Advertisement

Select Page

برای حیدر وتیمه همکار مطبوعاتی و یارغار نسل دهه ۵۰ و۶۰

برای حیدر وتیمه همکار مطبوعاتی و یارغار نسل دهه ۵۰ و۶۰

 

پس‌از بیش‌از چهار دهه دوری از سرزمین مادری‌ام، زبان زادگاه مادر‌ی‌ام شده‌است. بیان همه‌ی احساساتم در زادگاه زبانی‌ام میسر می‌شود و اتفاق می‌افتد. از آن پس، تمام رنج و اندوهم در سرزمین زبانی‌ام سلیس و روان بیان شد و نوستالوژی‌‌اش مرا تیمار نکرد اما موقت تسکینم داد. این یادداشت نیز از ثروت همین زادگاه زبانی است که زائیده می‌شود. 

در این سال‌های دور از زادگاه؛ مرگ برادر، مادر و دیگر عزیزان نزدیک را تنها در زادگاه زبانی، سخت گریستم. آخرین نه اما تازه‌ترین آن، مرگِ حیدر وتیمه (رامبد): صاحب کتابفروشی ملی لاهیجان؛ دوست، رفیق و یارغار من در دو دوره تاریخی بود. دو دوره‌ای که در ایجاد خناق و خفگی فرهنگی زبان‌زد بوده و هستند.

***

وقتی نوجوانی را پشت‌سر گذاشتم پدر مرا برای طی کردن دوره سیکل دوم متوسطه، از دبیرستان دولتی ایرانشهر به دبیرستان ملی جاوید منتقل کرد. من که حدود سه-چهار کیلومتر دورتر از لاهیجان در باغ قوامِ بازکیاگوراب می‌زیستم، روزهای هفته برای رفتن به مدرسه در جاده اصلی رشت به لاهیجان می‌ایستادم و با دست جلوی مینی‌بوس‌ها و یا بنزهای مرسدس ۱۹۰ را که از سمت آستانه می‌آمدند، می‌گرفتم تا مرا سوار کنند. موقع پیاده‌شدن پنج‌زاری را از جیبم بیرون می‌آوردم و کف دست شاگرد راننده می‌گذاشتم. وقتی جلوی گاراژ صمدی که نمایندگی اتوبوس‌های تی بی تی را داشت پیاده‌می‌شدم، به سمت چهارراه راه می‌افتادم تا از کتابفروشی آزاد در نبش چهارراه رد ‌شده و وارد خیابان حافظ جنوبی شوم. مسیر را تا چهارپادشاه و از کنار حمام قدیمی گلشن‌ که برایم تبدیل به افسانه‌ شده‌بود، عبور می‌کردم تا دبیرستان دخترانه بزرگمهر را پشت سر بگذارم و به دبیرستان پسرانه ملی جاوید برسم.

پس از حماسه سیاهکل در سال ۱۳۴۹ نگاه و بینش ما به کمک دبیران و دوستان آگاه تغییر کرده بود و ذهن جوان ما به مسایل سیاسی تمایل یافته بود.  پس از این واقعه در این مسیر گاهی که زودتر به لاهیجان می‌رسیدم در ابتدا پاتوق من خیاطی داخل پاساژی نزدیک چهارپادشاه شده‌بود که جمشید خیاط آن را اداره می‌کرد و وقت اضافی‌ام را تا زمان زنگ مدرسه در آن‌جا می‌گذراندم. با برگزاری جشن‌های ۲۵۰۰ ساله در سال ۱۳۵۰ ، دستگیری‌ها وسعت بیشتری گرفت و طیف‌های متنوعی را ساواک دستگیر ‌کرد. نوری کیافر (کنارسری) هم مدیر مدرسه جاوید بود و هم معلم علوم اجتماعی و تاریخ. ماموران شیک و کت و شلوار اتوکشیده او را از سر کلاس درس ما بیرون کشیدند و به زندان اوین تهران بردند. در کلاس ولوله‌ای به‌راه افتاده‌بود. دستگیری ‌او نزدیک به یکسال طول کشید. جمشید خیاط را نیز دستگیر کردند و شوهرخواهرم را نیز از محل کارش گرفته‌بودند و برده بودند. و دیگران و دیگران را … پس از برگزاری جشن‌های ۲۵۰۰ ساله یکی پس از دیگری آزاد شدند. اما هرگز آنچه که در دوره زندانی بودنشان در زندان اوین بر آن‌ها گذشته‌بود و یا از رفتار شکنجه‌گران، کمتر صحبت به‌میان می‌آوردند.

