وقتی نوشته مال فرشته باشد… خواندنیاست
فرشته مولوی میگوید؛ این داستان است که سراغ نویسنده میرود.
وقتی چیزی دغدغه ذهنیاش میشود؛ سعی میکند آنرا پس بزند، براند، دور کند، به آسمان پرتاب کند. حتی خودش را از خود. دورِدور، آنسوی دریاها، به سوی کورسوی روشنای ته چاهی به آنسوی قصه.
کلمات را که پرارزشترین چیزهای در تملک اویند با خود میبرد. خواندن برایش از نوشتن مهمتر است. همین است که او را خواندنی میکند. کلمات نو را از نوقلمان میجوید. زبان مسافری که هوای دیار با خود آورده، به یاری میگیرد. حتی به صدای خنده کفتارها هم که بر بال تغییر؛ دندان جهل فرومیبرند، گوش میدهد. در پی کلمهای، کلامی، کتابی.
میگوید برای نوشتن دنبال شکار ایده نمیرود. چون به سرانجام رساندن آنها سخت است.
مگر نگفتهاند؟ مهربانی و صبر که داشتهباشی؛ آهو خودش به نوازش تو میآید.
راست میگوید که وقتی طاقتش طاق شد؛ وقتی بر رسوب سله بسته کلمات، به نیروی گردههای خویش، شکست رقم خورد؛ وقتی زخمهای چند ساله را شخم زمان از هم گشود، آنگاه میشود نوشت.
ایماژ درست نمیکند. برای او نوشتن نقاشی نیست. به کلماتِ کال فرصتِ رسیدن میدهد و به شخصیتها رخصتِ شدن!
زمان میبرد، زمان میبرد، زمان میبرد.
فکرش را بکنی؛ وقتی طاقت بر طاق سوار شد، خود را برمیکشد بر درختی که زیر بار میوههای حالا رسیدهاش خم شده و دستها را به تواضع پائین آورده روی کاغذ!
میوهها را، طاقت، ردیف ردیف کنار هم میچیند. فرشته مولوی، میوه را نقاشی نمیکند!
چینش که به سرانجام رسید؛ عرصه را رها میکند. دوری میزند و از پس زمانی برمیگردد. خود مخاطب خودش میشود. میوهها را چونان خریداری وسواسی یکی یکی انداز ورانداز میکند.
از آن پس دیگر خود او نیز فقط و فقط مخاطب است. وقتی بسته باز شد و مخاطب، کتاب را دست گرفت، او نفسی میگیرد و میرود سراغ زخم بعدی تا طاقت بر آن طاق کند.
عرفای قدیم آوردهاند که کمال اطعمه در ورود به جسم آدمیاست. چه حیف که نیستند تا با دیدن “نارنج و ترنج” در دستان “فرشته” سر به کوه و بیابان بنهند! بیابانی که با نارنجِ به آسمان پرتاب شده به روشنیِ خورشید رسیده است.
وجود و وجودِ عدم کلمات همه در ذهن آدمیاست. در ذهن آدمیاست که کلمات به کمال میرسند. و ذهن، خودِ وجود است. آدمی و پری.
این رسانیدن کلمات در ذهن، چهل سال استخوان خود و کلمات را خرد کردن میخواهد.
کلمات میآیند و میروند آنجا که فقط کلمه بود. آن کلماتی که در ذهن بهجایی نرسند؛ روی کاغذ هم به جایی نخواهند رسید! زمانشان با زبان تو جور نیست. همین است که هرچه زور میزنی نمیشود. به انجام نمیرسد.
بدان گیر میدهی و آرام آرام گیرش میافتی.
«کنارۀ رودخانهای، لای بوتهای، روبروی سنگی، گیر میکنی»*
میروم سراغ خودم را بگیرم!
——————————
* برگرفته از دستنوشته منیرو روانیپور
Fereshteh Molavi
Moniro Ravanipour
youtube.com/watch?v=RyoX02N8IcM
youtube.com/watch?v=QGOahyo-QUI