ژانرها و دلالتهای ادبی پرداخته که بسیار تاثیر گذار در کل جهان بود.
در کارهای تودوروف چیزی که بسیار دیده میشود مناسبتی است که میان مفهوم ادبیات و ساختارگرایی ایجاد کرده حتی در روایتشناسی هم از محور جانشینی و همنشینی استفاده کرده که ثابت میکند او ارزش ویژهای برای ساختارگرایان و از طرفی هم برای تاویل متن و هرمونوتیک جدید قائل بودهاست.
مهمترین کتاب تودوروف «در آمدی بر ادبیات شگرف» است. او در نیمه اول این کتاب به مسائل ساختارشناسی و ژانرهای مختلف ادبی میپردازد که برای او بسیار مهم بوده و علاقه ویژهای به ساختارگرایی و زبان شناسی نحوی داشت. تودردف میگوید؛ «هر اثر ادبی ژانر خود را دگرگون میکند و از نظر من شاعر و منتقد دقیقاً همین است چرا که هر نویسنده و شاعر افق دید خود و نگرش تازهای به جهان ادبیات اضافه میکند یا حتی ممکن است آن را تغییر دهد. یا به قول کلودیو گلین؛ تاریخ ادبی برعکس زبان ادبی همیشه گرایش به شالودهشکنی و کشف تازههاست»
بنابراین هر شاعر با نگرش تازه خود میتواند کشفی جدید به تاریخ ادبیات اضافه کند و آن محقق نمیشود مگر با ذهنیتی جستجوگر.
ایننظریهپرداز ارزنده، در نیمه دوم کتاب «در آمدی بر ادبیات شگرف» به روایتشناسی میپردازد که به تفسیر خواهم گفت.
شناخت روایتشناسی تودوروف
«امیل بنونیست» روایت را به دو نوع تقسیم کرده بود: ۱-سخن ۲-داستان
اما تودوروف در مقاله «زبان و ادبیات» ثابت کرد ناگزیر در هر روایت هر دو وجود دارد اما در موقع خواندن، یکی از این دو بهسود دیگری کنار میرود یعنی باید دید در یک متن فقط یک روایت ساده و داستانی از زبان یک شخص پیش میرود یا؛ نه از زبان چندین شخص گفته میشود و رخدادهایی که در این متن انجام میشود به گفتگو میرسد و سخن. و طبق نظریه زبان و ادبیات تودوروف مرز باریکی میان این دو وجود دارد که باید بسیار دقت شود تا تشخیص دهید کدام یک بهسود دیگری کنار رفتهاست.
او در نیمه دوم کتاب ادبیات شگرف بهسویههای معناشناسی برای ساختن داستان ادبیات شگرف اهمیت میدهد و میگوید؛ ما برای نوشتن داستانهای شگرف میتوانیم هم از راه همنشینی و نحوی و گزارهای حادثهای را پیش ببریم هم میتوانیم از راه معناشناسی و جانشینی.
و نکته اینجاست که او به خوبی میداند ادبیات شگرف و داستانهای باورنکردنی و خیالی فقط با همنشینی ساده در متن انجام نمیشود پس ناگزیر به استفاده از جانشینی در کنار همنشینی است و این یعنی تودوروف معناشناسی و تأویل متن را در ناخودآگاه خود باور داشت. اما از آنجا که روش کار کلی او مبحث زبانشناسی و نحوی است، واقعیت ساخت ادبیات شگرف را در زبان و از راه زبان در اندیشهی خواننده میداند. پس با وجود آنکه همیشه منتقد معناشناسی بود ولی به آن نزدیک نمیشود و فقط به روشهای زبانشناسی بسنده میکند. تودوروف میگوید «سویه زبانشناسی همانقدر فرمال است که معناشناسی» و این عدم تمایز شکل و محتوا از ذهنیت تودوروف بر میخیزد.
در واقع او روایتهای شگفتانگیز را دو دسته تقسیم میکند؛
دسته اول داستان شگرف کلاسیک؛ که سراسر داستان دارای ابهام و تردید میباشد و حوادث شگفتانگیز عجیب و غریب در میان داستان رخ میدهد و همین ابهام، تأویل متن را در داستان نمایان میکند مانند؛ «اورلیا» اثر «ژرار دونروال» که کاملاً غرق در ابهام و تردید میباشد. در داستان شگفتانگیز کلاسیک روایت کاملاً معمولی آغاز میشود و در طی داستان و میانه آن حوادث شگفتانگیز رخ میدهد.
از نظر او خواننده باید در جهان داستان شگرف کلاسیک آنچنان غرق شود که به همه چیز شک کند و این شک و تردید در روایت سرآغاز تأویل متن میباشد.
دسته دوم ادبیات شگرف مدرن؛ که دگرگونی در ساختار و داستان شگرف با هم بهچشم میخورد و حوادث شگرف و عجیب و غریب از همان آغاز داستان نمایان است و هیچ تردیدی در حوادثاش دیده نمیشود بلکه خواننده ناخواسته و به مرور با حوادث عجیب خود را همراه میکند مانند «مسخ کافکا». او مسخ کافکا را مثال میزند چرا که بر عکس ادبیات شگرف کلاسیک که آغاز داستان با وضعیت طبیعی شروع میشوند اما مسخ کافکا با وضعیتی غیر طبیعی آغاز میشود و دگرگونی در منطق و رخدادهای عجیب و غریب و شگفتآور در میانه داستان نیست و بهتدریج نویسنده کاری میکند و طوری مسیر داستان را پیش میبرد که شما بهعنوان خواننده نه تنها تردید نکنی بلکه خود را با حوادث هماهنگ و همراه کنی و به اعتبار نظریات تودوروف «بوف کور» اثر صادق هدایت نیمهکلاسیک و نیمهمدرن میباشد چرا که آغاز داستان مانند مسخ کافکا با حوادث عجیب شروع میشود و این یعنی مدرن، ولی از آنجا که تردید و ابهام در اثر دیده میشود، یعنی اینکه به ادبیات شگرف کلاسیک نزدیک شده و این یعنی بوف کور نیمهکلاسیک-نیمهمدرن میباشد.
از نظر من تودوروف هر چند عاشق زبانشناسی و شکل از راه زبان است و تمایزی برای زبان و محتوا قائل نیست و میگوید هیچ واقعیتی وجود ندارد مگر از راه زبان، و از راه زبان خواننده. او همیشه از معناشناسی انتقاد میکرد اما در ناخوادگاه خود مانند یاکوبسن یا ژرار ژنت همنشینی و جانشینی راه در متن به خوبی انجام میدهد تا به ادبیات شگرف در داستان و روایت برسد. پس به طور ناخودآگاه، خود معناشناسی را باور دارد فقط بیشتر از معناشناسی عاشق زبانشناسی و نحو زبان است.
مریم گمار؛ شاعر، نویسنده و منتقد ادبی
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
مریم گمار: شاعر، نویسنده و منتقد ادبی