باری در این دوران پرتنش و بگیر و ببندها، همین مدیران و معلمان و دوستان آگاه بودند که ما دانش‌آموزان را به خوانش کتاب‌هایی تشویق می‌کردند که شالوده ذهنی ما را در ارتباط با مسایل سیاسی بنا می‌نهاد.

در لاهیجان سه کتابفروشی عمده وجود داشت که از اواسط شهریور ماه قبل از شروع سال تحصیلی، پدر مادرها و دانش‌آموزان سیکل اول و دوم متوسطه در به در به‌دنبال خرید دفتر و خودکار، پرگار و چونیل و مرکب، مداد و گونیا و به ‌ویژه کتاب‌های درسی بودند که به‌طور رایگان این‌کتاب‌ها در اختیار دانش‌آموزان قرار نمی‌گرفت. در پاره‌ای اوقات نیز یک یا چند کتاب درسی یافت نمی‌شد و بعضی از دانش‌‌آموزان موفق به خرید به موقع کتاب درسی نمی‌شدند و برای تهیه آن باید چند هفته صبر می‌کردند تا کتاب‌ها از تهران برسد و در این مدت از هم‌کلاسی‌هایی که موفق به خرید همه کتاب‌ها شده‌بودند، قرض می‌گرفتند.

کتابفروشی آزاد در ضلع غربی و کتابفروشی سعادتمند در ضلع شرقی چهارراه اصلی لاهیجان قرار داشتند و کتابفروشی ملی با فاصله تقریبی ۵۰ متر از چهارراه اصلی در ضلع شمالی یعنی در خیابان حافظ شمالی قرار داشت.

کتابفروشی آزاد نمایندگی روزنامه کیهان و موسسه انتشاراتی کیهان از جمله کیهان ورزشی، کیهان بچه‌ها و زن روز را داشت و کتابفروشی سعادتمند روزنامه اطلاعات و دیگر انتشارات اطلاعات از جمله اطلاعات بانوان، دنیای ورزش، اطلاعات هفتگی، اطلاعات دختران و پسران و… را نمایندگی می‌کرد. در این میان کتابفروشی ملی بود که سهمی از این سفره انتشاراتی به او نرسیده‌بود.

در ابتدای جوشش و تلاش به کتاب‌خوانی و تهیه‌ی کتاب، سعادتمند علاوه بر مجله و نوشت افزار، تعداد معدودی هم کتاب داخل دو ویترین در دو طرف مغازه قرار می‌داد از جمله کتاب‌های روز و رمان‌های داغ نوشته نویسندگان ایرانی مانند امیر عشیری و ر. اعتمادی … و از رمان‌های خارجی هم بیشتر از نویسندگان آمریکایی مثل کلبه عمو تم، خوشه‌های خشم و … دیده می‌شدند اما کتاب‌های تاریخی و اجتماعی و سیاسی به ندرت به‌چشم می‌خوردند. کتاب‌هایی هم که از طرف بعضی از معلمان و مدیر مدرسه سیدنوری کیافر به من معرفی می‌شدند، سراغ سعادتمند می‌رفتم و از او می‌پرسیدم چنانچه این کتاب‌ها را دارد یا خیر. از جمله کتاب‌هایی که از او پرسیدم یکی سیر حکمت در اروپا بود و دیگری کتاب چین سرخ. در هر دو مورد با پاسخ منفی و سربالای او روبرو شدم. بعدها سعادتمند چغلی مرا پیش مادرم کرده بود و برای او خط و نشان ‌کشیده‌بود. مادر هم از ترس دستگیری و ساواک کتاب‌هایی که می‌خریدم را گاهاً به عمد برایم گم می‌کرد.

باری در این عطش به تهیه کتاب، سری هم به آن سوی چهارراه که هرگز مسیر مدرسه تا خانه‌ام نبود  زدم و برای اولین بار به کتابفروشی ملی رفتم تا شانس‌ام را امتحان کنم. در ابتدا مرد بلند قامتی در کتابفروشی بود به‌نام حسین‌پور – که بعدها از زبان حیدر شنیدم کارشناس کارخانه چای ممتاز است – برخورد بهتری نسبت به دو کتابفروشی سر چهاراه داشت. کتاب‌های بیشتر و تنوع بهتر گهگاهی مرا به سوی این کتابخانه می‌کشید. تا اینکه دفعات رفتنم به این کتابفروشی بیشتر و جستجو در لابلای کتاب‌ها هم برای من تبدیل به عادت شد. در یکی از همین روزها با مرد دیگری روبرو شدم که قدی کوتاه، سری بزرگ، ریش و سبیل توپی و نگاه نافذی داشت. به قصد کمک نزدیک شد. مهربانی‌اش از جنس دیگری بود که می‌شد به او اعتماد کرد. از آن پس مسیر من به این مکان یک عادت شد و مرا تبدیل به پای ثابت این کتابفروشی کرد. دیگر او را عمو حیدر صدا می‌زدم. چهره شادی که در ریش و سبیل پرپشت او گم می‌شد و روی چهارپایه پشت پیشخوان که می‌نشست، اگر یک ردیف دیگر کتاب جلوی پیش‌خوان گذاشته می‌شد، حیدر  را نمی‌شد دید. او که از رودبنه آمده‌بود و در کارخانه ممتاز کارگری می‌کرد، پایش به کتابفروشی ملی برای کمک به کارشناس آن و بعدها به‌عنوان شریک با او، حضوری ثابت در کتابفروشی ملی داشت. یک ماه، یک سال، چند سال؟ نمی‌دانم چقدر طول کشید که احساس کردم حیدر مثل برادر بزرگتر، عضوی از خانواده‌ام شده و چقدر دوستش دارم.

دیگر کمتر حضور شریک کتابفروشی ملی را می‌دیدی. تنها حیدر بود که کتابفروشی را بطور کامل اداره می‌کرد و کتاب‌های مورد درخواست را با مشکلاتی که معمولا ناشرین از نظر تعداد نسخه ارسالی برای شهرستان‌ها ایجاد می‌کردند، هموار می‌کرد و تلاش می‌کرد همان سهمیه محدود از کتاب‌های تازه منتشر شده را به لاهیجان بیاورد و در داخل قفسه‌‌ها و پیشخوان کتابفروشی‌اش جا دهد. حیدر روابط گرم و شیوه‌ی برخورد انسانی خود را بدون اینکه آمیخته به تظاهر باشد بی‌اما و اگر بروز می‌داد و روی جوان‌های نسل من تاثیر می‌گذاشت.  کم‌کم آوازه‌اش به شهرهای اطراف از جمله آستانه و سیاهکل و لنگرود و رودسر رسید و پای قشر کتابخوان‌های این شهرستان‌ها به کتابفروشی ملی لاهیجان باز شد.

تاسیس دانشکده مدیریت صنعتی در لاهیجان پای دانشجویان را به کتابفروشی ملی باز کرد و خون تازه‌ای در رگ‌های این کتابفروشی جاری شد. کتاب‌ها و جُنگ‌های فرهنگی و سیاسی مورد نیاز این قشر و حضور استادان دانشگاه در لاهیجان و آمد و شد آن‌ها به این کتابفروشی، مسئولیت حیدر را بیشتر کرد.

سال‌های نزدیک به انقلاب ۵۷، کتابفروشی ملی تبدیل به پاتوق جوانان کتاب‌خوان، دانشجویان، قشر روشنفکران و نویسندگان و شاعران محلی ‌شده‌بود. گاهی این تجمع از ظرفیت مغازه بیشتر می‌شد و آنانی که اهل دود بودند، بیرون می‌رفتند تا سیگاری بگیرانند و ادامه صحبت‌ها را به بیرون از مغازه بکشانند. دعوت به نوشیدن چای هم برقرار بود و قهوه‌خانه پشت کوچه، سینی بزرگ استکان‌های کمرباریک چای را برای همه می‌آورد و ژتون حلبی می‌گرفت تا آخر هفته بابت ژتون‌ها پولش پرداخته شود.

پس از دیپلم محل همیشگی من کتابفروشی ملی شده‌بود و زمانی که برای شرکت در ورودی کنکور به تهران می‌رفتم، حیدر همه‌جوره سفارش خرید کتاب‌های جدید را می‌داد و در بازگشت یا برایش سفارش کتاب داده‌بودم و یا می‌خریدم و با خود همراه می‌کردم.

در همین دوره بود که پیشنهاد من را برای تبدیل بخشی از کتابفروشی به ارایه کاست‌های موسیقی ملی ایرانی و موسیقی کلاسیک جهان پذیرفته بود و از آن پس من مسئول خرید این نوع موسیقی شدم و پخش موسیقی کلاسیک نیز برای معرفی و فروش در فضای کتابفروشی اضافه شده‌بود. همه این فعالیت‌ها از چشم ساواک پنهان نمی‌ماند و تعداد مامورانی که شناخته ‌شده‌بودند، اگر در جلو مغازه دیده می‌شدند، با اسم رمز بارتا – یکی از شخصیت‌های یک سریال غیر ایرانی در تلویزیون ملی آن زمان – به همدیگر خبر می‌دادیم.

پس از پایان دوره سربازی و بازگشت به لاهیجان باز کتابفروشی ملی بود و شور و سرزندگی و مهربانی حیدر وتیمه. بعضی از روزها پایان روز وقتی کرکره کتابفروشی را پائین می‌کشید، قدم‌زنان تا لب استخر به رستوران زیبا می‌رفتیم و سری به خمره می‌زدیم. تا اینکه پس از یک سال دوباره لاهیجان را ترک کردم تا برای ادامه تحصیل به خارج از کشور بروم.

روزهای اولیه پس از انقلاب بود که از خارج به لاهیجان برگشتم و پس از خانه و خانواده، دیگر مکان دلتنگی‌ام کتابفروشی ملی بود و دیدار حیدر وتیمه و دوستان پای ثابت پاتوق عمو حیدر. همه از روزهای تیره و زمستان سخت و اعتراضات و خاطرات تلخ و شیرین دوران انقلاب صحبت می‌کردند. یاران پاتوق عمو حیدر، متنوع‌تر شده‌بودند. آنانی که در حوزه‌های متفاوت فرهنگی – ورزشی – سیاسی که دیدنشان محال به‌نظر می‌آمد، دیگر دست‌یافتنی شده‌بودند. جاوید جهانگیری، محمد امینی (م. راما)، جمشید طاهری‌پور، حمید ارض‌پیما و … چهره‌ها و شخصیت‌های دیگر نام‌آشنا، پایشان به کتابفروشی ملی باز شده‌بود.

شادی‌ها، باورها و امیدها عمر بسیار کوتاهی داشت و خیلی زود فضا دستخوش تغییرات شد. حیدر اساساً دیدگاه مذهبی نداشت و خود را از طیف چپ می‌دانست اما به هیچ حزب و سازمان سیاسی وابستگی نداشت هرچند با بعضی از سازمان‌های چپ از جمله سازمان فدائیان خلق در پاره‌ای موارد ابراز همبستگی می‌کرد. اما سوای دیدگاه چپ یا راست، حیدر نگاه انسانی داشت و انسان شرافتمندی بود. او به دلیل احترام به روابط سالم و مراوده با مشتریان مذهبی، کتاب‌های مذهبی و آثار مطهری، طالقانی، منتظری، خمینی و دیگر مؤلفان مذهبی را در قفسه کتابفروشی‌اش می‌چید و گاهاً سفارشات کتاب‌های مذهبی را نیز می‌پذیرفت و برای متقاضیان آن فراهم می‌کرد.  کریمی فرماندار لاهیجان در ماه‌های نخست پس از انقلاب، علیرغم دگم‌اندیشی‌اش برای حیدر احترام قائل بود چون پیش از انقلاب سفارشات کتاب‌های مذهبی مورد علاقه‌اش را از تهران برایش فراهم می‌کرد. قربانی امام جمعه لاهیجان مثال دیگری از تعامل حیدر با قشر مذهبی‌هایی بود که فقط مشتری کتابفروشی ملی بودند و نیازهای آن‌ها را برای تهیه کتاب‌هایشان تا جایی که امکان داشت فراهم می‌کرد.  اما روزی که برای اولین بار پس از انقلاب، چپ‌های لاهیجان مورد خشم تازه به‌دوران‌رسیده‌های مذهبی واقع شدند، کتابفروشی ملی هم از این یورش وحشیانه بی‌نصیب نماند. شیشه ویترین مغازه را شکستند و کتاب‌ها را پاره پاره و زیر رو کردند و خسارت زیادی به این کتابفروشی و پاتوق فرهنگی شهر وارد کردند.

از آن پس به مناسبت‌های زیادی کتابفروشی ملی مورد بی‌مهری قرار می‌گرفت و آسیب‌های زیادی به آن وارد می‌شد. حیدر یکی از حامیان و منبع تهیه کتاب برای راه‌اندازی کتابفروشی‌ام به‌نام گیلک در شهرستان سیاهکل شده‌بود. او کلید ورود به کارخانه ممتاز را که دیگر مستهلک شده‌ و از تولید بازمانده‌بود، به من داده‌بود تا قسمت مالش کارخانه ممتاز را که تقریبا تمامی کف آن از کتاب پر بود، تعدادی از آن‌ها را برای کتابفروشی‌ام انتخاب کنم.

پس از شوی تلویزیون جمهوری اسلامی که برای سران و رهبران حزب توده ایران به‌راه انداخته‌بود، کتاب‌سوزی و مدفون‌سازی دوباره کتاب‌ها ‌دل حیدر را به‌درد آورد و به دوستان و آشنایان پیشنهاد داد که کتاب‌های مورد خشم گردانندگان جمهوری اسلامی را به کتابفروشی ملی بیاورند تا او از آن‌ها نگهداری کند و  عنوان می‌کرد چون شغل‌اش کتابفروشی است به او آسیبی نمی‌رسانند. مالش کارخانه چای ممتاز نمایشگاه غنی‌ای از کتاب‌های متنوع که از سوی تازه به قدرت‌رسیده‌ها ممنوعه اعلام شده‌بود.

در آن سال‌های وحشت و اعلام ارایه فتوکپی شناسنامه و دو قطعه عکس برای امان‌نامه!! و یورش ناجوانمردانه به نیروهای چپ، زنان و شخصیت‌های مترقی و آزاده در ایران، هریک را به سوی شهر و دیاری دیگر روانه کرده‌بود و یا به دستگیری و زندانی شدن عده زیادی انجامیده بود.

پس از ترک ایران دوسه بار تلفنی با حیدر صحبت کرده‌بودم. با دریافت خبر مرگ این دوست و رفیق و یارغار روزهای رعب و خفقان، خاطرات با او بودن در آن‌سال‌ها و احترام دوباره به این بزرگ مرد کوچک‌اندام را در ذهنم دوره کردم و حاصل متنی است که خوانده‌اید.
اندوهگنانه و صمیمانه به همه دوستان و آشنایان و یاران این انسان شریف به ویژه به همسر و تنها دختر او، تسلیت می‌گویم.
هادی ابراهیمی – ونکوور، کانادا

سردبیر شهرگان آنلاین

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights